جلال آل احمد و سينما (3)
جلال آل احمد و سينما (3)
جلال آل احمد و سينما (3)
عشق و فاصله ها
هيروشيما عشق من
هيروشيما عشق من (يا به قول جلال هيروشيما معشوق من) به کارگرداني آلن رنه و فيلمنامه نويسي مارگريت دوراس و با بازيگري امانوئل ريوا و ايچي اوکادا، در سال 1952 ساخته شد. قصه ي فيلم درباره ي يک زن فرانسوي ( ريوا) است که براي ساختن فيلم به هيروشيما مي رود و در آنجا دلباخته ي يک مهندس ژاپني ( اوکادا) مي شود. اين رابطه سبب مي شود که خاطرات جنگ جهاني دوم و عشق زن به يک سرباز آلماني که در برابر او کشته شده بود در ذهن اش زنده شود.
... بعد گفتم برويم سينما. با امکاناتي که من دارم، تنها چيزي از پاريس که برايم ديدني است و در تهران بهم نمي رسد، فيلم هاي خوب است. و به اتفاق رفتيم به ديدن فيلم هيروشيما معشوق من از آلن رنه. و از چهار نفري که بوديم، سه نفر اصلا سر درنياوردند که قضيه از چه قرار است. با اينکه زبان فرانسه را بهتر از من مي دانند. و اصلا من نمي دانم اين جوان ها، غير از تخصص شان، به چه چيز ديگر مي پردازند! ناچار، يک ربع ساعت، برايشان رفتم منبر، که زنک (ريوا) عشق آميخته به زجر و طرد خود را، با آن سرباز جوان آلماني، چطور در عشق با يک ژاپني، از هيروشيما، فراموش مي کند. يا جبران. و چطور هر آدمي، سمبل شهري است يا اقليمي يا ولايتي. و چطور در حوزه ي عشق، فاصله ها برمي خيزد و تشخص ها و کينه ها و ملاک ها و تمايزها. و ديگر قضايا.
در باب بود و نبود
از وراي آينه
از وراي آينه به کارگرداني اينگمار برگمان و با بازيگري هاريت اندرسون و ماکس فن سيدو در سال 1961 ساخته شد. در جزيره اي دورافتاده، زني که از آسايشگاه مرخص شده مجبور است با واکنش هاي مختلف اعضاي خانواده اش در برابر بيماري خود مقابله کند. از وراي آينه برنده ي جايزه ي اسکار بهترين فيلم خارجي سال شد و برگمان را نيز نامزد دريافت جايزه ي بهترين فيلمنامه نويس کرد.
بعد، سه نفري رفتيم سينما، فيلمي از اينگمار برگمان. در همين سينماهاي کوچک محله ي لاتن، به اسم از وراي آينه. باز در جستجوي خدا. و از زبان دختري که محکوم به جنون است. نوعي اسکيزوفرني. که به جبري دروني، با برادرش مي خوابد و عاقبت هم خدا را به صورت عنکبوت مي بيند.جانشين عزرائيل يا شيطان، که در مهر هفتم داشت. و بحث ميان پدر دخترک و دامادش در قايق. از آن بحث هاي معهود که هر نويسنده اي سعي کرده از نو بگويد، اما هيچکس هنوز حرف آخر را نزده. وحرفي که آخر ندارد. در باب بود و نبود. انديشه و عمل. دنيا و آدم. و ديگر قضايا. البته حضرات همراه بنده نفهميدند. جيم که سخت کلافه بود. اما نوربخش صدايش درنيامد. يعني که سياستوداري. وقتي از سينما درآمديم، بهش گفتم يک بار ديگر برود و فيلم را ببيند. براي شغل اش که خوب هست. چون فيلم به زبان اصلي، سوئدي، بود با زيرنويس فرانسه. و راحت تر مي شد گفتار را دنبال کرد.
پاريس، 13 اکتبر 1965
زنده کردن جنگ
خاکستر و الماس
خاکستر و الماس به کارگرداني آندري ويدا، فيلمساز لهستاني، و با بازيگري زبيگنيف سيبولسکي، در سال 1985 ( به صورت سياه و سفيد) ساخته شد. قصه ي فيلم به دوران بعد از جنگ جهاني دوم مربوط مي شود. يک پارتيزان لهستاني پس از اينکه متوجه مي شود که به رغم پايان جنگ باز بايد به کشتار ادامه دهد، حسابي سرخورده مي شود.
بعد رفتم سينما، که عجب پناهگاهي است براي آدم غريبه اي که نمي داند کجا برود و نمي تواند همين جوري توي کوچه ول بگردد. در همين محله ي لاتن. فيلمي بود از لهستان. مال آدمي معروف که اسم اش يادم رفته. فرهنگ سينمايي ام مي لنگد. چيزي بود در حدود موضوع کتاب دست هاي آلوده ي ژان پل سارتر. شهري است از شهرهاي لهستان، پس از رهايي از چنگ آلمان ها، و پيش از آمدن روس ها، ميان اين دو استقرار، قضايايي بر شهر مي گذرد که معمولاً در خلا قدرت مي گذرد. آدم کشي و باندبازي ميان دو جناح از يک حزب. و بکش بکش. بدک نبود. جز اينکه آرتيست ها با حرکات عجيب و غريبي کشته مي شدند و با چه اداها. عين گداهايي که کنار کوچه، پوست دست شان را مي کنند، براي ايجاد ترحم عابران. اصلا اين فرهنگي ها ساديسم پيدا کرده اند. جنگ هم که نيست، به بدترين صورتي، بر پرده ي سينما، زنده اش مي کنند.
پاريس، 15 اکتبر 1962
شهري که به وحشت افتاد!
ام
ام به کارگرداني فريتس لانگ و با بازيگري پيتر لوره و اوتو ورنيک، در سال 1931 در آلمان ساخته شد. قصه ي فيلم درباره ي يک قاتل روان نژند ( لوره) است که دختر بچه ها را مي کشد. پليس در پي اين قاتل است اما زماني که از پيدا کردن وي درمي ماند تبهکاران شهر براي يافتن و مجازات قاتل دست به کار مي شوند.
عصر رفتيم سينما، چهارپنج تا سينماي ارزان در اين محله ي لاتن هست که هميشه باز هستند. يکي که درآمد، يک بليط مي فروشند. و از صفي که دم درشان است، مي شود فهميد که فيلم خوب هست يا نه. آن وقت، ديگر لازم نيست که حتي به اسم ها و عکس و تفصيلات اش نگاه کني. فيلمي بود از فريتس لانگ آلماني به اسم ام ملعون. داستان مردي از آنها که بچه مي دزدند و شهري که به وحشت افتاده. از پليس هم کاري ساخته نيست. تا عاقبت گداها (تبهکاران)، با سنديکايي که دارند، راه مي افتند به دنبال دزد ( قاتل) و گيرش مي آورند. اينکه گداها هم سنديکا دارند، پس يعني مستقرند. پس يعني که وجودشان پذيرفته شده است، نه که فقط توجيه شده. و اينکه قضاوت ايشان- در مجلس محاکمه اي که ترتيبي دادند- به نوعي، افکار فاشيستي بود و اينکه مردم عادي، در مواقع وحشت، به کوچک ترين سوء ظني پروپاچه ي همديگر را مي گيرند، همه ي اينها نشانه هاي قبلي آن بيماري اي بود که در آلمان، چنان خونريزي عظمايي را باعث شد. و تصفيه ي تمام دسته هاي چپ و تمام اقليت هاي نژادي و اعتقادي. که يهودي ها همه را به حساب خودشان گذاشتند و آن قدر بوق اش را زدند. به هر صورت، جيم( رفيق جلال در سفر فرنگ) باز درماند و نفهميد ( موضوع فيلم) کجا به کجا است. ديگر با او ( به سينما) نخواهم رفت. و اصلاً بدجوري شده اينجا. ما همه اش داريم با هم ولايتي ها مي پلکيم. مثلا آمده ايم فرنگ اما همه اش توي خودمان مي لوليم. يک کمي دود هم ولايتي ها را بايد خيط کشيد.
پاريس، 22 اکتبر 1962
گزارش هاي شکسته بسته
مستندهاي رومن کارمن
و اما ديشب رفتيم به کلوب سينما. شب مخصوص مستندهاي روسي بود. و همه کار رومن کارمن؛ خبرنگار عکاسي روسي در جنگ هاي داخلي اسپانيا. ژرژ سادول ( منتقد چپ گراي فرانسوي) آمد و کارمن را معرفي کرد و کف زدن ها. و بعد، خود کار من مختصري گفت به روسي. و ترجمه. که چطور فيلم مي گرفته و با چه ابزار ناقصي و چه وقت کمي و چه دشواري ها و از اين قبيل. پيرمردي سرخ رو و ريزه، با موهاي سفيد. و قسمت اعظم فيلم هايش از اسپانيا و از نو ديدم که کار آنجا را هم، حضور مدام داس و چکش خراب کرده. و تظاهري که به آن مي کرده اند و شور رمانتيکي که در روشنفکر جماعت فرنگ آن دوران بود، در روسوفيلي ( روسيه خواهي ). و بيچاره( آندره) ژيد که در سال 1936 آن کتاب ( بازگشت از شوروي) را نوشت و آن همه فحش خورد. يک جا روي بسته هاي سلاح، که در مادريد مي بستند براي جبهه، برچسب زده بودند « استاخانوف» و فيلمبردار چه اصراري داشت در مدام دوربين را روي داس و چکس برگرداندن، يا روي عکس استالين، به ديوارهاي مادريد برود و هي مشت هاي گره کرده را مي آورد در پلان اول. که انقلاب اکتبر است که او فرصت فيلمبرداري اش را نداشته. چون کودکي بوده.
و يک جا دوربين را آورد روي آندره مالرو و سارتر، که بغل دست هم نشسته بودند در صفي از صفوف کنگره ي نويسندگاني که در همان ايام بلافصل قبل از شکست، در مادريد داير بوده (....) و فيلم، صامت بود. اما صدايي به آن افزوده. که يعني « ساوند افکت» . بيست تکه اي از اسپانيا بود. کوتاه کوتاه. از مادريد و بارسلون و غرناطه و آلباست و ديگر شهرها. انگار که به آدم ها پول داده بودند که جلوي دوربين تيراندازي کنند يا (...) يک تکه اش مربوط بود به سربازخانه اي به اسم « کارل مارکس» که حضرات فيلمبردار اصلا واردش نشد تا ببينيم سربازهاي جمهوري طلب در چه حال و روزگارند (...) اما قسمت بعد، که از چين بود، ديدني بود. گرچه بسيار کوتاه. با سعي در باز کردن فيلم، عين نقاشي هاي چيني. دو تا شاخه ي بامبو، کج شده توي رودخانه اي در آن وسط، قايقي دراز و سرپوشيده و نوک برگشته، و آن طرف رود، درختي بر سر تپه اي موج دار و ابرمانند و خانه اي بغل اش... و الخ. و ابرها در آسمان و شاليزارها و جنگل ها و شهرها، با بام هاي کشيده و ديگر چيني مابي ها. خوب بود. چين را عميق و آرام درآورده بود. عين اقيانوس، و خالي از تبليغات و مشت هاي گره کرده. در سانس بعدي قرار بود از جنگ لنينگراد و محاکمه ي نورمبرگ، تکه هايي نشان بدهد که حوصله اش را نکردم. اين تحمل ها، بدجوري محتاج جواني است و بي خبري. گزارش امري را ديدن يا شنيدن، که پس از گذر ايام، کنه مطلب اش برايت کشف شده- يا گمان مي کني شده- و حالا ديگر نمي تواني به گزارش شکسته بسته ي آدم دست و پا بسته اي اکتفا کني... و الخ.
پاريس، 20 اکتبر 1962
چند کامنت سينمايي از جلال آل احمد
* زنده باد زاپاتا (اليا کازان، 1952): فيلم زنده باد زاپاتا را در سينما آسيا ديدم که فارسي اش کرده بودند و به جاي مارلون براندوي ننه مرده مردي با لهجه ي لاتي جنوب شهر، مثلاً محله ي پاقاپوق، حرف مي زد. قسمت عمده ي فيلم را هم زده بودند. تا حالا دو بار اين فيلم را ديده بودم به هر جهت فيلمي است که مي شود سه بار و به زبان فارسي هم ديدش. البته گفتار هم تغيير کرده بود... بيچاره اشتين بک.
* بومرنگ (اليا کازان): از کارهاي اوليه اليا کازان است. بسيار عالي. جز بعضي حرکات نمايشي زيادي. و آدم مدام ياد قضيه ي کندي مي افتاد و آنتي من سياست و قضاوت و ديگر داستان ها. خوب بود.
* کوه اسپنسر (دلمر ديوز، 1963): فيلم مزخرفي بود، ولي از بس هواي سالن سينما، در اين گرماي 38 درجه اي روز، خنک بود يقين دارم غالب افراد به همين علت به سينما آمده بودند که از گرما در امان باشند. کاري بود از هنري فوندا. مزخرف.
منتخب منابع مورد استفاده:
2- سفر فرنگ ( جلال آل احمد، انتشارات فردوس)
3- مجموعه مقالات جلال آل احمد ( چهار جلد، نشر ميترا و نشر همکلاسي)
4- گزيده ي داستان ها ( جلال آل احمد، کتاب سيامک)
5- غرب زدگي ( جلال آل احمد، انتشارات رواق)
6- کارنامه ي سي ساله ( جلال آل احمد، انتشارات رواق)
7- در خدمت و خيانت روشنفکران ( جلال آل احمد، خوارزمي)
8- شرح احوالات (جلال آل احمد، انتشارات رواق)
9- فرهنگ جلال آل احمد ( مصطفي زماني نيا، انتشارات پاسارگاد)
10- تاملي در مدرنيته اي ايراني ( علي ميرسپاسي، طرح نو)
11- روشنفکران ايران ( علي ميرسپاسي، نشر توسعه)
منبع:دنياي تصوير شماره 197
/ج
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}