ادبيات و خاستگاه تاريخى مكتب قبّاله (3)


 

نويسنده: فروزان راسخى




 

آدم و چهار جهان
 

آدم نيز در اين طرح از چهار جهان جاى مى گيرد. در جهانِ اول او را انسانِ آسمانىِ بالاتر مى يابيم; نمونه اعلاى همه اشكال و نمونه اعلاى خود انسان. جهانِ دوم آدم را همان گونه كه اول بار در سِفر تكوين ظاهر مى شود مى نماياند: باب اول، آيه 27: «پس خدا آدم را به صورت خود آفريد; او را به صورت خدا آفريد.» جهانِ سوم شامل باغ عَدْن است; وقتى كه جامه اى از نور بجاى گوشت و پوست در بردارد. آدمِ اين سه جهان دو جنسى بود. آدمِ جهان چهارم آدمى است كه اخراج و تبعيد مى شود. آدمى ساخته شده از پوست و گوشت كه اكنون مى تواند توليد مثل كند، چون ديگر دو جنسى نيست. اين چهار آدمى كه در چهار جهان شرح داده شد، انسان جهانى را مى سازد (animus mundi). در اين منظر، مغزش در جهان اول، قلبش در جهان دوم، نَفَسَش در جهان سوم، و آلات تناسلى اش در جهان چهارم جاى دارد.

كتاب بحير (Bahir) يا كتاب روشنايى
 

اثر ديگرى كه براى قباله نظرى اهميتى چشمگير دارد، كتاب بحير است، كه در پرووانس، حدود سال 1180م منتشر گشت. برخى آن را به اسحاقِ كور نسبت مى دهند، امّا اين نسبت بيشتر افسانه است تا حقيقت. در اين كتاب است كه دو عقيده قباله نظرى ابراز مى شود، كه در قرونِ بعدى تفكر قباله اى را تحت تأثير قرار مى دهد: ارتباط سفيراها با اصول اوليه معقول، كه نظام آن به روشنى رسم شده و يك اصل مؤنث در خدا، شخينا، كه نه تنها معرف كالبد معنوى بنى اسرائيل است، بلكه معرف روح خود انسان است.
شخينا در عبرى، صرفاً به معناى «ساكن بودن در» است; و در كتاب مقدّس از اين كلمه براى نشان دادن حضور خدا و تجلى حضور الهى در جهان و انسان استفاده مى كند. احتمالا اين حضور بيشتر به صورت نوعى احساس حضور كسى در اتاقى است كه گمان مى رود خالى باشد. اين احساس مى تواند نظير احساس حضور خدا ـ شخيناى او ـ باشد.
در كتاب بحير، نه تنها از شخينا به عنوان امرى الهى يا بخشى از خود خدا ياد مى شود، بلكه اين كتاب آن را قدرتى مؤنث مى داند. مضافاً اين كه مجمعِ روحانى ـ عرفانىِ بنى اسرائيل، امّت دينى، نيز شخيناست. امت بنى اسرائيل همواره امتى الهى تلقى شده است; و همواره جدا از خدا، امّا تحت نظر او بوده است. در اين كتاب، نويسنده به ما مى گويد كه اين مجمع روحانى نه تنها بخشى از خداست، بلكه به دليل اين واقعيت كه بنى اسرائيل همواره به عنوان دختر يا عروسْ مظهر خدا بوده است، اين امت در واقعيت معنوىِ خود نيز هم همسر اوست و هم دختر او!
نتايج اين يكى كردنِ مجمع روحانى با شخينا، به عنوان وجهى الهى، به دست شولم مطرح شد; آن جا كه اشاره مى كند كه تلمود صريحاً مى گويد هر وقت فرزندان اسرائيل تبعيد شده اند، شخيناى خدا همراه آنان بوده است. به معناى ابتدايى، يعنى خدا آن جا با آنان بود. در پرتوِ اين بيان از كتاب بحير، اين امر روشن مى شود كه هر وقت بنى اسرائيل به تبعيد رفتند، بخشى از خودِ خدا نيز با آنان به تبعيد رفت.
همچنين شخينا، neshamah يا روح الهى انسان است. يهوديان قرون وُسطا روحْ را بريده شده از تخت جلال مى دانستند; و گمان مى كردند كه با نزولِ آن به درون بدن انسان، اين روح نه تنها از حالت محدوديّت، بلكه از امكان آلودگى از طريق گناه انسانى، رنج مى بَرَد. از منظر نويسنده بحير، بخشى از خودِ خدا محدود گشت و در معرض آلودگى قرار گرفت.
تمام كتاب بحير، فقط سى تا چهل صفحه است، امّا بيانات عقيدتى اش خط سير عرفان يهودى را براى هميشه تغيير داد.

مفهومِ En - Sof
 

محصول مهم ديگر شاخه نظرى قباله، تفسير ده سفيرا، به دست اسرائيل بن مناخيم[22](1160ـ1238) بود. او شاگرد مهم اسحاقِ كور بود. تحقيقات تاريخى هنوز كامل نيست و به دشوارى مى توان گفت كه مفهومِ En - Sof يا خدا، بعنوان يك بى نهايتِ مطلق، براى نخستين بار در اين اثر ابراز شده است. هرچند به نظر مى آيد كه اسرائيل بن مناخيم، با خلق اين آموزه بى ارتباط نباشد.
طبق نظر اسرائيل بن مناخيم، جهان و همه تجلياتش در خدا، يعنى موجود مطلقِ نامحدود (En - Sof) هست. امّا اين جهان به سبب نقصها و محدوديتهايش نمى توانست مستقيماً از كمال آن ذاتِ مطلق به وجود بيايد. موجودِ نامحدود، ذاتاً كامل و بى انتهاست. در اين صورت چگونه چيزى محدود و ناقص مى تواند از او صادر شود. پاسخِ اسرائيل بن مناخيم اين است: به واسطه سفيراها، En - Sof صفات سازنده جهان را فيضان مى كند; بيشتر به همان روشى كه خودِ خورشيد نورش را مى پراكَنَد و همه چيز را گرم مى كند; بى آن كه از ذاتش چيزى كاسته شود. آن گاه اين انرژى از طريق سفيراها صاف مى شود; و پس از آن، سفيراها آن را به درون اين جهان فيضان مى كنند.

تجديد حيات قباله عملى
 

در بحبوحه اين فعاليتِ نظرى، عارفى ظهور كرد كه هدفش جايگزين كردن آموزه هاى قباله عملى متقدّمِ آلمان به جاى قباله نظرى بود. نام اين عارف، ابراهيم ابولافيا بود. ابولافيا نه تنها آموزه سفيروث و فيضاناتشان را محكوم كرد، بلكه قسم خورد كه نظام عرفانىِ حروف و اعدادِ مبتنى بر كشف و شهود را به جايگاه اوليه خود بازگردانِد.
زندگى او نمونه يك زندگىِ مبتنى بر كشف و شهود است كه خواننده، هنگام مطالعه عرفان، بايد آن را در نظر داشته باشد. بعضى گمان مى كنند كه عرفاى اهل شهودْ منزوى و پنهان در حجره هاى خود هستند و از پرداختن به مشكلات زندگى سر باز مى زنند. امّا هنگامى كه نوشته هاى اين مردان را مى خوانيم، معمولا فراموش مى كنيم كه آنان واقعاً در اين جهانِ پرغوغا، گاهى با اضطراب و شجاعت زيسته اند. زندگى آنان به صورت اجتناب ناپذيرى تراژيك بوده است.
ابراهيم ابولافيا در سال 1240 در اسپانيا متولد شد. بى ريشگى عميق او انسان را سخت تحت تأثير قرار مى دهد. او طى سالهاى زندگى اش دايم در حركت بود، يا بدين جهت كه تحت تعقيب كسانى بود كه در صدد نابودى اش بودند، يا بدين جهت كه خود او دايماً در پى نجات بود. وى ابتدا اسپانيا را ترك و به خاور نزديك سفر كرد به اين اميد كه نهر Sambation را ـ كه بنا به نقل ده قبيله گمشده بنى اسرائيل را در آن جا بايد يافت ـ بيابد. از اين جست و جوى كوتاه بازگشت و پس از آن حدود ده سال در يونان و بعد در ايتاليا زندگى كرد. در سال 1270 به اسپانيا بازگشت; در حالى كه كاملا در آموزه هاى مكتب قباله متبحّر شده بود. او گزارش مى دهد كه در سال 1271 كشف و شهودهايى به او اعطا شد كه با آنها سرشت نام حقيقى خدا را آموخت.
اين امر بايد نقطه عطفى در زندگى او محسوب شود. همه آموزه هايش ناشى از تجارب آن سالِ پربركت اند. سه سالِ بعد به ايتاليا باز مى گردد; سه سالى كه بايد يك دوره گوشه نشينىِ استثنايى در وطنش باشد. او هرگز دوباره به اسپانيا بازنگشت. گويا سالهايى كه در تلاش بى نتيجه براى يافتن گوشى شنوا براى آموزه اى كه بر او در كشف و شهود آشكار گشت سپرى گشت، به اندازه اى تلخ بود كه باعث شد تا از سرزمين مادرى اش براى هميشه صرف نظر كند. حاشيه خيابانهايى كه در آنها ايستاد و پيام پروردگارش را ابلاغ كرد، در سرزمينهاى مسيحى بود. مردمِ خود او به خاطر ظاهرِ شريعت رو به خاخامها آوردند. كسانى كه تربيت خاخامى نداشتند، يا بدعت گذار تلقى مى شدند يا مجنون; و هر دو خطرناك بودند.
ابولافيا، در اوربينوى ايتاليا، در سال 1270 گفت و گوهايش با خدا را منتشر كرد. كمى پس از آن بود كه به او الهام شد كه همان منجى موعود است. اولين وظيفه اش رها كردن امتش از قيد اسارت بود. اين امر او را به مقابله مستقيم با پاپ كشاند، لذا رهسپار رُم گشت. پاپ نيكلاس سوم خبرهايى درباره ورود قريب الوقوع اين مدّعى دريافت كرد و حكمى صادر كرد كه به موجب آن او را از شهر مقدس برانند و بسوزانند. ابولافيا قبلا از نقشه پاپ مطلع شد، امّا راهش را به سوى رُم ادامه داد. كمى پيش از رسيدن به رم كشفى به او دست داد كه ديد دو دهان بر سر پاپ رشد كرده اند. احساس كرد كه نيازى به فهم معناى اين كشف نيست، امّا معناى آن، عصرِ روزِ بعد ـ هنگام رسيدن به دروازه شهر رم ـ آشكار گشت. او دريافت كه پاپ به طرزى اسرارآميز و كاملا تصادفى، عصر روز پيش درگذشته است. هرج و مرج زيادى در شهر وجود داشت، چون كلام پاپ را درباره اش اجرا نكردند و پس از 28 روز زندانى شدن آزاد گشت. زندان فرصتى براى تفكر در اختيارش نهاد. پس از رهايى رم را ترك كرد و ديگر هرگز در صدد مقابله با پاپ برنيامد.
پس از اين مرحله، با گروهى از شاگردانش به جزيره سيسيل رفت; همان جا كه خدا آخرين كلامش را درباره وظيفه منجى گرى اش به او عطا كرد. اين پيام را در 1274 منتشر كرد. ابولافيا قول داد كه استرداد بنى اسرائيل در سال 1296، يعنى بيست سال بعد، رخ خواهد داد. بسيارى از يهوديان خود را براى رفتن به وطنشان آماده كردند. امّا كسانى هم بودند كه از ابولافيا، آموزه ها و قدرت جديدش، در ميان مردم، خسته شده بودند. ابولافيا خطر را زود دريافت، لذا با كشتى به جزيره كومينو رفت و در آن جا زندگى آرامى را توأم با تأمل و نوشتن گذراند. در سال 1292 چهار سال پيش از تحقق پيشگويى اش، مرگ به سراغش آمد. آنچه براى ما در مطالعه مكتب قباله ارزش دارد بيانات عقيدتى ابولافياست كه اكثر معاصرينش را به خشم آورد. به نظر مى آيد كه آنان تعصب او را متعادل كردند و با آن به مقابله برخاستند.

تحولات بعدى مكتب قباله
 

تا زمان ظهور كتاب زُهَر در اسپانيا در حدود سالهاى 1280 تا 1290، دو شاخه مكتب قباله (نظرى و عملى) يكى مى شوند.
هنگامى كه يهوديان از اسپانيا تبعيد شدند، زُهَر را به همه كشورهايى كه مجبور به اقامت در آن شدند بردند، امّا در سافِدْ (Safed) در فلسطين بود كه تعاليم زهر به صورت استوارى بنياد نهاده شد. دو تن از مهمترين پيروان قباله در تاريخ مكتب قباله را در سافدْ مى يابيم: موسى قرطبى و اسحاق لوريا.
موسى (1570ـ1522) در قرطبه متولد شد و يكى از رهبران پيروان قباله و مفسر و شارح زهر در آن جا گشت. شوهر خواهرش، سليمان آلكابِتْسْ، اولين معلمش در تربيت عرفانى بود. قرطبى يك شاعر پيرو قباله بود كه موقعيّت ممتازى داشت و شعر «محبوبم بيا» يكى از آخرين شعرهاى او است كه در كتاب دعاى عبرى يافت مى شود. اين شعر هنوز در كنيسه ها در آغاز مراسم سبت خوانده مى شود. همراه با بسيارى از پيروان قباله ديگر، پس از بلاى تفتيش عقايد در اسپانيا، سافِدْ را وطن خويش ساخت. او دقيقاً يك پيرو قباله نظرى بود. دلمشغولى عمده اش ارتباط En - Sof با سفيراها بود. اصرار او بر اين كه خدا در همه چيز هست، بر نظريه وحدت وجودىِ اسپينوزا اثر نهاد. گفته مى شود كه به هنگام مرگش ستونى از آتش از تابوتش بيرون جهيد. پيرو قباله مهم ديگر در سافِدْ اسحاق لورياست (1572ـ1533) كه نظرپردازيهايش منجر به ظهور مكتب قباله نوين گشت. حسيديم متأخّر آموزه او را در نظام خود به كار برد. با اين كه مفسر و شارح زُهَر بود، درست بر خلاف موسى قرطبى، اساساً به وجه عملى مكتب قباله علاقه مند بود. به موازات گسترشِ نفوذ اين مكتب ظهور تعويذها، استفاده از علم و اعداد و حروف و احضار شياطين نيز گسترش يافت. گذشته از همه اينها مكتب قباله لوريايى شامل برخى از شگفت آورترين و ديرياب ترين آموزه ها در مكتب قباله است، كه چشمگيرترين آنها مفهوم Tsimtsum است.
كلمه tsi اصلا به معناى «انقباض» يا «تمركز» است. و اول بار در تلمود به كار رفت و براى توصيف فرافكنى خدا و تمركز حضور الهى، يا شخينايش، در نقطه اى واحد به كار رفت. لوريا كلمه tsi را به معناى كناره گيرى يا عقب نشينى از نقطه اى واحد به كار مى برد. مفهوم اصلى آن در برخى از رساله هاى قباله اى، پيش از بيان مجدّد لوريا از آن، به كار رفته، امّا اين معنا در زُهَر ظاهر نمى شود.
اين قبضِ ارادى از جانب خدا، در اين مورد En - Sof، عملى است كه باعث مى شود خلقت صورت گيرد. بدون اين عمل هيچ جهانى وجود نمى داشت. از آن جا كه En - Sofنامحدود بود، در همه چيزها و همه مكانها شمّه اى از الوهيت وجود داشت، لذا لازم بود كه فضاى اوليه اى (tebiru) ايجاد شود. بنابراين، ضرورى بود كه اولين عمل خلاّقِ En - Sof يك كناره گيرى يا انقباض به درون خودش باشد. با انجام چنين كارى او اجازه داد كه فضاى نخستين ايجاد شود; فضايى كه براى خلقت جهان محدود لازم بود. امّا اين فضاى مخلوق كاملا خالى نبود. بيشتر به همان نحوى كه رايحه عطر در يك بطرى خالى درنگ مى كند، چيزى از حضور الهى در فضاى آغازين باقى ماند. به محض اين كه اين فضا، كه خارج از En - Sof بود، ثابت و برقرار گشت، دومين عمل آفرينش به وقوع پيوست.
اولين عملِ آفرينش عملى محدود كننده، و دومى عملى فيضانى بود. در اين زمان از En -Sof شعاعى از نور ساطع شد تا اولين تركيبِ ساخته شده، يعنى بدن آدم كادمون (انسان نخستين)، را شكل دهد. آن گاه از چشمها، دهان، بينى و گوشهاى اين مخلوق انوار سفيراها بيرون زدند. نور سفيراها ناشى از همان نور اصلى بود، كه در مرحله كاملا بى تعين بود; بدون صفاتى كه اكنون به آنها نسبت مى دهيم. بدين شكل آنها نيازى ندارند كه جام خاصى از نور آنها را در برگيرد. آن طرحِ آفرينش كه En - Sofدر نظر داشت، مقتضىِ اين بود كه سفيراها متمايز شوند; به نحوى كه بتوانند نور متمركز بيشترى كه از چشمان آدم كادمون فيضان مى كند دريافت كنند. همين كه اين جامها و ظرفها از آميزه هاى مختلفِ نور تشكيل شدند، انوار زيادترى از چشمان انسان نخستين بيرون مى جهد و بدون دشوارى توسط سه سفيراى اوّل ( Hokmah,Binuh, Kether) دريافت مى شوند. وقتى كه زمان پر شدن جامها از سفيراهاى پايينتر فرا مى رسد، اين نور ناگهان با چنان شدتى ساطع مى شود كه جامهايى را كه براى دربر گرفتن آنها طراحى شده اند در هم مى شكند.
اين امر ما را به دومين اصل عقيدتىِ لوريا مى رساند: شكسته شدنِ جامها (Shevirah)، كه زمينه هايش در يك سخن مذكور در آگادا است كه پيش از آفرينشِ اين جهان خدا جهانهاى بسيار ديگرى را كه مورد پسندش نبودند، خلق و سپس نابود كرد. موسى لئونى محتواى اين گفته را به مثابه توضيحى درباره اين آيه بكار مى بَرَد: سفر تكوين، باب 36، آيه 31: «و اينان اند پادشاهانى كه در زمين ادوم سلطنت كردند و كسانى كه مُردند پيش از آن كه پادشاهى بر بنى اسرائيل سلطنت كند.» طبق تفسير موسى لئونى، زمانى بود كه خدا فقط نيروهاىِ سفيراى مربوط به كيفر سخت (Gevurah) را به كار برد و با چنين كارى باعث ويرانىِ آن جهانها به دليل ثقلِ زياد sefirah گشت. همانگونه كه او اشاره مى كند، جهان فقط مى توانست در حالتى از توازن ايجاد شود. وضعى از توازن كه زاييده جبران كيفر سخت با شفقت و رحمت يا بركتِ خدا است.
در اين آموزه، اسحاق لوريا تركيدن جامها را با مرگ پادشاهان نخستين ادوم يكى مى داند. لوريا مى افزايد: اين مرگ به سبب عدم هماهنگى بين عناصر مذكر و مؤنثِ سفيراها رخ داد; يعنى سفيراى مؤنث و منفعلِ كيفر سخت، يعنى همان Geverah، به خود اجازه نداد كه توسط سفيرا هِسِدِ مذكر و فعال، يعنى رحمت يا بركت نزديك برده شود. هنگامى كه نور از چشمان آدم كادمون بيرون ريخت، جامهاى سفيراها را خرد كرد. نورى كه جامها را ساخته بود، به جرقه هايى تقسيم شد و به درون قلمرو صدفهاى شيطانى (kelippoth) افتاد و قواى شرّ از پس مانده هاى پادشاهانِ نخستين آفريده شدند.
با شكسته شدن جامها، همه چيز ناگهان به حالت آشفتگى درافتاد. انوار چشمان آدم كادمون يا به طرف بالا منعكس شد يا به طرف پايين، يعنى به قلمرو صدفها منعطف گشت. دستگاه الهى از حركت باز ايستاد و تندباد جديدى از نور از En - Sofصادر گشت. اين نور آن گاه از پيشانى آدم كادمون ساطع شد تا مانع شود از رشد آشفتگى و خروج عناصر از نظامى كه به سبب اين فاجعه از هم گسسته بود.
از اين رو، به جاى طرح اصلى، كه طبق آن همه آفرينش به نور En - Sof روشن مى بود، اكنون فقط تكه هاى خاصى از آن به واسطه آن جرقه ها روشن است; و بخشهاى ديگر، در ظلمت كامل فرو رفته اند. اين ظلمتْ همان قلمرو صدفهاست. اگر همه چيز طبق نقشه پيش رَوَد، شرّ در آفرينش ريشه كن خواهد شد. جرقه هايى كه در تاريكى افتادند، به درون جامها كشيده مى شوند. آميخته شدن جرقه ها به واقعيّت كنونى انجاميد كه هيچ شرّى نيست كه شامل اندكى خير نباشد; و هيچ خيرى نيست كه شامل اندكى شرّ نباشد.
سفيراها در نقطه اى كه En - Sof دوباره جارى گشت، واجد صفاتى شدند كه اكنون دارند. استحاله سفيراها كارى را آغاز كرد كه لازمه برگشتن به حال اول (tikkun) بود.
تنها راهى كه جرقه ها از طريق آن مى توانند از قلمرو ظلمانى صدفها رها شوند، كار tikkunاست، كه بخشى از آن را خدا بر عهده گرفته است. امّا به حال اَول برگشتن نظام اصلى به سبب هبوط آدم دشوار گشت. همه ارواحى كه قرار بود پديد بيايند، در روح آدم پديد آمدند; و پس از هبوط، اندازه او به اندازه انسان كاهش يافت. روح او از بدنش تبعيد شد، لذا ارواح ما نيز در حالت تبعيد است. ارواح ما جرقه هايى اند كه در تاريكىِ صدفها پوشيده شده اند. وصول به اتحاد اوليه نمى تواند فراهم شود مگر آن كه انسان به اين غرض ـ كه براى آن آفريده شد و به مكان صدفها كه عالم ماست نزول كرد ـ آگاه شود. بازگشت به حالت اوليه اتحاد نخستين يك خطر كردن يا سفر مخاطره آميزِ جمعى است كه هر فردى بايد خودش رهسپار آن شود و آن را انجام دهد، زيرا بازگشت به حالت اوليه روح تبعيد شده اش مسئوليت خود اوست.
آنچه گفته شد، شرح بسيار كوتاهى از مكتب قباله لوريايى است. حتى در معرفى ساده اى مثل اين، انسان نمى تواند تحت تأثير ميدانِ ديد لوريا قرار نگيرد. اين مكتب قباله نسبت به بسيارى از نظامهاى مشابه هيجان انگيزتر است. آثار برجسته ترين شاگرد لوريا، هايين ويتال كالابْرِز درباره مكتب قباله لوريايى در سرتاسر جهان منتشر شد. آنچه اكنون لازم است، ترجمه آثار عمده لوريا و تفسيرى بر آنهاست.
در حدود همين زمان بود كه بررسى و مطالعه كتب قباله در هلند آغاز گشت، امّا از طرف مراجع تلمودى با مخالفتى چشمگير روبه رو شد. روح مكتب قباله، كه در قرنهاى متقدّم تر جرقه زده بود، بود، رو به افول بود و تا وقتى كه اهل قباله در قرن هيجدهم از هلند بيرون آمدند، اين مكتب در آلمان احيا نشد. در آن زمان، قباله در سرتاسر هلند منتشر شد; تا جايى كه هيچ خاخامى نمى توانست مطالعات قباله اى را ناديده بگيرد. آموزه اى كه در هلند بررسى شد; مكتب قباله لوريايى بود. در اروپاى قرن هيجدهم، يهوديّت فقط بر روى رهنمودهاى تلمودى كار مى كرد. مدارس علوم دينى وقت خود را صرف نكته سنجيهاى بيهوده علمى مى كردند. اشتياق عقلى به مطالعات تلمودى جاى كمى براى گرايشهاى عاطفىِ نهفته يهوديّت مى گذاشت. آنان كه عالم به تلمود نبودند، بى فرهنگ يا توده هاى عوام خوانده مى شدند و با تحقير و بى اعتبارىِ زيادى به آنها نظر مى شد. در آن زمان، الهياتى عرفانى ظهور كرد كه مبتكرش روستايى اى بود كه تنها دارايى اش اسبى بود كه شوهر خواهرش به او داده بود; و خرج خود و خانواده اش را از راه استخراج آهك از كوه تأمين مى كرد.
اسرائيل بن اليعاذر بازگشت و بى سر وصدا آينده اى را پى ريزى كرد. فعاليتهاى او موجب جلب نظر مراجع تلمودى شد; و اين علماء در اظهار تنفر از آموزه او درنگ نكردند. مدرسى گرى كسل كننده و بى ثمرِ سنّت خاخامى، كه در اختيار چند تن از خواص بود، با اين نظر استاد نام مقدس ـ كه فقط شادى و عبادت است كه انسان را با خدا متحد مى كند ـ ناسازگار بود. نكته سنجيهاى بيهوده عالمانه نمى توانست انسان را به حضور خدا سوق دهد. هر جا كه آموختن بيشترى بيابيم، پاكى كمترى خواهيم يافت. تجديد حيات حسيديم طغيان عوام غير عالم بود كه از باغ يهوديّت به سبب «نادانى شان» رانده شده بودند. جانمايه اين نهضت، نشان دهنده اين انديشه دموكراتيك بود كه خدا مِلْكِ طلق يك گروه اشرافى نيست، بلكه از آنِ مردم است.
پس از مرگ استاد نام مقدس، كم ارزش بودن مطالعه نيز در كنار عقيده فوق قرار گرفت و به همبستگى آموختن و مناسك دينى انجاميد. اين شاخه از عرفان يهودى، به مثابه تصويرى شرعى از دين يهود، تا به امروز باقى مانده است.

حسيديم(Hasidism)
 

مطلب اصلى در مكتب حسيديم نوين، اين انديشه است كه خدا در همه چيز حاضر است; و تأمل در باب اين قضيه عرفانى كه «هيچ جايى خالى از او نيست»، همه آن چيزى است كه براى راندن غم و ترس لازم است. همين كه كسى دريافت كه خدا در همه چيز حضور دارد مى تواند دريابد كه شرّ و ناشادمانىِ موجود در جهان فقط ناشى از ديدگاه معيوب و قاصرِ انسان درباره اشيا است، و در خود اشيا نيست. خوشى و شادمانى كه در عبادت پيروان حسيديم هست، مربوط به اين شناخت آنهاست كه خدا همه جا هست. انسان بايد بدون ترس و با خوشرويى زندگى كند، زيرا خدا در همه چيز، هر چقدر هم كه آن چيز براى عقل ما غير قابل فهم باشد دست اندركار است. اين آموزه براى روستاييانِ تحت فشارِ آن زمان، همچون مرهمى بود كه سرانجام باعث اشتعال روح توده هاى مردم گشت.
همان طور كه اين مفهوم وحدت وجودى از خدا براى طرفداران حسيديم اهميت دارد، مفهوم زاديكيسم (عادل) براى يهوديت تازه نبود. اين كلمه صرفاً به انسانى دلالت داشت كه به روشى اسرارآميز با خدا متحد يا با او مرتبط شده بود; به گونه اى كه اين انسان نه تنها معرّفِ راز او بود، بلكه مى توانست به جاى او و از طرف او عمل كند. زاديكِ واقعى انسان درستكارى بود كه به دليل پيوستگى استوارش به ايمان و عبادت، محبوب خدا شده و مستجاب الدّعوه گشته بود. در حسيديم اين مفهوم عام بسط يافت; و مى بينيم كه زاديك كسى است كه احساس فرديت را در وصول به وحدت با خدا از دست داده است. با زاديك، كه موهبت پيشگويى به او عطا شده بود، مانند يك پيامبر رفتار مى شد. زاديكها موجودات مقدسى بودند كه مى توانستند همچون واسطه بين خدا و امت بنى اسرائيل عمل كنند. اعتقاد به اين كه قدرت اعجازآميز شفابخشى به آنان عطا شده، باعث مى شد تا بيماران، عليلان، بى فرزندان و فقرا به آنان نزديك شوند و براى خدمتشان، پول يا كالا به آنان بپردازند. اين عمل موجب زياده روىِ بعضى از زاديكها شد. برخى از آنان در رفاه و تجملى مى زيستند كه به چشم ديگران افراط آميز بود. علاوه بر اين، نهادينه شدن مقام زاديك، به منزله موهبتى موروثى، به صورت اجتناب ناپذيرى موجب ظهور زاديكهاى دروغين بسيارى گشت. همه اينها منجر به رشد بى اعتمادى به مقام زاديك شد و بهانه به دست خاخامها داد تا قاطعانه دشمن جماعت طرفدارانِ حسيديم شوند.
آموزه قباله اى نزد اهل قباله يك اصل عقيدتىِ باطنى تلقى مى شود كه از آنِ كسانى است كه چشم دلشان باز شده، همانها كه واجد گنوسيس (معرفت) هستند. طرفدار حسيديم معتقد است كه خدا و رازهايش در اختيار همگان و قابل حصول براى همه انسانهاست، لذا نمى تواند خود را اهل قباله محسوب كند. نيز نمى تواند با اين عملِ اهل قباله كه سعى در آزاد كردن خود از تعارض با تضادها به مدد گنوسيس دارند موافق باشد. از نظر استاد حسيديم وظيفه انسان اين است كه تنشها و تعارضات دنيا را تحمل كند و آنها را به حال خود رها سازد.
در قرن هيجدهم، يهوديانِ اروپاى غربى عرفان خود را كنار گذاشتند. خوشبختانه عرفان يهودى به دست عرفاى مسيحى اى كه از قرن سيزدهم مفتون آموزه هاى آن شده بودند به حيات خود ادامه داد. فهرست اسامى آنان طولانى است; با عارف اسپانيايى، ريموند لولى هستند، كه به جنبه نظرى عنايت بيشترى دارند.
مشهورترين قباله گراى عملى مسيحى (آنان كه فقط به وجوه جادويى علاقه مند بودند) هاينريش كورنليوس اگريپا است (1487ـ1535)، كه اثر عمده اش De Dcculta Philosophia تا زمان ما مورد استفاده كسانى است كه در زمينه خاصِّ مكتب قباله كار مى كنند.
1. Poncإ, Charles, Kabbalah, (An Introduction and Illumination for the World Today), London, Garnstone Press, 1974.
2. Scholem, Gershom, Major Trends in Jewish Mysticism, NewYork, Schochen Press, 1969.
3.he Encyclopedia of Religion, Mircea Eliade (Editorin chief),NewYork, Macmillan publishing Company, 1987, Vol. 12& 15.
4. Zohar: The Book of Splendour, Basic Readings for the Kabbalah, Selected and edited by Gershom Scholem, NewYork, Schocken Press, Ninth Printing, 1976.
منبع : پایگاه دانشگاه ادیان و مذاهب