سيره مبارزاتي شهيد آيت الله قاضي (1)
سيره مبارزاتي شهيد آيت الله قاضي (1)
سيره مبارزاتي شهيد آيت الله قاضي (1)
*درآمد
پيش از آغاز مصاحبه ، نکاتي را درباره خودتان بيان کنيد .
و اما در مورد مسائل انقلاب ، آقاي کهنموئي تحصيلکرده و دانشمند و شاعر و به سه زبان انگليسي ، فرانسه و عربي مسلط بود و ترکي هم که زبان مادري اش بود. ايشان از هواداران مرحوم کاشاني و مصدق و فردي سياسي و در ضمن مفسر قرآن بود. از ايشان خواهش کرديم که در مسجد کوچکي در اينجا به ما درس تفسير قرآن بدهد. من روخواني و قرائت و ترجمه را وارد بودم ، ولي تفسيرش را مي خواستم ياد بگيرم . ايشان اين جلسات را گذاشت و در ضمن جلسات، مسائل سياسي را هم مطرح مي کرد و معتقد بود که دين از سياست جدا نيست و اگر قرار است دينمان کامل شود ، بايد سياستمان کامل شود . مي گفت در گذشته از بي سياستي خيلي بلاها به سر مسلمان ها آمده است. بايد به سياست زمان خود آشنا باشيم.
در سال 40 مسئله انجمن هاي ايالتي ولايتي مطرح شد. ايشان به ما فهماند که اين مسئله به ضرر اسلام است و حکومت مي خواهد ما را کلا وابسته به امريکا و غرب کند. ما هم متوجه شديم که حکومت مي خواهد چه کاري را انجام بدهد. روبروي مدرسه جهانشاه که حالا آنجا را پارک کرده اند، صندوق گذاشته بودند که راي گيري کنند . از جواني اهل محل و اهل گذر به بنده اعتماد داشتند و مي گفتند که فلاني باسواد و روشن است و درباره اين مسائل از من سؤال مي کردند. از من پرسيدند راي بدهيم يا نه ؟ و من نه به همه کس ، بلکه به آنهائي که خوب مي شناختم گفتم صلاح نيست. تبليغ کردن اينها مثل صندوق ميوه اي است که ميوه هاي خراب را ته آن چيده و يک رديف ميوه سالم روي آن گذاشته اند و معلوم نيست آخرش چه مي شود. اين به ضرر مملکت ماست. اينها حتي مي خواهند ما را براي نان شبمان هم وابسته به خارج کنند. آنها هم راي نمي دادند.
سر همين قضيه آمدند مرا گرفتند و بردند سازمان امنيت . تيمسار مهرداد، رئيس سازمان امنيت و از تيمسارهاي زمان رضا شاه و بسيار سفاک بود. بعد ها در موضوعي در شيراز معدوم شد. من نمي دانستم آنجا کجاست . بعداً فهميدم سازمان امنيت است . پرسيد:«تو چرا راي ندادي؟» البته با کلمات رکيک چاروداري سئوال مي کردند. من هم مقابل ميزش ايستادم و گفتم: «فرمان راي دادن را چه کسي صادر کرده؟» گفت:« اعليحضرت همايوني شاهنشاه». گفتم:«شما خودتان اين مسئله را قبول داريد که شاه مملکت به مردم بگويد برويد راي بدهيد و کسي که کاره اي نيست بگويد راي ندهيد و مردم قبول کنند؟ براي خود شما اين مسئله قابل باور است ؟» گفت : «پس چرا مي گويند؟» گفتم:«من مغازه کوچکي دارم و درس هم مي خوانم و عده اي براي تشويقم از من خريد مي کنند . چند نفر آنجا مغازه باز کرده اند . شايد مي خواهند مغازه مرا ببندند و رقيب نمي خواهند و آمده اند اين حرفها را از قول من گفته اند ، والا از من خيلي بالاترها هم اين حرف را بزنند ، مردم قبول نمي کنند.» او ماموريني که مرا آورده بودند، صدا زد و پرسيد:« اين در آنجا مغازه دارد؟» گفتند:«بله، يک مغازه خرازي فروشي لوکس و قشنگ دارد.» بلا فاصله گفت:«ببريد او را برگردانيد سر جايش و از اين به بعد هم بدون تحقيق ، مزاحم مردم نشويد.» و با احترام مرا برگرداندند به مغازه ام.
من اسم آقاي قاضي را تا به آن روز نشنيده بودم ، نگو که ايشان از همان اول مدير بوده است . فرداي آن روز جواني آمد و گفت: «شما فلاني هستيد؟» گفتم:«بله» يواشکي گفت:«آقاي قاضي مي خواهند تو را ببينند.» اول فکر کردم از دادگستري آمده و گفتم:«آقا! من با دادگستري و قاضي کاري ندارم. يک حرفي را درباره من گفته بودند ، ديدند واقعيت ندارد، رفتند.» گفت:«منظورم آيت الله قاضي است.» گفتم :«کجاست؟» گفت :«با هم برويم .» بعداً فهميدم که ايشان آقاي سيد محمد الهي ، خواهرزاده آقاي قاضي و برادر زاده آيت الله علامه طباطبائي است . رفتيم و من ديدم آقا چندان هم مسن نيست. خيلي مهرباني کرد و خوشامد گفت و نشستيم . از من پرسيد:«از کجا مي دانستي که اين مطلب ، صحيح نيست و به مردم گفتي رأي ندهند؟» گفتم :«ما يک جلسه تفسير قرآن داريم .» پرسيد:«مدرستان کيست؟» گفتم :«آقاي کهنموئي» گفت:« من خيلي به ايشان ارادت دارم . خيلي عالم است.» بعد خيلي مرا نوازش کرد و پرسيد:« چطور شد که تو را رها کردند؟» قضيه را تعريف کردم . گفت:«خدا به زبانت آورده که حرف هايت با کارت جور در آمده ، و گرنه آنها به اين آساني قبول نمي کنند و خيلي اذيت مي کنند.» بعد هم گفت که پنج شنبه ها در منزل روضه هست، حتماً بيائيد و در منزل هم هميشه به روي شما باز است، هر وقت خواستيد بيائيد . خلاصه اين طوري پاي ما به محضر آيت الله قاضي باز شد.
از ويژگي هاي اخلاقي ايشان به نکاتي اشاره کنيد.
جايگاه علمي ايشان را در چه سطحي مي دانيد؟
از شيوه هاي مديريتي ايشان چه خاطراتي را به ياد داريد ؟
رويدادهاي سال 42 قم و تهران در تبريز چه تاثيري گذاشت؟
در سال 42 آقاي قاضي بنده را به عنوان پيک با نامه اي فرستادند خدمت حضرت امام .آن موقع ما مي گفتيم آيت الله خميني. رفتم قم و سراغ منزلشان را گرفتم ، به من نشان دادند و رفتم . حياط بزرگي بود و خيلي هم جمعيت آمده بود .از يکي پرسيدم آقاي خميني کدام است . نشانم داد. ديدم جوان بلند قامت و درشت هيکلي است . رفتم جلو و گفتم :«حضرت آيت الله! من از تبريز آمده ام.» گفت:«من سيد مصطفي هستم .شما با آيت الله خميني کار داريد؟» تبسم شيريني هم بر لب داشت .گفتم :«بله» پرسيد:«از طرف که آمده ايد؟» گفتم :«از طرف آيت الله قاضي » گفت: «از حياط که مي رويد بيرون ، دست راست، اولين در را باز کنيد و برويد داخل .آقا آنجا هستند.» من رفتم و پيرمرد خوش سيمائي که خادم آقا بود ، در را باز کرد. دو سه پله رفتم پائين در زيرزمين. دو دقيقه اي گذشت و امام آمدند. دستبوسي کردم و نامه را دادم . فرمودند بنشينيد .نشستم.
بعدها که نامه را ديدم ، پائين آن نوشته شده بود اگر مطلبي هست که نوشتن آن صلاح نيست ، با اين شخص در ميان بگذاريد، امانت را مي آورد و به من مي دهد . امام پاسخ نامه را نوشتند . هنوز نامه تمام نشده بود که حاج آقا مصطفي - خدا رحمتش کند - آمد و گفت:«حضرت آيت الله آن افراد آمده اند.اجازه مي دهيد بيايند ؟» فرمود: «بيايند. بيايند.» عده اي که آمدند پنج نفر بودند. من فقط حاج مهدي عراقي را شناختم . من بلند شدم بروم که مزاحم نباشم ، آقا فرمودند:« شما باشيد.» نامه را ندادند .اينها وارد شدند و ديدند بيگانه آنجا هست . خواستند مکث کنند که امام فرمودند:«بفرمائيد. مانع ندارد.» آنها گفتند:«حضرت آيت الله! ما همگي آماده ايم امر شما را اطاعت کنيم.» منظورشان مردم متدين و انقلابيون تهران بود . امام فرمودند:«من راضي نيستم .فعلاً اسلام اجازه نمي دهد قطره اي خون از بيني کسي بريزد.» شهيد عراقي با لحني مردانه پرسيد: «پس تکليف ما چيست حضرت آيت الله؟ » و سپس شرح داد که چه زحمت ها کشيده و چه زمينه هائي را فراهم کرده اند. امام فرمودند:« تکليف شما و همه ما را حديث نبوي تعيين فرموده.» و حديث مشهور:«و اذا ظهرت البدع فللعالم ان يظهر علمه و انا فعليه لعنه الله » را خواندند و در ترجمه فرمودند:«فللعالم ، نه من عمامه به سر تنها ، بلکه همه مسلمان ها، هر انسان مسلماني بايد عالم دينش باشد و وقتي ديد مي خواهند چيزي را باب کنند که در دينش نيست، مي فهمد که اين بدعت است . نبايد اين را قبول کند و به ديگراني هم که نمي دانند بگويد تا آنها هم بدانند.» عرض شد :«آقا نمي گذارند. مي زنند، مي کشند، مي گيرند.» امام فرمودند:«پنجاه هزار نفر را نمي گذارند، پنج هزار نفر که مي توانند بگويند .» عرض شد:«آن را هم نمي گذارند.» امام فرمودند: «پانصد نفر چه؟پنجاه نفر چه ؟ در خانواده ات هم نمي گذارند بگوئي ؟ هر کس به خانواده اش بگويد ، عاقبت همه مي شنوند و مي فهمند . من عمامه به سر بايد اول از همه بگويم و بعد همه شماها . بدعت را نبايد قبول کرد.» من متوجه شدم سخن امام چيست. اين از پيام هاي غير مکتوب امام بود . آنها رفتند.امام نامه را امضا فرمودند و من به تبريز برگشتم. نامه را دادم و موضوع را به آقا گفتم . ايشان گفتند: «آخر نامه نوشته بودم که اگر پيامي را نمي توانند مکتوب بنويسند، بفرمايند. پس شما خودت فهميدي که اين پيام چه بود».
آقاي قاضي در تمام آن سال هاي مبارزات جهد کردند خوني ريخته نشود . هميشه از اين که درگيري شود جلوگيري مي کردند. ايشان در راهپيمائي هايي ها و سخنراني ها طوري حرکت مي کردند که زياد دشمن را تحريک نکنند و نصيحت مآبانه راهنمائي مي کردند، اما رژيم مي دانست که همه اين کارها از اين شخص شروع مي شود. بد نيست که به اين نکته اشاره کنم که رژيم شاه دو نفر را به خارج از کشور تبعيد کرد . يکي امام ، يکي هم آقاي قاضي . امام را ابتدا به ترکيه و آقاي قاضي را به عراق تبعيد کرد ، اما وقتي خواست آيت الله قاضي را تبعيد کند ، آن هسته اصلي که کارش اين بود که دائماً معرکه اي به پا کند، در آن ساعت ها و روزها و مواقع حساس طرح ريزي و پيش بيني کرد که چه کار کند. من در مغازه ام بودم ، تلفن زدند که آقا تو را مي خواهد. البته تلفن به مغازه نمي زدند، به جاي ديگري مي زدند، آنها به ما مي گفتند، يعني ما ياد گرفته بوديم که مستقيم خودمان با منزل آقا که تلفنش کنترل بود ، تماس نگيريم .دوچرخه داشتم و با آن راه افتادم و رفتم . يک وقتي که کار خاصي مي خواستيم بکنيم روي شماره دوچرخه گل مي زديم يا آن را سياه مي کرديم. دو سه نفر دوچرخه سوار بوديم . رفتم و ديدم هيچ کس در منزل نيست و آقا تنهاست و در هيجان است و در اتاق راه مي رود. سلام عرض کردم. گفت :«سيد محمد را خواسته اند. شناسنامه هاي ما را هم خواسته اند. مي خواهند مرا به عراق تبعيد کنند.» گفتم: «شما حاضر هستيد؟» گفت:«من حاضر نيستم ، ولي اينها مي خواهند ما را به زور ببرند به عراق . نمي خواهند ما اينجا باشيم . مي خواهند هر کثافتکاري که دلشان مي خواهد بکنند. ما مانع هستيم .» گفتم :«اجازه مي فرمائيد کاري انجام شود ؟» گفت:«خودتان مي دانيد».
من خودم سه تا پيک داشتم . يکي شان زن بود، دو تاشان مردان جوان بودند. به آنها گفتم که به چه کساني اطلاع بدهند که در فلان ساعت در فلان جا جمع شوند، کارشان داريم . خلاصه در عرض نيم ساعت همه آنها جمع شدند و من به آنها گفتم آقا را مي خواهند تبعيد کنند . شناسنامه شان را بردند که گذرنامه صادر کنند. تصميم گرفتيم بازار را ببنديم . مردم همه به آقاي قاضي علاقه داشتند. معتمديني هم در بازار داشتيم که همه به حرف آنها گوش مي دادند. آنها را هم در جريان گذاشتيم و به يک چشم به هم زدن بازار و خيابان و همه جا را تعطيل کردند .همه از هم مي پرسيدند مگر چه شده؟ و همه شهر پر شد که آقاي قاضي را مي خواهند تبعيد کنند . مردم ريختند داخل مسجد مقبره و در ظرف يک ساعت، مسجد پر شد.
کساني که در اين هسته اوليه بوديم ، خودمان نمي رفتيم که شناسائي و دستگير نشويم ، بلکه کساني که با ما در ارتباط بودند، اين کارها را انجام مي دادند. من برگشتم منزل . آقا گفت:«چه شده ؟» گفتم :«آقا ! بازار بسته شد. مردم در مسجد مقبره جمع شده اند و راسته بازار پر از جمعيت است. شعار مي دهند و شما را مي خواهند.» در همين موقع در زدند. من رفتم ديدم استاندار، تيمسار مهرداد، رئيس ساواک و رئيس ژاندارمري که از اقوام آيت الله قاضي بود ، پشت در هستند. نفر چهارمي هم بود که اسمش يادم نيست. ديدم استاندار در جلو ايستاده و بقيه پشت سرش. پرسيد:«آقاي قاضي تشريف دارند؟» گفتم :«اجازه بدهيد.» مهرداد مي خواست وارد شود که من در را نيمه بسته کردم و گفتم :«بايد بروم اجازه بگيرم .آقاي قاضي از پنجره پرسيدند:«کيست؟» گفتم :«استاندار و تيمسار مهرداد و رئيس ژاندارمري .» فرمودند:«بروند طبقه بالا» ايشان در طبقه وسط بودند.خانه سه طبقه بود.
اينها که وارد حياط شدند ، من ديدم مهرداد دارد شماره دو سه دوچرخه که آنجا هستند ، را مي نويسد. توي دلم گفتم :«بدبخت! يک شماره که نداريم ! الان که بخواهيم برويم بيرون ، شماره را عوض مي کنيم!» تعارفشان کردم و رفتند بالا و منتظر ماندند تا آقا تشريف آوردند . احوال پرسي کردند. تيمسار مهرداد برگشت و گفت: «آقا! اين چه وضعي است ؟ بازار را چرا بسته ايد؟» آقا يک بار هم مهرداد را زده بود . انگار اين بار هم مي خواست برود او را بزند . گفت:« دروغگو! من بستم ؟ شما بستيد.» مهرداد يک قدم رفت عقب و گفت :«من نبستم .» آقا گفت:«تو مرا کجا مي خواهي بفرستي ؟» گفت:«به سر جدتان من نمي دانم .» آقا گفت: «واي به حال اين مملکت ! واي بر ما! تو مسئول سازمان امنيت کشور در استان هستي و خبر نداري در اينجا چه خبر است ؟» استاندار گفت: «من هم نمي دانم .» البته مي دانستند، دروغ مي گفتند. آقا گفت:«شما خائن به شاه و به مملکت هستيد . من ملا را به خاطر اينکه خلاف قانون شما حرف زده ام ، مي خواهند تبعيد کنند و شما نمي دانيد؟ واي به حال اين مملکت و اين ملت. اينجا اصلاً ماندن ندارد. خواهرزاده من سيد محمد را خواسته اند. از ساعت 8 رفته آنجا که برايم گذرنامه صادر کنند و مرا بفرستند خارج از کشور تا مخالف ميل آقايان صحبت نشود.» خلاصه تيمسار مهرداد تلفن را برداشت و با شهرباني حرف زد. آقا خودشان هم متوجه بودند که اين اداها فرماليته است . تيمسار مهرداد داد زد :«اين چه موضوعي است ؟ کي دستور داده آقا را بفرستند؟» ظاهراً از آن طرف گفتند از مرکز دستور آمده، چون تيمسار مهرداد گفت:« فعلاً صلاح نيست. من با مرکز صحبت مي کنم. استاندار هم اينجا هستند.» و خلاصه يک نمايشنامه حسابي راه انداختند.
بعدها که اسناد در آمد ، ديديم از اول در خانه آقا ، حتي بعضي آخوندها هم جزء به جزء قضايا را به ساواک گزارش داده بودند. انصاف نيست که بگويم همه شان عالم و متقي و مبارز بودند يا هستند. خير! در ميان آنها هم آدم هاي دنيا طلب پيدا مي شود . خلاصه همه اين آقايان به اين نتيجه رسيده بودند که تا آقاي قاضي در تبريز هست، حکومت روي آرامش به خودش نخواهد ديد و دستور داده بودند که ايشان را بفرستند تبعيد. در هر حال تيمسار مهرداد گفت:«پس آقا! برويد مسجد ، بگوئيد مردم مغازه ها را باز کنند.» آقا فرمود:«چرا من بروم ؟ تو خودت برو.» او که نمي توانست برود، چون مردم مي زدند او را مي کشتند. گفت:«چه کار کنيم ؟ بازار بسته است.» آقا گفت: «به من چه ؟ تو بستي .» سرهنگ طباطبائي با لفظ عموجان ! گفت:« حالا يک فکري بکنيد که آرامش برقرار شود و شهر به صورت عادي برگردد.» آقا به من فرمود:« برويد به آقاي انزابي بگوئيد تشريف بياورند اينجا.» تلفن زدم و گفتم :« آقا!ماشين مي آيد دنبالتان ، تشريف بياوريد. آقا با شما کار دارند.» در تلفن گفت:« من الان شنيدم که بازار بسته است و مي خواهند آقا را تبعيد کنند.»
بعد از چند دقيقه، آقاي انزابي تشريف آوردند. تيمسار مهرداد نه اينکه بي سواد بود و خودش هم هميشه حکمراني کرده بود ، آمد جلو و گفت:« آقاي انزابي ، برويد مسجد بازار و به مردم بگوئيد اين حرف دروغ بوده و تبعيدي در کار نيست.» آقا چند قدم آمدند جلو و گفتند: «دروغ بوده ؟ چه دروغي بوده؟ » استاندار از ترسش با دستپاچگي گفت :«حاج آقا! هر طور شما امر بفرمائيد.» بعد هم چشمک زد به تيمسار مهرداد که يعني ساکت شو .داري کارها را خراب مي کني .آقا فرمود:
«آقاي انزابي ! تشريف مي بريد و از طرف من و از طرف روحانيت ، از مردم تشکر مي کنيد . بگوئيد که مي خواستند مرا به عراق تبعيد کنند ، ولي در اثر اقدام شما مردم ، فعلاً منصرف شده اند. مغازه هايشان را باز کنند و مشغول کسب و کار بشوند. خدا به آنها اجر بدهد ان شاءالله .» آقاي انزابي هم با اين پيام رفتند و بازار را باز کردند.
اين ماجرائي که فرموديد مربوط به چه سالي است؟
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 51
/ج
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}