منش اخلاقی و مکانت اجتماعی شهید آیت الله قاضی
اخلاق و رفتار اجتماعی شهید آیت الله قاضی آنچنان دیگران گفته اند، مثال زدنی بود. اصغر فردی از کسانی است که روایت های خواندنی ای می تواند از آن شهید عالی قدر برای ما بازگو کند. با راسخون همراه باشید.
مراتب علمی اکابر و بزرگان عرصه علم و دین را باید از صاحبان اندیشه و رهروان علم و ادب جویا شد و اصغر فردی که خود در این عرصه دارای جایگاه ارزشمندی است ، بی تردید روایت های زیبا و خواندنی از آن شهید بزرگوار در خاطر دارد که در این مصاحبه ارزشمند، بخشی از آنها را واگویه کرده است. با تشکر از استاد که به رغم کسالت، پذیرای این گفتگو شدند.
آزادم که کردند رفتم منزل آقای قاضی . دو تا محبوب من در آن محله زندگی می کردند: آقای قاضی و مرحوم شهریار. هر دو اهل ذکر و اهل معنا و اهل تهجد . محله عجیبی بود و من در آنجا راه نمی رفتم ، سر می خوردم .محله برایم ثقل عجیبی داشت ، معطر بود . بلافاصله آمدم . ساعت 4 بعد از ظهر بود که رسیدم خدمت آقا به دستبوسی و پابوسی . فرمودند: «شلوغ کردی ؟» گفتم: «بله » فرمودند: «زود شناخته شدی. زود لو رفتی ».
فردا که رفتم مدرسه، آقای می فخرائی نگذاشت سر کلاس بروم و گفت :«تو پای سازمانی ها را به مدرسه باز کردی. نیا به این مدرسه ». آن روزها به ساواکی ها می گفتند سازمانی ها ! دوباره رفتم خدمت آقا و گفتم که مرا از مدرسه بیرون کرده اند . ایشان به خادمشان ، آقا جلیل گفتند:«برو به آقای میرفخرائی بگو که از این خودسری ها نکند .» آقای میرفخرائی هم اطاعت کرد و جایگاه من کلاً در مدرسه عوض شد . همه حس می کردند من نظر کرده آقا هستم !
من همیشه خدمت آقا می رسیدم و در مسجد هم کنار در، پهلوی تابلوی برق می نشستم ، بین الصلاتین ، آقا که نماز را تمام می کردند ، برق را قطع می کردم و می گفتم: «برای سلامتی امام الامه ، ثقه المله ، حجت الدین - القابی این چنین - حضرت روح الله الموسوی الخمینی، صلوات جلی ختم کنید». در آن تاریکی، مردم صلوات بلند می فرستادند و هیچ کس هم جزآقا و حواشی ایشان نمی دانست کار کیست . بعد می گفتم :«برای تعجیل وصال آن یوسف کنعانی در آغوش مردم ایران ، حضرت روح الله که در چاه کنعان نجف به سر می برد ، صلوات.» مردم به خروش می آمدند . بعد هم برای سلامتی ولی عصر(عج) و سلامتی آیت الله قاضی ، مجاهد نستوه ، صلوات می فرستادیم . بعد تابلوی برق را روشن می کردیم و سر جایمان می نشستیم .
در آن ایام ، هر روز خدمت استاد شهریار می رسیدم و بیشتر از آنچه که الفت مدام با آقای قاضی داشته باشم ، با مرحوم شهریار داشتم . آقای قاضی مشغله های عدیده ای داشتند. ساعت ده صبح درس خارج داشتند . علمای تبریز جمع می شدند و ایشان تا نماز ظهر درس خارج می گفتند. نماز ظهر را در همان منزل با همان علما اقامه می کردند و بعد ساعت استراحت ایشان می رسید .
مرحوم شهریار راجع به شخصیت آل عبدالوهّاب برایم بیشتر صحبت می کرد تا خود آقای قاضی . اینها در رجال به خاندان عبدالوهّاب معروف هستند و پانصد سال مسند قضاوت تبریز را در اختیار داشته اند . تبریز هم که دارالخلافه و گاه دار ولایتعهدی بوده است . حکومت در تبریز بود . از دوره شاه اسماعیل که قاضی القضات شاه اسماعیل ، میر عبدالوهّاب بود. بعد از شکست شاه اسماعیل در جنگ با یاووز سلطان سلیم، این میر عبدالوهّاب بود که بعضی اسرا را اعاده کرد و تخت سلطنت شاه اسماعیل را از غاصبین عثمانی پس گرفت ، یعنی ایشان در بلاد روم هم معتبر بود و اتفاقاً همسری هم که گرفته بود از رومی ها بود. اگر دقت کنید خاندان قاضی بور و چشم زاغ هستند. مرحوم استاد حسن قاضی که پسر عموی آقای قاضی و استاد بنده بود ، آبله رو بود و کمتر زیبا بود . می گفت :«ببینید اینها (منظورشان آقای قاضی طباطبائی بود ) چقدر خوشگلند، چون مادرشان رومی است .» مرحوم شهریار همیشه از اوصاف اینها می گفت ، مثلا اینکه با علامه طباطبائی در طالبیه همدرس بودند و مقدمات عربی را با هم پیش مرحوم هادی سینا، و میرزا عبدالوهّاب شعار شروع کردند. مرحوم هادی سینا، پدر مرحوم آقای حاجی شیخ مهدی دروازه ای بود که در الازهر قاهره ادبیات عرب تدریس می کرد .مرحوم شهریار می گفت مقامات حریری را با هم خواندیم .مغنی اللبیب و مطول و سایر کتب ادب عرب و لمعتین را با علامه طباطبائی خواندیم.
یک روز از آقای قاضی یک رباعی و یک غزل از سروده های شخص معظم له را گرفتم که چند بیت آن را برایتان آماده کرده ام که می خوانم . گمان می کنم در کمتر جایی باشد . ایشان این اشعار را در اختیارم گذاشتند و من استنساخ کردم :
یک روز عید غدیر، آقای قاضی فرمودند برویم خدمت استاد شهریار و من زنگ زدم و استمالت کردم و بعد رفتیم خدمت استاد . اینها هم آغوش شدند و مصافحه کردند و گریه کردند و تبریک گفتند و مرحوم آقای قاضی از زیر بغلشان یک جعبه شیرینی در آوردند و به استاد دادند . با هم صحبت های زیادی کردند . بعضی از مطالب یادم مانده است. بانک صادرات را بهائی ها خریده بودند . مرحوم شهریار از آقای قاضی پرسیدند که آیا علما این را تحریم کرده اند یا نه؟ آقای قاضی گفتند من نشنیده بودم . تحقیق می کنم ، در صورتی که موثق بود ، تحریم می کنم . بعداً آقای قاضی اعلامیه دادند که همکاری با بانک صادرات و مشتری آن بودن ، حرام است و علمای دیگری هم این اعلامیه را امضا کردند .
یک روز به آقای قاضی عرض کردم که آقا می خواهم تقلید کنم .فرمودند:«مگر مکلف شده اید به مبارکی؟» گفتم :«نه» فرمودند:«برو پیش آقای شبستری و احکام تکلیف را از ایشان بپرس».
کتابخانه ایشان طبقه بالای خانه شان بود، آن هم چه کتابخانه ای! من هم که عاشق کتاب بودم . به من می گفتند:«برو آنجا معلق بزن !»
پول توجیبی 5ریال به من می دادند که 2ریال برای بلیط اتوبوس بدهم بروم مدرسه و 2ریال هم برگردم. 1ریال هم نان بربری می خریدم و ناهار می خوردم. من پیاده می رفتم و پیاده برمی گشتم که با این پول از کتاب فروشی برای خودم کتاب بخرم. هر دو سه روز یک بار پول هایم که جمع می شد ، می رفتم کتاب می خریدم. کتاب فروش هم مارکسیست بود و به من کتاب قلعه ی حیوانات و صمد بهرنگی می داد . من دنبال کتاب های دیگری بودم که پیدا نمی شد و فقط در کتابخانه آقای قاضی بود .آقا به هر کسی اجازه نمی دادند به کتابخانه ایشان برود، ولی به من می فرمودند برو آنجا معلق بزن و بقیه به من حسادت می کردند. من هم از خدا خواسته می رفتم و غرق مطالعه می شدم تا وقتی که ملاقات های آقا تمام می شد و می آمدند به کتابخانه و شروع می کردند به تحریرات. ایشان بیش از 200 جلد کتاب نوشته اند . من واقعاً متاسفم .یکی از جفاهای بزرگی که کرده ایم این است که آقای قاضی فراموش شده است . آقای قاضی نظیر نداشت. آقای قاضی بیش از 200جلد تالیفات دارند . من وقتی خواستم آثار ایشان را برای بیان در این مصاحبه ، فهرست کنم ، دیدم خودش یک کتاب می شود! بیش از 2000 جلد و فقط هفت هشت ده جلدش چاپ شده! یکی از اینها تحقیق اربعین است که خودش 2000 صفحه است ! کتابهای بسیار مهم ، از جمله شرح عروه ، شرح تقریرات مرحوم آیت الله کاشف الغطاء. مرحوم آقای قاضی عاشق ایشان بود و از ایشان و مرحوم امام ، روح مجاهدت را گرفته بودند. مرحوم کاشف الغطاء ضد انگلیس بودند و امام هم که چنان که افتد و دانی . الان این کتاب ها چاپ نمی شوند و به جایش این همه خزعبلات چاپ می شوند . نسخ خطی آقای قاضی را الان نمی دانیم کجاست .
یا مثلاً چرا نباید خانه ایشان خریداری و به عنوان موزه خانه ایشان صیانت شود؟ فرداست که این خانه را می خرند و می کوبند ، در حالی که آن خانه، چه قبل از پیروزی ، چه در جریان آن و چه پس از آن ، پایگاه انقلاب اسلامی در تبریز بود . هر روز در حیاط آن خانه برای کمیته ها و سپاه و بقیه جاها غذا پخته می شد . زندانی به آن خانه می بردیم. سرلشگر بیدآبادی را دستگیر کردیم و بردیم به خانه آقای قاضی. این خانه چه ها که به خود ندیده . اینجا باید الان جزو آثار ملی ثبت و ضبط بشود . یا کتابخانه آقای قاضی . ایشان بیش از 1000 جلد کتاب خطی داشت . به من فرمود که 35 دوره تفسیر دارم که لابد اغلبشان خطی بوده اند. مگر ما چند دوره تفسیر مطبوع داریم؟
خلاصه عرض می کردم که ایشان فرمودند برو پیش آقای مجتهد شبستری و رفتم . ایشان با صراحت مطالب را گفتند و ما فهمیدیم که حائز آن شرایط نیستیم، ولی من دلم می خواست از امام تقلید کنم و به احکام ، عامل باشم .
رفتم و به آقای قاضی گفتم :«آقا! من رساله می خواهم.» ایشان رفتند و یک کتاب جلد قهوه ای برای من آوردند که هنوز آن را دارم و اول آن نوشته بود : رساله عملیه آیت الله العظمی شاهرودی. گفتم :«آقا ! من رساله امام را می خواهم.» ایشان فرمودند:«این رساله ایشان است . این طور چاپ کرده ام که اجازه بدهند.» آن صفحه را پاره کردند .گفتم :«آقا! اینجا تصدیق کنید که مال امام است.» گفتند :« نمی شود.» و به جای آن نوشتند :«توضیح المسائل حضرت دوست روحی له الفداء.»
ایشان نزد علمای تبریز چنان هیمنه ای داشت که آمیرزا علی اکبر محدث ، نماینده تام الاختیار آقای خوئی که تمام اموال حسبیه و وجوهات و سایر امور آقای خوئی بر عهده اش بود و رتبه علمی بالائی هم داشت ، به درس خارج آقای قاضی می آمد .یک روز جزوه ای از امام به دستم رسید که نمی دانم در کجا چاپ شده بود . رفتم خانه ایشان و نشانشان دادم و سریع گفت : «اینها را ببر. خطرناک است . من تحریرش را دارم ، کافی است .» این را بیان کردم که بگویم در برابر این ذوات و علمای بلند نام که ترسید و اصلاً کتاب را دستش نگرفت ، آقای قاضی هر شب در منبر و در میان دعا نام امام را می برد .
ایشان یک قهرمانی هم داشت که خدا حفظش کند. سی سال است که او را ندیده ام :آقای میرزا نجف آزاده .ایشان آخوند نبود ، آتشبار بود. سال 55 می رفت روی منبر و می گفت :«حاشا از این منبر پیامبر که این سگ امریکائی محمد رضا ...» گفتن این جور حرف ها در آن سال ها یعنی معجزه.بی آنکه ذره ای بترسد ، بی آنکه ذره ای رنگ و رویش بپرد .ما خونمان به جوش می آمد. ما تمام تعالیم انقلابی را از منبر آقا نجف استفاده می کردیم . تمام شور و هیجانی که در ما ایجاد می شد توسط خطابه های ایشان بود . متاسفانه از امثال ایشان هم دیگر ذکری نمی شود و فراموش شده اند .
تا یک روز خبر شهادت حاج آقا مصطفی رسید و آقای قاضی در مسجد قزللی مراسم گرفتند . رفتیم و بعضی از علما آمده بودند .چهلم این مراسم را در قم گرفتند و تعدادی شهید شدند . ما چهلم حاج آقا مصطفی را ختم گرفتیم . امام مسجد آشیخ صادق آقا بودند. آقای قاضی هم آمدند . مجلس که ختم شد، ایشان ختم کردند و از جا بلند شدند که دعا بخوانند و آتشفشان شد .به عربی دعا خواندند که :«اللهم اخذل الکفارسیّما محمد رضا پهلوی». شما فقط حالا این چیزها را می شنوید! بعد به فارسی و ترکی دعا علیه نظام آن هم با اسم :«این بابی هویدا » اینها را لعن کردند و بعد رفتند به سراغ اسرائیل. ما جز در مورد آیت الله طالقانی ، در میان ذوات علما ندیدیم که صراحتاً مبارزه علیه اسرائیل را ابلاغ کنند . مهمترین دلیل تبعید ایشان به بافق کرمان ،لعن اسرائیل بود. ایشان هم اعلامیه داده بودند و هم در نماز، اسرائیل را نفرین می کردند . ایشان در 15 شوال 88 هجری از بافق نامه ای به مرحوم آقای میلانی می نویسد و علت تبعید خود را این گونه بیان می کند :«شب که بعد از ادای فریضه از مسجد بیرون آمدم ، مرا به شهرستان بافق حرکت دادند و فعلاً در اینجا به جرم اینکه در روز عید فطر در بیانات خودم به یهود خذلهم الله تعالی نفرین کرده ام ، باید مدتی باشم . هیچ جای نگرانی نیست ، فقط یکه و تنهائی است ، ولی مهر و محبت اهالی شهرستان به تمام طبقاتهم ، آن آثار غربت را زائل می کند و دلشادم که در این محل تبعید، دچاراین پیشامدها می شوم ».
بعد من رفتم قم که علامه طباطبائی را زیارت کنم . حالا خدایا نشانی را از کجا پیدا کنم و به چه کسی بگویم ؟ رفتم انتشارات دارالتبلیغ . در آنجا یک آقای کت و شلوار سفید شیک ایستاده بود. من از فروشنده ، نشانی منزل آقای طباطبائی را پرسیدم . گفت :«آقای وافی می داند» و به آن آقا اشاره کرد . من کتاب آقای وافی را خوانده بودم . رمانی نوشته بود به نام :زنده باد آزادی . موضوع کتاب مجاهدت های مبارزین الجزایر بود. برگشتم و ایشان را بوسیدم و از دیدارش اظهار خوشحالی کردم و گفتم که نشانی منزل علامه طباطبائی را می خواهم .گفت :«الان وقت نماز است و آقا می آیند به حرم . بیا برویم آنجا.» رفتم به حرم و از کفشدار آنجا پرسیدم شما آقای طباطبائی را می شناسید ؟ گفت :«بله. این آقا هستند .» دیدم سیدی پائین پا نشسته و دارد نماز می خواند . عمامه کوچکی روی سرش بسته بود و سرش تکان می خورد . رفتم و پشت سر ایشان ایستادم و دقت کردم که کی نماز را شروع می کنند که به ایشان اقتدا کنم . نماز که تمام شد ، دستشان را بوسیدم و ایشان به ترکی گفتند :« قبول اولسون ». موهای تنم سیخ شد ! ایشان از کجا فهمیده بودند که من ترک هستم و از تبریز آمده ام! من هم به ترکی گفتم نماز شما هم قبول. پرسیدند: «از تبریز آمده اید ؟» گفتم :«بله » پرسیدند :«کی آمده اید ؟» گفتم :« امروز » فرمودند :«با آقا میرزا محمد آشنائی دارید ؟» گفتم :«بله. موقعی که می آمدم خدمتشان رفتم که خداحافظی کنم و عرض کردم خدمت شما می آیم و ایشان برایتان سلام رساندند.» بلند شدیم و آقا خودشان از کفشدار کفش هایمان را گرفتند و هیچ کس متوجه حضور ایشان نشد و برگشتیم به منزل ایشان . علامه طباطبائی فرمودند :«پسر عمو خیلی فاضل است و تالیفات عجیب و ارزشمندی دارد . مخصوصاً درباره علم امام تحقیقات گسترده ای دارد و اهل مکاشفات و کرامات است ».
گویا علامه مدت ها جستجو می کرده اند که دلیلی بر علم امام پیدا کنند که روزی بر دلشان الهام می شود که آیه تطهیر ، بهترین دلیل بر علم امام است که من این را از آقای قاضی پرسیدم و ایشان تصدیق کردند و شرحش را گفتند که من چند شب متوسل شدم که ائمه کمکی بکنند و من استدلالی پیدا کنم . مرحوم علامه طباطبائی جزوه علم امامشان را در آنجا به من هدیه کردند که هنوز دارم . مقدمه آن را آقای قاضی نوشته اند . مرحوم علامه فرمودند که این مقدمه را بخوانید . نفرمودند کتاب را بخوانید ، فرمودند مقدمه را بخوانید .
در این خاندان اساساً یک حالت عجیب و عجابی سرشته است . اولاً که ببینید چند تن از فحول و نحاریر از این خاندان بر آمده اند : مرحوم حاج میرزا علی آقا قاضی که من یک مطلبی را خدمت شما نقل می کنم که دختر امام ، زهرا خانم ، در روز عروسی اش دچار ایست قلبی می شود . می آیند در اندرونی و به امام می گویند که زهرا خانم این طور شده اند . امام می فرمایند که بروید آقای قاضی را صدا کنید . علی رغم آن کرامات امام که خواهم گفت در مقایسه با آقای قاضی ، خود امام چه جایگاهی در این زمینه داشتند ، می روند آمیرزا علی آقای قاضی را می آورند به خانه امام . آقای قاضی می فرمایند که چادر دختر را بیاورید . چادر را می آورند ، ذکری می خواند و می گوید: «چادر را ببرید بیندازید روی او» . این کار را می کنند و نبض زهرا خانم شروع به زدن می کند. این از آقای قاضی .
و اما در اینجا باید از کرامات امام بگوئیم که معّرف باید اعلی از معّرف باشد . آقای بروجردی ، داماد امام نقل می کردند که یک روز آقای قاضی در منزل امام بودند و دیدند که روی تاقچه کتابی هست. می پرسند چیست ؟ می گویند :« فصوص الحکم است.» آقای قاضی دست می برد که کتاب را بردارد ، امام می فرمایند :«دست نزنید .» یعنی که اهلیت درک این مطلب در شما نیست .
و اما آمیرزا علی آقا قاضی . یکی از بنی اعمام ایشان استاد حسن قاضی طباطبائی بود که اگر بگوئیم یکی از فحول ادبیات عرب بود ، به ایشان ظلم کرده ایم ، بلکه باید بگوئیم که در ادبیات عرب حبر نحریر و فحل بلامنازع و یگانه بود . ما در ادیبیات عرب بسیاری، از جمله شیخ شلتوت را می شناسیم ، اما ایشان بی نظیر بود . ما خدمت ایشان «الاغانی » ابوالفرج اصفهانی را می خواندیم و یک نسخه هم بیشتر در اختیارمان نبود . چیزی هم نبود که برویم و از کتاب فروشی تهیه کنیم .یک نسخه بود و همان را جلوی ما می گذاشت و خودش از حفظ می گفت . تصور می کنید این کتاب چند جلد بود ؟ 32 جلد خشتی یا رحلی ! کافی بود از ایشان مثلا سئوال شود که ابوطالب نجدی کیست ؟ دست کم ده تا ابوطالب نجدی را با کنیه و آباء و اجداد و همه جزئیات زندگینامه اش می گفت و می پرسید کدامیک را می گوئید ؟ من که هیچ، شاگردان بسیار با سابقه تر از من هم می گفتند نشده است که از ایشان شاعر شعری را بپرسند و ایشان نام قائل شعر را نفرمایند و یا تجاهل کند. یک روز شعر :«یا رب چه چشمه ای است محبت که من از آن / یک قطره نوش کردم و دریا گریستم .» را برای ایشان خواندم. بلافاصله فرمودند :«بله ، از واقف هندی است.» نام واقف هندی را حتی در تذکره ها هم مشکل بتوان پیدا کرد . یا روزی شعری از ابن سینا را خواندم و ایشان فرمودند :«آقا! اشتباه خواندید . در لاعلی ثمنی که خواندید نقطه غ را ساقط کردید و درستش لا غلی ثمنی هست!»
ایشان اهل شوخی و بسیار خوش مشرب و اهل فضل بود، گاهی متواضعاً می فرمود :«از من باهوش تر میرزا محمد علی خان تربیت بود که اگر مثلاً از ایشان می پرسیدند فلان مطلب در کدام کتاب است، بلافاصله جواب می داد که مثلا در کتابخانه قاهره ، ردیف 3، قفسه دوم ، طبقه چهارم ، کتاب سوم.» که به مین دلیل ماده تاریخ وفاتشان هم به حساب جمل «فهرست الکتب الناطق » ساخته شده است. البته ایشان خودش هم همین طور بود. یک روز به ایشان گفتم :«استاد! دنبال کتاب دیوان اللغات الترک محمود کاشغری می گردم.» ایشان فرمود :«برو کتابخانه آقای نخجوانی، فلان ردیف ، فلان جا و کتاب را بردار.» رفتم و به خانم کتابدار گفتم :« می خواهم برای امتحان حافظه بصری استاد ، خودم بروم و از روی نشانی ایشان کتاب را پیدا کنم.» با من همراهی کرد
و رفتیم و دیدیم کتاب درست در همان جائی است که استاد نشانی داده اند!
این از آقای حسن قاضی. علامه طباطبائی هم که بی نیاز از توصیف امثال بنده هستند ، اما چیزهائی هم هست که افراد زیادی درباره علامه طباطبائی نمی دانند ، از جمله اینکه خط ایشان بدیل و نظیر خط میرزا غلامرضا اصفهانی بود. ایشان بسیار هم خط شناس بودند و اگر صد نمونه خط را بدون نام خطاط جلوی ایشان می گذاشتید ، تشخیص می دادند که این خط متعلق به کلهر است ، آن یکی میر عماد و دیگری قلم میرزا حسین تورک «خوشنویس باشی »و ... نقاشی علامه طباطبائی در سبک امپرسیونیسم بود، انگار که همین دیروز از مکتب نقاشان فرانسه آمده اند و یا شاگرد وان گوک بوده اند. نمونه شعر ایشان را هم که شنیده اید . تفسیر و حدیث و علم رجالشان را هم که می دانید. آقای قاضی هم همین طور بود . ایشان مجهول القدر است . فلسفه اش ، فقهش ، رجالش . کتبی در زمینه رجال دارد که کم نظیرند. همین « تحقیق در اربعین » ایشان منشا رجالی دارد. دانش اصولی آقای قاضی هم بی نظیر بود. به نظر من بنده می بایست بنیادی به نام آقای قاضی برای نشر و صیانت از افکار و آثار معظم له تأسیس شود و آثار مخطوط ایشان منتشر شود .
سایر اعضای این خاندان جلیل القدوه و سلیل الاطیاب نیز همیمن طورند. الله اکبر! یکی از یکی نابغه تر و حیرت آورترند . مثلاً حاجی میرزا حسن آقا الهی . آقای الهی مطالبی را که در زمینه عرفان می نوشته ، آتش می زده و از بین می برده. ایشان با مرحوم شهریار الفتی داشت. این سخن را من هم از مرحوم شهریار شنیده ام و هم از مرحوم میرزا بیوک آقا ادیب العلما ء فرزند حاجی میرزا محسن ادیب العلما کتابدار مدرسه ی طالبیه که شاگرد آقای الهی بود و من نزد ایشان منطق می خواندم . ایشان می فرمود که از بیان ظرائف عرفانی اعراض می کرد و می فرمود با کسی که اهلیت شنیدن این صحبت ها را ندارد ، نباید حرفی زد . فرد باید پشتوانه فقهی و عقیدتی کامل داشته باشد تا این چیزها را بشنود ، چون یک مو با کفر فاصله دارد. ایشان این رسالات را می نوشت ، اما به کسی نمی داد . مخصوصاً رساله در «الحان» را که در موسیقی بود ، خودشان آتش زدند. مرحوم شهریار اهل موسیقی بود و می گفت ایشان ابوابی از این رساله را برای من خوانده اند و حیرت آور بود.
آقای قاضی این طور نبود که از شعر بدش بیاید ، از عرفان بیزار باشد و جواب ندهد. با آقای قاضی بحث های مولویه می کردیم . مرحوم شهریار می گفت که مولانا در پایه هفت گناه است. مولانا جبری است . می آمدیم و به آقای قاضی می گفتیم و ایشان از اشعار او دلایلی می آورد که او به اختیار هم معتقد بوده و می فرمود اهل تفویض است . افکار ما تعدیل می شد . مرحوم شهریار فیلسوف و متفکر که نبود، شاعر بود ، اما ایشان فلسفه را هم می دانست .
آقای قاضی هیمنه عجیبی داشت . تک و تنها معتقد به آقای خمینی بود و همه معارض ایشان بودند ، ولی جرئت نمی کردند با آقای قاضی آشکارا تعارض کنند ، چون ایشان هیمنه داشت ، علم داشت، قوی بود.
مثلاً ایشان اعلامیه می داد برای چهلم شهدای یزد که برای آن روز بیائید مسجد شعبان. من یا آقا جلیل «خادم بیت آقا» اعلامیه را برمی داشتیم و می رفتیم منزل آقایان آیات . وقتی آقای قاضی با خط مبارکش می نوشت و امضا می کرد ، مگر کسی جرئت داشت امضا نکند؟ آقای واعظی امضا می کرد ، آقای شربیانی امضا می کرد . آقای میرزا علی اکبر محدث ، آقای میرزا عبداله سرابی امضا می کرد . می گرفتیم و می آوردیم . اعلامیه را چاپ و پخش می کردیم . همیشه اول اعلامیه با دستخط آقای قاضی بود، بعد می بردیم بقیه آقایان امضا می کردند.
محمود عسگری زاده و فاطمه متحدی آمده بودند کارخانه ماشین سازی تبریز و در آنجا کار می کردند و می خواستند حزب رستاخیز را منفجر کنند. اینها می روند پیش آقای قاضی . محمود عسگری زاده جزوه ای به نام «اقتصاد اسلامی به زبان ساده » به آقای قاضی داده بود و ایشان بر آن تقریرات نوشتند . می گفت 18 جلسه با این بچه نشستم و بحث کردم تا اشتباهاتش را اصلاح کردم . وقتی ساواک آنها را کشت ، آقای قاضی گفت :«این پسر ، شهید است ، چون متعبد بود . به بقیه کاری ندارم ».
مسجد شعبان به اعتبار ایشان کانون انقلاب بود . ایشان علاوه بر علمائی مانند آقای شیخ محسن قرائتی و دوست محمدی و حمید زاده و دیگران علمای جسور تبریز را بالای منبر می بردند . آقای میرزا نجف آقازاده آن روزها اسوه رشادت و شجاعت بود که قدر تحرکات ایشان نیز برای نسل مابعد مجهول است که ایشان چه جسورانه با ذکر نام پهلوی بر منبر این خاندان مشئوم را لعن می کرد که موی بر اندام انسان راست می شد.
انقلاب شده بود و تظاهرات بود . سرهنگ وکیلی نامی بود و سرهنگ امیر احمدی که اینها تظاهرات را سرکوب می کردند . من چون همیشه پشت سر آقای قاضی دیده می شدم، مرا می شناختند. اینها مردم را می گرفتند. آقای قاضی می فرمود برو بگو آزادشان کنند . می رفتم و می گفتم و آنها هم می گفتند :چشم! آقای قاضی این قدر هیمنه داشت . یادم هست زمستان بود و برف آمده بود و در فرمانداری چادر زده و 100، 150 نفر را زندانی کرده بودند . رفتم خدمت آقا و موضوع را عرض کردم . زنگ زدند به سر لشگر بید آبادی «فرماندار نظامی تبریز» و به او گفتند: «تو کی می خواهی آدم بشوی ؟» آن آدم ادیب و مودب ، که نمونه ی نجابت و نزاکت و اصالت و اخلاق بود ، در این جور مواقع این طور نهیب می زد و پرخاش می کرد . بیدآبادی هم می دانست با چه قدرتی روبروست .
آقای قاضی سیاسی بود ، دیپلمات بود . تظاهرات عاشورا بود و آقا گفت می خواهم بیدآبادی بیاید . اعتراض نکنید . ما شلوغ بودیم و وسط تظاهرات سینه می زدیم و اوضاع را به هم می ریختیم. گفتیم چشم! مرحوم آقای قاضی فرمود :«فردا برای تظاهرات بیدآبادی همراه من می آید ، شلوغ نکنید.» همه شان را به انقلاب آلوده کرد! همه آنها را در کنار خود و تحت کنترل خود در آورده بود .
علی مهین حسین نیا که جانباز 70 درصد و الان در تبریز است . در سال 41، با آقای قاضی زندان رفته و با ایشان و آقای طالقانی خاطرات زیادی از زندان دارد. ایشان هم پیش آقای قاضی می آمد. آقای قاضی هر چه می فرمود ، ما اطاعت می کردیم . یا خدا بیامرزد مرحوم ابوالحسن آل اسحاق را . او هم می آمد پیش آقای قاضی یا جواد حسین خواه که حسن بهروزیه از سازمان مجاهدین او را برد و در جاده میانه - زنجان کشت و آتش زد . زائیده شده بود برای اطلاعات . مغز تحلیل گر اطلاعاتی داشت . بسیار پر شور بود . آقای قاضی همه اینها را مدیریت می کرد. هیجانات ما را کنترل می کرد. این کار را بلد بود .
با حسن بهروزیه «هیئت هفت نفره » که تاسیس شد . راه افتادیم توی دهات . بچه بودیم . من 17 سال بیشتر نداشتم . می خواستیم برویم این خان را بگیریم و آن یکی را دستگیر کنیم . آقای قاضی می فرمود :«احکام اسلامی ارعابی است ، کمترش اجرائی است. به این سادگی ها دست نمی برند ، آن قدر پیچیدگی ها دارد تا برسد به بریدن دست.»
در 22 بهمن که در تهران انقلاب پیروز شد ، ما هنوز در 28 بهمن در تبریز درگیری داشتیم . شب یک نفر را دستگیر کردند ، آوردند مسجد شعبان. بالای مسجد شعبان را کمیته کرده بودیم. من هم یک بازوبند داشتم و یک کاغذ با دست خط آقای قاضی و عکسم هم روی آن بود و مهر هم زده بودند به عنوان بازرس آقای قاضی در کمیته ها. رفتم به کلانتری 6 و دیدم آقا مصطفی موسوی شده رئیس کمیته آنجا . آقای قاضی می گفت به هر کمیته ای که می روید اول بگوئید خشونت نکنید و دستگیر شده ها را مهمان تلقی کنید.
ما دو تا برادر شاپور رنجبران و رحیم رنجبران را دستگیر کردیم . ساواکی بودند. من از بالای دیوار خانه آقای دولتشاهی - مدیر کل فرهنگ و هنر که پاکدین (کسروی گرا) بود- پائین رفتم و ایشان را در اتاق خوابش دستگیر کردم تا ببرم خدمت آیت الله قاضی . ایشان از مقامات حکومتی بود . به او گفتم :«هیچ قتل و کشتاری نیست . هیچ نگرانی نداشته باشید. چند تا سؤال می پرسند و برمی گردید.» من مهلت ندادم ایشان لباس بپوشند و او را با رب دو شامبر بردم . رفتیم منزل آقای قاضی . ساعت 3 بعد از نصفه شب بود و آقا برای نماز شب بیدار بود . آقای قاضی به محض اینکه دولتشاهی را دید ، به من تغیر کرد که :«چرا ایشان را با این لباس آوردی ؟چرا نگذاشتی کت و شلوار بپوشد ؟ این چه کارهائی است که شما می کنید ؟ زود برو به خانه اش کت و شلوار بیاور ایشان بپوشد .» خواستم بروم لباس بیاورم که آقای قاضی گفت :« بایست ! ایشان را ببر به منزلشان ، پشت در منتظر بایست تا لباسش را بپوشد و بیاید.» گفتم: «آقا! شاید سلاح داشته باشد و بیاید و با ما درگیر شود.» گفت :«سلاح ندارد .ببر.» و فردا هم آقای دولتشاهی را آزاد کرد که الان در فرانسه زندگی می کند . سرلشگر بیدآبادی را گرفتیم و آوردم و آقا آزادش کردند . ملایمت و آرامش و سعه صدر عجیبی داشت .
خلخالی را به تبریز راه نداد . گفت حق ندارد بیاید . خلخالی جائی که نتوانست بیاید تبریز بود. در تبریز تا آقای قاضی زنده بود ، قتالی اتفاق نیفتاد. سرهنگ یحیی خان لیقوانی ، رئیس ساواک تبریز دستگیر شد . قبلا موقعی که محصل بودم با باتوم زده و دستم را شکسته بودند. سرهنگ لیقوانی زنگ زد به دکتر منصور اشرفی و گفت این را می فرستم ، دستش را معالجه کن . دکتر اشرفی دستم را گچ گرفت و معالجه کرد و مرا بردن پیش رئیس ساواک . کشو را باز کرد و پسته گذاشت جلوی من و گفت :«ببین ! تو دانش آموز خوبی هستی. همه نمراتت 20است، انشاهای خوب می نویسی و می خوانی . این کارها را نکن . برو درست را بخوان و آدم شو. الان این کارها را می کنی ، فردا کارهای دیگری . آخر سر هم تو را می کشند به مبارزه مسلحانه و می کشند و تمام. حیف است. برو آدم شو.» وقتی آزاد شدم ، آمدم و این جریان را برای آقای قاضی تعریف کردم . بعد از انقلاب وقتی سرهنگ لیقوانی دستگیر شد ، آقای قاضی به من گفت :« برو توی دادگاه . آن حرف هائی که آن روز به من گفتی ، تکرار کن و شهادت بده.» چنین روحیه ای داشت . با آن خشم بر سر ظالم نهیب می زد ، اما این عدالت و این ملاحظات را هم داشت.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 51
از چه زمانی با آیت الله شهید قاضی طباطبائی آشنا شدید؟
در سال های 54-53 با نام حضرت امام « رحمه الله علیه» آشنا شدیم . از طرف یکی از اعضای خانواده عکسی از مرحوم حضرت امام را دیدم که آقای دیگری هم در پیشگاه ایشان نشسته بودند. من از مرحوم والد سئوال کردم که این آقا کی هستند؟ گفتند:«آیت الله قاضی اند» راجع به چند و چون کیفیت و حال ایشان پرسیدم . فرمودند:«خوشبختانه آقای قاضی از علمای تبریز هستند.» پدرم در نماز جماعت ایشان شرکت می کرد . من استدعا کردم که من را هم خدمت ایشان ببرند. ما برای نماز مغرب و عشاء به مسجد شعبان تبریز می رفتیم و به مرحوم قاضی اقتدا می کردیم . من تنها خردسال صفوف نماز گزاران بودم .چند سال داشتید ؟
12 ساله بودم ، به همین دلیل توجه ایشان به من جلب شد . وقتی بعد از نماز با مأمومین احوال پرسی می کردند و دست می دادند، پشت سر را نگاه می کردند و دنبال من می گشتند و مرا فرا می خواندند که نزدیک تر بیا . خیلی تشویقم می کردند و من هم احساس خوبی پیدا می کردم که ایشان به من بنده توجه خاصی دارند . بعد کم کم پشت سر آقای قاضی جای خاصی یافتم و نماز می خواندم . یکی از رفقایم شاگرد عکاسی سانترال در تبریز بود. حبیب آقا -صاحب آن عکاسی - با پدرم الفت و مؤاخات داشت و عمو مقامی من بود .من از دوستم که در آنجا شاگردی می کرد ، خواستم وقتی حبیب آقا به خانه می رود ، ما در عکاسخانه عکس امام را تکثیر کنیم . عکس بسیار زیبائی از حضرت امام پیدا کرده بودیم و آن را در قطع های 4×6، 12×9 و 18×13 تکثیر می کردیم . تا نیمه های شب در تاریک خانه می ماندیم ،آنها را تکثیر و خشک می کردیم و با خود می آوردیم و در مدرسه یا جاهای دیگر پخش می کردیم ، یا به رفقا می دادیم تا در جاهای دیگر پخش کنند.ان شاءالله حبیب آقا ما را حلال کند و با اغتنام از این فرصت از ایشان حلیت می طلبم . پولی نداشتیم که سر جایش بگذاریم و به قول بچه های امروزی می پیچاندیم . یک روز یکی از این عکس ها را خدمت آقای قاضی بردم و با اضطراب به ایشان نشان دادم. اصلاً نمی دانستم ذائقه ایشان نسبت به امام و این مسائل چیست . سال 55 بود ، ایشان عینکشان را برداشتند ، عکس را روی چشمشان گذاشتند و گریه کردند. گفتند روحی له الفداء. گفتم که ما می خواهیم از این عکس چاپ کنیم ، فرمودند کار بسیار خوبی می کنید . بنده را نوازشی کردند و من مدت ها آن عکس ها را تکثیر می کردم.کمک آیت الله قاضی به اصغر فردی که دستگیر شده بود
یک روز در کارخانه ای که پدرم کار می کرد ، مولود خانم فاطمه زهرا (س) بود . متنی را تایپ و با استنسیل تکثیر کردیم .فکر می کردیم این هم نوعی مبارزه است . من در مدرسه صفا از مجموعه مدارس جامعه تعلیمات اسلامی که مرحوم حاج شیخ عباس اسلامی در همه ایران شعباتی از آن را تاسیس کرده بود درس می خواندم. یک روز وسط درس مرا به دفتر خواستند . آقای دکتر سبحان اللهی که خودش هم از مبارزین بود به ما درس می داد. مدیر مدرسه ما آقای میر فخرائی گفت :«آقایان آمده اند با شما کار دارند .» سه نفر بودند . من به مرحوم آقای مهدی زجاجی که ا معلمین و مدرسین انجمن خیریه مهدویت بود و در آنجا به ما اصول عقاید درس می داد گفتم :« به آقا بگوئید که مرا بردند».
آزادم که کردند رفتم منزل آقای قاضی . دو تا محبوب من در آن محله زندگی می کردند: آقای قاضی و مرحوم شهریار. هر دو اهل ذکر و اهل معنا و اهل تهجد . محله عجیبی بود و من در آنجا راه نمی رفتم ، سر می خوردم .محله برایم ثقل عجیبی داشت ، معطر بود . بلافاصله آمدم . ساعت 4 بعد از ظهر بود که رسیدم خدمت آقا به دستبوسی و پابوسی . فرمودند: «شلوغ کردی ؟» گفتم: «بله » فرمودند: «زود شناخته شدی. زود لو رفتی ».
فردا که رفتم مدرسه، آقای می فخرائی نگذاشت سر کلاس بروم و گفت :«تو پای سازمانی ها را به مدرسه باز کردی. نیا به این مدرسه ». آن روزها به ساواکی ها می گفتند سازمانی ها ! دوباره رفتم خدمت آقا و گفتم که مرا از مدرسه بیرون کرده اند . ایشان به خادمشان ، آقا جلیل گفتند:«برو به آقای میرفخرائی بگو که از این خودسری ها نکند .» آقای میرفخرائی هم اطاعت کرد و جایگاه من کلاً در مدرسه عوض شد . همه حس می کردند من نظر کرده آقا هستم !
من همیشه خدمت آقا می رسیدم و در مسجد هم کنار در، پهلوی تابلوی برق می نشستم ، بین الصلاتین ، آقا که نماز را تمام می کردند ، برق را قطع می کردم و می گفتم: «برای سلامتی امام الامه ، ثقه المله ، حجت الدین - القابی این چنین - حضرت روح الله الموسوی الخمینی، صلوات جلی ختم کنید». در آن تاریکی، مردم صلوات بلند می فرستادند و هیچ کس هم جزآقا و حواشی ایشان نمی دانست کار کیست . بعد می گفتم :«برای تعجیل وصال آن یوسف کنعانی در آغوش مردم ایران ، حضرت روح الله که در چاه کنعان نجف به سر می برد ، صلوات.» مردم به خروش می آمدند . بعد هم برای سلامتی ولی عصر(عج) و سلامتی آیت الله قاضی ، مجاهد نستوه ، صلوات می فرستادیم . بعد تابلوی برق را روشن می کردیم و سر جایمان می نشستیم .
در آن ایام ، هر روز خدمت استاد شهریار می رسیدم و بیشتر از آنچه که الفت مدام با آقای قاضی داشته باشم ، با مرحوم شهریار داشتم . آقای قاضی مشغله های عدیده ای داشتند. ساعت ده صبح درس خارج داشتند . علمای تبریز جمع می شدند و ایشان تا نماز ظهر درس خارج می گفتند. نماز ظهر را در همان منزل با همان علما اقامه می کردند و بعد ساعت استراحت ایشان می رسید .
نماز ظهر را در مسجد مقبره اقامه نمی کردند؟
خیر ، در آن سال هائی که بنده بودم ، در منزل اقامه می کردند . ایشان هفته ای یک روز به مسجد مقبره می رفتند و در آنجا درس عام داشتند و علمای بیشتری می آمدند. درس خارج را در منزل داشتند که بعضی از علما می آمدند یعنی حدود ده نفر بودند.رابطه آیت الله قاضی و استاد شهریار
همان طور که گفتم من الفتم با استاد شهریار بیشتر بود. از منزل آقای قاضی که خارج می شدم ، می گفتم :«خدمت استاد می روم.» مرحوم شهریار به آقای قاضی ، پسر عمو می گفت و می گفت : «به بنی عم ام سلام برسان ».مرحوم شهریار راجع به شخصیت آل عبدالوهّاب برایم بیشتر صحبت می کرد تا خود آقای قاضی . اینها در رجال به خاندان عبدالوهّاب معروف هستند و پانصد سال مسند قضاوت تبریز را در اختیار داشته اند . تبریز هم که دارالخلافه و گاه دار ولایتعهدی بوده است . حکومت در تبریز بود . از دوره شاه اسماعیل که قاضی القضات شاه اسماعیل ، میر عبدالوهّاب بود. بعد از شکست شاه اسماعیل در جنگ با یاووز سلطان سلیم، این میر عبدالوهّاب بود که بعضی اسرا را اعاده کرد و تخت سلطنت شاه اسماعیل را از غاصبین عثمانی پس گرفت ، یعنی ایشان در بلاد روم هم معتبر بود و اتفاقاً همسری هم که گرفته بود از رومی ها بود. اگر دقت کنید خاندان قاضی بور و چشم زاغ هستند. مرحوم استاد حسن قاضی که پسر عموی آقای قاضی و استاد بنده بود ، آبله رو بود و کمتر زیبا بود . می گفت :«ببینید اینها (منظورشان آقای قاضی طباطبائی بود ) چقدر خوشگلند، چون مادرشان رومی است .» مرحوم شهریار همیشه از اوصاف اینها می گفت ، مثلا اینکه با علامه طباطبائی در طالبیه همدرس بودند و مقدمات عربی را با هم پیش مرحوم هادی سینا، و میرزا عبدالوهّاب شعار شروع کردند. مرحوم هادی سینا، پدر مرحوم آقای حاجی شیخ مهدی دروازه ای بود که در الازهر قاهره ادبیات عرب تدریس می کرد .مرحوم شهریار می گفت مقامات حریری را با هم خواندیم .مغنی اللبیب و مطول و سایر کتب ادب عرب و لمعتین را با علامه طباطبائی خواندیم.
یک روز از آقای قاضی یک رباعی و یک غزل از سروده های شخص معظم له را گرفتم که چند بیت آن را برایتان آماده کرده ام که می خوانم . گمان می کنم در کمتر جایی باشد . ایشان این اشعار را در اختیارم گذاشتند و من استنساخ کردم :
چل سال با خرد و هوش زیستم
آخر نیافتم به حقیقت که چیستم
عاقل ز هست گوید و عارف ز نیستی
من در میان آب و گل هست و نیستم
من صدر بزم انسم و مجلس نشین قدس
لیکن تو چون به بزم نشینی ، بایستم
زان خنده آمدم به کمالات دیگران
که اندر کمال خویش چو دیدم گریستم
با یک رباعی که هر چه گشتم آن را در میان یادداشت هایم پیدا نکردم که برایتان قرائت کنم . اینها را برداشتم و آمدم خدمت مرحوم استاد شهریار. استاد بارها خواندند و به من هم فرمودند و من هم خواندم و بارها گریستم و منقلب شدم . ایشان چند بار شعر را خواندند و گفتند: «این خیلی شعر است. من نمی دانستم که آقای قاضی مرتکب شعر هم می شوند!»آخر نیافتم به حقیقت که چیستم
عاقل ز هست گوید و عارف ز نیستی
من در میان آب و گل هست و نیستم
من صدر بزم انسم و مجلس نشین قدس
لیکن تو چون به بزم نشینی ، بایستم
زان خنده آمدم به کمالات دیگران
که اندر کمال خویش چو دیدم گریستم
یک روز عید غدیر، آقای قاضی فرمودند برویم خدمت استاد شهریار و من زنگ زدم و استمالت کردم و بعد رفتیم خدمت استاد . اینها هم آغوش شدند و مصافحه کردند و گریه کردند و تبریک گفتند و مرحوم آقای قاضی از زیر بغلشان یک جعبه شیرینی در آوردند و به استاد دادند . با هم صحبت های زیادی کردند . بعضی از مطالب یادم مانده است. بانک صادرات را بهائی ها خریده بودند . مرحوم شهریار از آقای قاضی پرسیدند که آیا علما این را تحریم کرده اند یا نه؟ آقای قاضی گفتند من نشنیده بودم . تحقیق می کنم ، در صورتی که موثق بود ، تحریم می کنم . بعداً آقای قاضی اعلامیه دادند که همکاری با بانک صادرات و مشتری آن بودن ، حرام است و علمای دیگری هم این اعلامیه را امضا کردند .
یک روز به آقای قاضی عرض کردم که آقا می خواهم تقلید کنم .فرمودند:«مگر مکلف شده اید به مبارکی؟» گفتم :«نه» فرمودند:«برو پیش آقای شبستری و احکام تکلیف را از ایشان بپرس».
کدام آقای شبستری ؟
پدر آقای مجتهد شبستری ، آمیرزا کاظم که ظهرها در محله راسته کوچه نماز می خواندند و جوان های زیادی دور ایشان جمع می شدند .آقای قاضی حیا فرمودند به من مسائل تکلیف و بلوغ و این چیزها را بگویند. آقای قاضی خیلی نجیب بودند. پسران ایشان هم همین طورند ، کمثل ابیهم .شاید تشبیه خوبی نباشد ، ولی در مقام تشبیه مثل حیای یک دختر را داشت .اگر می خواست دماغش را پاک کند ، دستمالش را آرام در می آورد ، صورتش را برمی گرداند و بدون صدا دماغش را پاک می کرد و بلافاصله مخفیانه دستمال را در جیبش می گذاشت. آداب را به تمامی رعایت می کرد و بی حد و حصر نظیف و مودب و پاکیزه بود. عصبانیت و خشم و خشیت ایشان را هم عرض خواهم کرد ، ولی عموماً آرام و نجیب بودند.کتابخانه ایشان طبقه بالای خانه شان بود، آن هم چه کتابخانه ای! من هم که عاشق کتاب بودم . به من می گفتند:«برو آنجا معلق بزن !»
پول توجیبی 5ریال به من می دادند که 2ریال برای بلیط اتوبوس بدهم بروم مدرسه و 2ریال هم برگردم. 1ریال هم نان بربری می خریدم و ناهار می خوردم. من پیاده می رفتم و پیاده برمی گشتم که با این پول از کتاب فروشی برای خودم کتاب بخرم. هر دو سه روز یک بار پول هایم که جمع می شد ، می رفتم کتاب می خریدم. کتاب فروش هم مارکسیست بود و به من کتاب قلعه ی حیوانات و صمد بهرنگی می داد . من دنبال کتاب های دیگری بودم که پیدا نمی شد و فقط در کتابخانه آقای قاضی بود .آقا به هر کسی اجازه نمی دادند به کتابخانه ایشان برود، ولی به من می فرمودند برو آنجا معلق بزن و بقیه به من حسادت می کردند. من هم از خدا خواسته می رفتم و غرق مطالعه می شدم تا وقتی که ملاقات های آقا تمام می شد و می آمدند به کتابخانه و شروع می کردند به تحریرات. ایشان بیش از 200 جلد کتاب نوشته اند . من واقعاً متاسفم .یکی از جفاهای بزرگی که کرده ایم این است که آقای قاضی فراموش شده است . آقای قاضی نظیر نداشت. آقای قاضی بیش از 200جلد تالیفات دارند . من وقتی خواستم آثار ایشان را برای بیان در این مصاحبه ، فهرست کنم ، دیدم خودش یک کتاب می شود! بیش از 2000 جلد و فقط هفت هشت ده جلدش چاپ شده! یکی از اینها تحقیق اربعین است که خودش 2000 صفحه است ! کتابهای بسیار مهم ، از جمله شرح عروه ، شرح تقریرات مرحوم آیت الله کاشف الغطاء. مرحوم آقای قاضی عاشق ایشان بود و از ایشان و مرحوم امام ، روح مجاهدت را گرفته بودند. مرحوم کاشف الغطاء ضد انگلیس بودند و امام هم که چنان که افتد و دانی . الان این کتاب ها چاپ نمی شوند و به جایش این همه خزعبلات چاپ می شوند . نسخ خطی آقای قاضی را الان نمی دانیم کجاست .
یا مثلاً چرا نباید خانه ایشان خریداری و به عنوان موزه خانه ایشان صیانت شود؟ فرداست که این خانه را می خرند و می کوبند ، در حالی که آن خانه، چه قبل از پیروزی ، چه در جریان آن و چه پس از آن ، پایگاه انقلاب اسلامی در تبریز بود . هر روز در حیاط آن خانه برای کمیته ها و سپاه و بقیه جاها غذا پخته می شد . زندانی به آن خانه می بردیم. سرلشگر بیدآبادی را دستگیر کردیم و بردیم به خانه آقای قاضی. این خانه چه ها که به خود ندیده . اینجا باید الان جزو آثار ملی ثبت و ضبط بشود . یا کتابخانه آقای قاضی . ایشان بیش از 1000 جلد کتاب خطی داشت . به من فرمود که 35 دوره تفسیر دارم که لابد اغلبشان خطی بوده اند. مگر ما چند دوره تفسیر مطبوع داریم؟
خلاصه عرض می کردم که ایشان فرمودند برو پیش آقای مجتهد شبستری و رفتم . ایشان با صراحت مطالب را گفتند و ما فهمیدیم که حائز آن شرایط نیستیم، ولی من دلم می خواست از امام تقلید کنم و به احکام ، عامل باشم .
رفتم و به آقای قاضی گفتم :«آقا! من رساله می خواهم.» ایشان رفتند و یک کتاب جلد قهوه ای برای من آوردند که هنوز آن را دارم و اول آن نوشته بود : رساله عملیه آیت الله العظمی شاهرودی. گفتم :«آقا ! من رساله امام را می خواهم.» ایشان فرمودند:«این رساله ایشان است . این طور چاپ کرده ام که اجازه بدهند.» آن صفحه را پاره کردند .گفتم :«آقا! اینجا تصدیق کنید که مال امام است.» گفتند :« نمی شود.» و به جای آن نوشتند :«توضیح المسائل حضرت دوست روحی له الفداء.»
ایشان نزد علمای تبریز چنان هیمنه ای داشت که آمیرزا علی اکبر محدث ، نماینده تام الاختیار آقای خوئی که تمام اموال حسبیه و وجوهات و سایر امور آقای خوئی بر عهده اش بود و رتبه علمی بالائی هم داشت ، به درس خارج آقای قاضی می آمد .یک روز جزوه ای از امام به دستم رسید که نمی دانم در کجا چاپ شده بود . رفتم خانه ایشان و نشانشان دادم و سریع گفت : «اینها را ببر. خطرناک است . من تحریرش را دارم ، کافی است .» این را بیان کردم که بگویم در برابر این ذوات و علمای بلند نام که ترسید و اصلاً کتاب را دستش نگرفت ، آقای قاضی هر شب در منبر و در میان دعا نام امام را می برد .
ایشان یک قهرمانی هم داشت که خدا حفظش کند. سی سال است که او را ندیده ام :آقای میرزا نجف آزاده .ایشان آخوند نبود ، آتشبار بود. سال 55 می رفت روی منبر و می گفت :«حاشا از این منبر پیامبر که این سگ امریکائی محمد رضا ...» گفتن این جور حرف ها در آن سال ها یعنی معجزه.بی آنکه ذره ای بترسد ، بی آنکه ذره ای رنگ و رویش بپرد .ما خونمان به جوش می آمد. ما تمام تعالیم انقلابی را از منبر آقا نجف استفاده می کردیم . تمام شور و هیجانی که در ما ایجاد می شد توسط خطابه های ایشان بود . متاسفانه از امثال ایشان هم دیگر ذکری نمی شود و فراموش شده اند .
تا یک روز خبر شهادت حاج آقا مصطفی رسید و آقای قاضی در مسجد قزللی مراسم گرفتند . رفتیم و بعضی از علما آمده بودند .چهلم این مراسم را در قم گرفتند و تعدادی شهید شدند . ما چهلم حاج آقا مصطفی را ختم گرفتیم . امام مسجد آشیخ صادق آقا بودند. آقای قاضی هم آمدند . مجلس که ختم شد، ایشان ختم کردند و از جا بلند شدند که دعا بخوانند و آتشفشان شد .به عربی دعا خواندند که :«اللهم اخذل الکفارسیّما محمد رضا پهلوی». شما فقط حالا این چیزها را می شنوید! بعد به فارسی و ترکی دعا علیه نظام آن هم با اسم :«این بابی هویدا » اینها را لعن کردند و بعد رفتند به سراغ اسرائیل. ما جز در مورد آیت الله طالقانی ، در میان ذوات علما ندیدیم که صراحتاً مبارزه علیه اسرائیل را ابلاغ کنند . مهمترین دلیل تبعید ایشان به بافق کرمان ،لعن اسرائیل بود. ایشان هم اعلامیه داده بودند و هم در نماز، اسرائیل را نفرین می کردند . ایشان در 15 شوال 88 هجری از بافق نامه ای به مرحوم آقای میلانی می نویسد و علت تبعید خود را این گونه بیان می کند :«شب که بعد از ادای فریضه از مسجد بیرون آمدم ، مرا به شهرستان بافق حرکت دادند و فعلاً در اینجا به جرم اینکه در روز عید فطر در بیانات خودم به یهود خذلهم الله تعالی نفرین کرده ام ، باید مدتی باشم . هیچ جای نگرانی نیست ، فقط یکه و تنهائی است ، ولی مهر و محبت اهالی شهرستان به تمام طبقاتهم ، آن آثار غربت را زائل می کند و دلشادم که در این محل تبعید، دچاراین پیشامدها می شوم ».
بعد من رفتم قم که علامه طباطبائی را زیارت کنم . حالا خدایا نشانی را از کجا پیدا کنم و به چه کسی بگویم ؟ رفتم انتشارات دارالتبلیغ . در آنجا یک آقای کت و شلوار سفید شیک ایستاده بود. من از فروشنده ، نشانی منزل آقای طباطبائی را پرسیدم . گفت :«آقای وافی می داند» و به آن آقا اشاره کرد . من کتاب آقای وافی را خوانده بودم . رمانی نوشته بود به نام :زنده باد آزادی . موضوع کتاب مجاهدت های مبارزین الجزایر بود. برگشتم و ایشان را بوسیدم و از دیدارش اظهار خوشحالی کردم و گفتم که نشانی منزل علامه طباطبائی را می خواهم .گفت :«الان وقت نماز است و آقا می آیند به حرم . بیا برویم آنجا.» رفتم به حرم و از کفشدار آنجا پرسیدم شما آقای طباطبائی را می شناسید ؟ گفت :«بله. این آقا هستند .» دیدم سیدی پائین پا نشسته و دارد نماز می خواند . عمامه کوچکی روی سرش بسته بود و سرش تکان می خورد . رفتم و پشت سر ایشان ایستادم و دقت کردم که کی نماز را شروع می کنند که به ایشان اقتدا کنم . نماز که تمام شد ، دستشان را بوسیدم و ایشان به ترکی گفتند :« قبول اولسون ». موهای تنم سیخ شد ! ایشان از کجا فهمیده بودند که من ترک هستم و از تبریز آمده ام! من هم به ترکی گفتم نماز شما هم قبول. پرسیدند: «از تبریز آمده اید ؟» گفتم :«بله » پرسیدند :«کی آمده اید ؟» گفتم :« امروز » فرمودند :«با آقا میرزا محمد آشنائی دارید ؟» گفتم :«بله. موقعی که می آمدم خدمتشان رفتم که خداحافظی کنم و عرض کردم خدمت شما می آیم و ایشان برایتان سلام رساندند.» بلند شدیم و آقا خودشان از کفشدار کفش هایمان را گرفتند و هیچ کس متوجه حضور ایشان نشد و برگشتیم به منزل ایشان . علامه طباطبائی فرمودند :«پسر عمو خیلی فاضل است و تالیفات عجیب و ارزشمندی دارد . مخصوصاً درباره علم امام تحقیقات گسترده ای دارد و اهل مکاشفات و کرامات است ».
گویا علامه مدت ها جستجو می کرده اند که دلیلی بر علم امام پیدا کنند که روزی بر دلشان الهام می شود که آیه تطهیر ، بهترین دلیل بر علم امام است که من این را از آقای قاضی پرسیدم و ایشان تصدیق کردند و شرحش را گفتند که من چند شب متوسل شدم که ائمه کمکی بکنند و من استدلالی پیدا کنم . مرحوم علامه طباطبائی جزوه علم امامشان را در آنجا به من هدیه کردند که هنوز دارم . مقدمه آن را آقای قاضی نوشته اند . مرحوم علامه فرمودند که این مقدمه را بخوانید . نفرمودند کتاب را بخوانید ، فرمودند مقدمه را بخوانید .
در این خاندان اساساً یک حالت عجیب و عجابی سرشته است . اولاً که ببینید چند تن از فحول و نحاریر از این خاندان بر آمده اند : مرحوم حاج میرزا علی آقا قاضی که من یک مطلبی را خدمت شما نقل می کنم که دختر امام ، زهرا خانم ، در روز عروسی اش دچار ایست قلبی می شود . می آیند در اندرونی و به امام می گویند که زهرا خانم این طور شده اند . امام می فرمایند که بروید آقای قاضی را صدا کنید . علی رغم آن کرامات امام که خواهم گفت در مقایسه با آقای قاضی ، خود امام چه جایگاهی در این زمینه داشتند ، می روند آمیرزا علی آقای قاضی را می آورند به خانه امام . آقای قاضی می فرمایند که چادر دختر را بیاورید . چادر را می آورند ، ذکری می خواند و می گوید: «چادر را ببرید بیندازید روی او» . این کار را می کنند و نبض زهرا خانم شروع به زدن می کند. این از آقای قاضی .
و اما در اینجا باید از کرامات امام بگوئیم که معّرف باید اعلی از معّرف باشد . آقای بروجردی ، داماد امام نقل می کردند که یک روز آقای قاضی در منزل امام بودند و دیدند که روی تاقچه کتابی هست. می پرسند چیست ؟ می گویند :« فصوص الحکم است.» آقای قاضی دست می برد که کتاب را بردارد ، امام می فرمایند :«دست نزنید .» یعنی که اهلیت درک این مطلب در شما نیست .
و اما آمیرزا علی آقا قاضی . یکی از بنی اعمام ایشان استاد حسن قاضی طباطبائی بود که اگر بگوئیم یکی از فحول ادبیات عرب بود ، به ایشان ظلم کرده ایم ، بلکه باید بگوئیم که در ادبیات عرب حبر نحریر و فحل بلامنازع و یگانه بود . ما در ادیبیات عرب بسیاری، از جمله شیخ شلتوت را می شناسیم ، اما ایشان بی نظیر بود . ما خدمت ایشان «الاغانی » ابوالفرج اصفهانی را می خواندیم و یک نسخه هم بیشتر در اختیارمان نبود . چیزی هم نبود که برویم و از کتاب فروشی تهیه کنیم .یک نسخه بود و همان را جلوی ما می گذاشت و خودش از حفظ می گفت . تصور می کنید این کتاب چند جلد بود ؟ 32 جلد خشتی یا رحلی ! کافی بود از ایشان مثلا سئوال شود که ابوطالب نجدی کیست ؟ دست کم ده تا ابوطالب نجدی را با کنیه و آباء و اجداد و همه جزئیات زندگینامه اش می گفت و می پرسید کدامیک را می گوئید ؟ من که هیچ، شاگردان بسیار با سابقه تر از من هم می گفتند نشده است که از ایشان شاعر شعری را بپرسند و ایشان نام قائل شعر را نفرمایند و یا تجاهل کند. یک روز شعر :«یا رب چه چشمه ای است محبت که من از آن / یک قطره نوش کردم و دریا گریستم .» را برای ایشان خواندم. بلافاصله فرمودند :«بله ، از واقف هندی است.» نام واقف هندی را حتی در تذکره ها هم مشکل بتوان پیدا کرد . یا روزی شعری از ابن سینا را خواندم و ایشان فرمودند :«آقا! اشتباه خواندید . در لاعلی ثمنی که خواندید نقطه غ را ساقط کردید و درستش لا غلی ثمنی هست!»
ایشان اهل شوخی و بسیار خوش مشرب و اهل فضل بود، گاهی متواضعاً می فرمود :«از من باهوش تر میرزا محمد علی خان تربیت بود که اگر مثلاً از ایشان می پرسیدند فلان مطلب در کدام کتاب است، بلافاصله جواب می داد که مثلا در کتابخانه قاهره ، ردیف 3، قفسه دوم ، طبقه چهارم ، کتاب سوم.» که به مین دلیل ماده تاریخ وفاتشان هم به حساب جمل «فهرست الکتب الناطق » ساخته شده است. البته ایشان خودش هم همین طور بود. یک روز به ایشان گفتم :«استاد! دنبال کتاب دیوان اللغات الترک محمود کاشغری می گردم.» ایشان فرمود :«برو کتابخانه آقای نخجوانی، فلان ردیف ، فلان جا و کتاب را بردار.» رفتم و به خانم کتابدار گفتم :« می خواهم برای امتحان حافظه بصری استاد ، خودم بروم و از روی نشانی ایشان کتاب را پیدا کنم.» با من همراهی کرد
و رفتیم و دیدیم کتاب درست در همان جائی است که استاد نشانی داده اند!
این از آقای حسن قاضی. علامه طباطبائی هم که بی نیاز از توصیف امثال بنده هستند ، اما چیزهائی هم هست که افراد زیادی درباره علامه طباطبائی نمی دانند ، از جمله اینکه خط ایشان بدیل و نظیر خط میرزا غلامرضا اصفهانی بود. ایشان بسیار هم خط شناس بودند و اگر صد نمونه خط را بدون نام خطاط جلوی ایشان می گذاشتید ، تشخیص می دادند که این خط متعلق به کلهر است ، آن یکی میر عماد و دیگری قلم میرزا حسین تورک «خوشنویس باشی »و ... نقاشی علامه طباطبائی در سبک امپرسیونیسم بود، انگار که همین دیروز از مکتب نقاشان فرانسه آمده اند و یا شاگرد وان گوک بوده اند. نمونه شعر ایشان را هم که شنیده اید . تفسیر و حدیث و علم رجالشان را هم که می دانید. آقای قاضی هم همین طور بود . ایشان مجهول القدر است . فلسفه اش ، فقهش ، رجالش . کتبی در زمینه رجال دارد که کم نظیرند. همین « تحقیق در اربعین » ایشان منشا رجالی دارد. دانش اصولی آقای قاضی هم بی نظیر بود. به نظر من بنده می بایست بنیادی به نام آقای قاضی برای نشر و صیانت از افکار و آثار معظم له تأسیس شود و آثار مخطوط ایشان منتشر شود .
سایر اعضای این خاندان جلیل القدوه و سلیل الاطیاب نیز همیمن طورند. الله اکبر! یکی از یکی نابغه تر و حیرت آورترند . مثلاً حاجی میرزا حسن آقا الهی . آقای الهی مطالبی را که در زمینه عرفان می نوشته ، آتش می زده و از بین می برده. ایشان با مرحوم شهریار الفتی داشت. این سخن را من هم از مرحوم شهریار شنیده ام و هم از مرحوم میرزا بیوک آقا ادیب العلما ء فرزند حاجی میرزا محسن ادیب العلما کتابدار مدرسه ی طالبیه که شاگرد آقای الهی بود و من نزد ایشان منطق می خواندم . ایشان می فرمود که از بیان ظرائف عرفانی اعراض می کرد و می فرمود با کسی که اهلیت شنیدن این صحبت ها را ندارد ، نباید حرفی زد . فرد باید پشتوانه فقهی و عقیدتی کامل داشته باشد تا این چیزها را بشنود ، چون یک مو با کفر فاصله دارد. ایشان این رسالات را می نوشت ، اما به کسی نمی داد . مخصوصاً رساله در «الحان» را که در موسیقی بود ، خودشان آتش زدند. مرحوم شهریار اهل موسیقی بود و می گفت ایشان ابوابی از این رساله را برای من خوانده اند و حیرت آور بود.
ارتباط شهید قاضی با نسل های بعدی خود چگونه بود ؟
ما همواره در معرض انحراف بودیم ، چون طالب و تشنه بودیم و آثار و افکار عدیده را مثل زمین تشنه ای می مکیدیم . برخی از آنها مطالبی بود که ما را به خطا می انداخت . مثلاً در برابر منطق بعضی از بحث های کسروی جوان بودیم و بعضاً ادله قویم و قوی نداشتیم و در می ماندیم . آقای قاضی مرجعی بود که ما با ایشان مشکلاتمان را حل می کردیم . الان اگر یک جوان در مورد «تقدم تصمیم بر اراده » سؤال داشته باشد ، وقتی امثال علامه جعفری را به آسانی در دسترس ندارد که به ایشان مراجعه کند و یا دستش به مآخذ و منابع اصلی نرسد ، کجا برود . آقای قاضی دم دست ما بود و هر سؤالی که برایمان پیش می آمد ، نزد ایشان می رفتیم و سؤال می کردیم . آقای قاضی در مسائل فکری و عقیدتی این گونه رفتار می کرد. تبریز محل خیزش نحله های متعدد فکری اسلامی بود، مثلاً آمیرزا یوسف شعار در تبرییز بود که کفانا کتاب الله می گفت و تفسیر قرآن می گفت و حدیث را باور نداشت .اصولی هم نبود . حاشا و کلا که که فکر کنید وهابی و سفلی بود ، چون نبود، ولی یک چیزی مخصوص به خودش بود. ما در جلسات او شرکت می کردیم . از این طرف هم می رفتیم به جلسات حجتیه که ستیزه عجیبی با تفکرات سیاسی ما داشت . از این طرف «تشیع صفوی و تشیع علوی » مرحوم شریعتی گیرمان می آمد و می خواندیم و انجمن حجتیه به خاطر خواندن آن ، ما را اخراج می کرد. اعتدال را کجا می یافتیم ؟ در محضر آقای قاضی.آقای قاضی این طور نبود که از شعر بدش بیاید ، از عرفان بیزار باشد و جواب ندهد. با آقای قاضی بحث های مولویه می کردیم . مرحوم شهریار می گفت که مولانا در پایه هفت گناه است. مولانا جبری است . می آمدیم و به آقای قاضی می گفتیم و ایشان از اشعار او دلایلی می آورد که او به اختیار هم معتقد بوده و می فرمود اهل تفویض است . افکار ما تعدیل می شد . مرحوم شهریار فیلسوف و متفکر که نبود، شاعر بود ، اما ایشان فلسفه را هم می دانست .
آقای قاضی هیمنه عجیبی داشت . تک و تنها معتقد به آقای خمینی بود و همه معارض ایشان بودند ، ولی جرئت نمی کردند با آقای قاضی آشکارا تعارض کنند ، چون ایشان هیمنه داشت ، علم داشت، قوی بود.
مثلاً ایشان اعلامیه می داد برای چهلم شهدای یزد که برای آن روز بیائید مسجد شعبان. من یا آقا جلیل «خادم بیت آقا» اعلامیه را برمی داشتیم و می رفتیم منزل آقایان آیات . وقتی آقای قاضی با خط مبارکش می نوشت و امضا می کرد ، مگر کسی جرئت داشت امضا نکند؟ آقای واعظی امضا می کرد ، آقای شربیانی امضا می کرد . آقای میرزا علی اکبر محدث ، آقای میرزا عبداله سرابی امضا می کرد . می گرفتیم و می آوردیم . اعلامیه را چاپ و پخش می کردیم . همیشه اول اعلامیه با دستخط آقای قاضی بود، بعد می بردیم بقیه آقایان امضا می کردند.
محمود عسگری زاده و فاطمه متحدی آمده بودند کارخانه ماشین سازی تبریز و در آنجا کار می کردند و می خواستند حزب رستاخیز را منفجر کنند. اینها می روند پیش آقای قاضی . محمود عسگری زاده جزوه ای به نام «اقتصاد اسلامی به زبان ساده » به آقای قاضی داده بود و ایشان بر آن تقریرات نوشتند . می گفت 18 جلسه با این بچه نشستم و بحث کردم تا اشتباهاتش را اصلاح کردم . وقتی ساواک آنها را کشت ، آقای قاضی گفت :«این پسر ، شهید است ، چون متعبد بود . به بقیه کاری ندارم ».
مسجد شعبان به اعتبار ایشان کانون انقلاب بود . ایشان علاوه بر علمائی مانند آقای شیخ محسن قرائتی و دوست محمدی و حمید زاده و دیگران علمای جسور تبریز را بالای منبر می بردند . آقای میرزا نجف آقازاده آن روزها اسوه رشادت و شجاعت بود که قدر تحرکات ایشان نیز برای نسل مابعد مجهول است که ایشان چه جسورانه با ذکر نام پهلوی بر منبر این خاندان مشئوم را لعن می کرد که موی بر اندام انسان راست می شد.
انقلاب شده بود و تظاهرات بود . سرهنگ وکیلی نامی بود و سرهنگ امیر احمدی که اینها تظاهرات را سرکوب می کردند . من چون همیشه پشت سر آقای قاضی دیده می شدم، مرا می شناختند. اینها مردم را می گرفتند. آقای قاضی می فرمود برو بگو آزادشان کنند . می رفتم و می گفتم و آنها هم می گفتند :چشم! آقای قاضی این قدر هیمنه داشت . یادم هست زمستان بود و برف آمده بود و در فرمانداری چادر زده و 100، 150 نفر را زندانی کرده بودند . رفتم خدمت آقا و موضوع را عرض کردم . زنگ زدند به سر لشگر بید آبادی «فرماندار نظامی تبریز» و به او گفتند: «تو کی می خواهی آدم بشوی ؟» آن آدم ادیب و مودب ، که نمونه ی نجابت و نزاکت و اصالت و اخلاق بود ، در این جور مواقع این طور نهیب می زد و پرخاش می کرد . بیدآبادی هم می دانست با چه قدرتی روبروست .
آقای قاضی سیاسی بود ، دیپلمات بود . تظاهرات عاشورا بود و آقا گفت می خواهم بیدآبادی بیاید . اعتراض نکنید . ما شلوغ بودیم و وسط تظاهرات سینه می زدیم و اوضاع را به هم می ریختیم. گفتیم چشم! مرحوم آقای قاضی فرمود :«فردا برای تظاهرات بیدآبادی همراه من می آید ، شلوغ نکنید.» همه شان را به انقلاب آلوده کرد! همه آنها را در کنار خود و تحت کنترل خود در آورده بود .
علی مهین حسین نیا که جانباز 70 درصد و الان در تبریز است . در سال 41، با آقای قاضی زندان رفته و با ایشان و آقای طالقانی خاطرات زیادی از زندان دارد. ایشان هم پیش آقای قاضی می آمد. آقای قاضی هر چه می فرمود ، ما اطاعت می کردیم . یا خدا بیامرزد مرحوم ابوالحسن آل اسحاق را . او هم می آمد پیش آقای قاضی یا جواد حسین خواه که حسن بهروزیه از سازمان مجاهدین او را برد و در جاده میانه - زنجان کشت و آتش زد . زائیده شده بود برای اطلاعات . مغز تحلیل گر اطلاعاتی داشت . بسیار پر شور بود . آقای قاضی همه اینها را مدیریت می کرد. هیجانات ما را کنترل می کرد. این کار را بلد بود .
با حسن بهروزیه «هیئت هفت نفره » که تاسیس شد . راه افتادیم توی دهات . بچه بودیم . من 17 سال بیشتر نداشتم . می خواستیم برویم این خان را بگیریم و آن یکی را دستگیر کنیم . آقای قاضی می فرمود :«احکام اسلامی ارعابی است ، کمترش اجرائی است. به این سادگی ها دست نمی برند ، آن قدر پیچیدگی ها دارد تا برسد به بریدن دست.»
در 22 بهمن که در تهران انقلاب پیروز شد ، ما هنوز در 28 بهمن در تبریز درگیری داشتیم . شب یک نفر را دستگیر کردند ، آوردند مسجد شعبان. بالای مسجد شعبان را کمیته کرده بودیم. من هم یک بازوبند داشتم و یک کاغذ با دست خط آقای قاضی و عکسم هم روی آن بود و مهر هم زده بودند به عنوان بازرس آقای قاضی در کمیته ها. رفتم به کلانتری 6 و دیدم آقا مصطفی موسوی شده رئیس کمیته آنجا . آقای قاضی می گفت به هر کمیته ای که می روید اول بگوئید خشونت نکنید و دستگیر شده ها را مهمان تلقی کنید.
ما دو تا برادر شاپور رنجبران و رحیم رنجبران را دستگیر کردیم . ساواکی بودند. من از بالای دیوار خانه آقای دولتشاهی - مدیر کل فرهنگ و هنر که پاکدین (کسروی گرا) بود- پائین رفتم و ایشان را در اتاق خوابش دستگیر کردم تا ببرم خدمت آیت الله قاضی . ایشان از مقامات حکومتی بود . به او گفتم :«هیچ قتل و کشتاری نیست . هیچ نگرانی نداشته باشید. چند تا سؤال می پرسند و برمی گردید.» من مهلت ندادم ایشان لباس بپوشند و او را با رب دو شامبر بردم . رفتیم منزل آقای قاضی . ساعت 3 بعد از نصفه شب بود و آقا برای نماز شب بیدار بود . آقای قاضی به محض اینکه دولتشاهی را دید ، به من تغیر کرد که :«چرا ایشان را با این لباس آوردی ؟چرا نگذاشتی کت و شلوار بپوشد ؟ این چه کارهائی است که شما می کنید ؟ زود برو به خانه اش کت و شلوار بیاور ایشان بپوشد .» خواستم بروم لباس بیاورم که آقای قاضی گفت :« بایست ! ایشان را ببر به منزلشان ، پشت در منتظر بایست تا لباسش را بپوشد و بیاید.» گفتم: «آقا! شاید سلاح داشته باشد و بیاید و با ما درگیر شود.» گفت :«سلاح ندارد .ببر.» و فردا هم آقای دولتشاهی را آزاد کرد که الان در فرانسه زندگی می کند . سرلشگر بیدآبادی را گرفتیم و آوردم و آقا آزادش کردند . ملایمت و آرامش و سعه صدر عجیبی داشت .
خلخالی را به تبریز راه نداد . گفت حق ندارد بیاید . خلخالی جائی که نتوانست بیاید تبریز بود. در تبریز تا آقای قاضی زنده بود ، قتالی اتفاق نیفتاد. سرهنگ یحیی خان لیقوانی ، رئیس ساواک تبریز دستگیر شد . قبلا موقعی که محصل بودم با باتوم زده و دستم را شکسته بودند. سرهنگ لیقوانی زنگ زد به دکتر منصور اشرفی و گفت این را می فرستم ، دستش را معالجه کن . دکتر اشرفی دستم را گچ گرفت و معالجه کرد و مرا بردن پیش رئیس ساواک . کشو را باز کرد و پسته گذاشت جلوی من و گفت :«ببین ! تو دانش آموز خوبی هستی. همه نمراتت 20است، انشاهای خوب می نویسی و می خوانی . این کارها را نکن . برو درست را بخوان و آدم شو. الان این کارها را می کنی ، فردا کارهای دیگری . آخر سر هم تو را می کشند به مبارزه مسلحانه و می کشند و تمام. حیف است. برو آدم شو.» وقتی آزاد شدم ، آمدم و این جریان را برای آقای قاضی تعریف کردم . بعد از انقلاب وقتی سرهنگ لیقوانی دستگیر شد ، آقای قاضی به من گفت :« برو توی دادگاه . آن حرف هائی که آن روز به من گفتی ، تکرار کن و شهادت بده.» چنین روحیه ای داشت . با آن خشم بر سر ظالم نهیب می زد ، اما این عدالت و این ملاحظات را هم داشت.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 51
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}