كتاب اَحيقار (3)


 

نويسنده:حسين توفيقى




 

فصل چهارم
 

1. هنگامى كه پادشاه مصر يقين كرد اَحيقار كشته شده است، بى درنگ برخاست و نامه اى به سَنحاريب پادشاه نوشت كه در آن آمده بود: «سلامت و تندرستى و قدرت و احترام را مخصوصاً براى تو برادر محبوبم سَنحاريب پادشاه آرزو مى كنم.
2. من ميل دارم كاخى بين آسمان و زمين بسازم و مى خواهم تو مردى حكيم و هوشمند نزد من بفرستى تا آن را برايم بسازد و به همه سؤالات من پاسخ دهد و باج و حقوق گمركى آشور به مدت سه سال از آن من باشد.»
3. سپس نامه را مهر كرد و نزد سَنحاريب فرستاد.
4. وى نامه را گرفت و آن را خوانده، به وزرا و بزرگان مملكت داد. آنان همگى درمانده و شرمسار شدند و او بسيار خشمگين شد و متحير ماند كه چه كند.
5. آنگاه وى پيران و دانشمندان و دانايان و فيلسوفان و غيبگويان و منجمان و هركس را كه در كشور بود، فرا خواند و نامه را بر آنان قرائت كرد و گفت: «كداميك از شما حاضر است نزد فرعون پادشاه مصر برود و به سؤالات او پاسخ بدهد؟»
6. آنان گفتند: «مولاى ما پادشاه، آگاه باش كه هيچكس در مملكت وجود ندارد كه با اين سؤالها آشنا باشد مگر اَحيقار وزير و منشى تو.
7. و از ما كسى در اين امور مهارت ندارد مگر پسر خواهر او «نادان»; زيرا وى همه حكمت و دانش و علم خود را به وى آموخته است. او را نزد خود بخوان، شايد اين گره كور را بگشايد.»
8. پادشاه «نادان» را فراخواند و به او گفت: «به اين نامه نظر بينداز و مضمون آن را دريافت كن.» هنگامى كه «نادان» آن را خواند، گفت: «مولايم، چه كسى مى تواند ميان آسمان و زمين كاخى بسازد؟»
9. پادشاه از سخن «نادان» بسيار اندوهگين شد و از تخت پايين آمده، در خاكستر نشست و گريه و شيون بر اَحيقار را آغاز كرد.
10. او مى گفت: «دريغا، اى اَحيقار، داناى رازها و معماها، اى اَحيقار، واى بر من به خاطر تو، اى آموزگار كشورم، و فرمانرواى مملكتم، مانند تو را كجا پيدا كنم؟ اى اَحيقار، اى آموزگار كشورم، براى يافتن تو رو به كدام سو كنم؟ واى بر من به خاطر تو، چگونه تو را هلاك كردم و به سخنان يك پسر احمق و بى خرد، پسرى جاهل و بدون علم و بى دين و ناجوانمرد گوش دادم.
11. آه آه بر من، چه كسى مى تواند مثل تو را لحظه اى به من بدهد يا بگويد كه اَحيقار زنده است؟ نيمى از مملكتم را به چنين فردى خواهم داد.
12. از كجا اين بلا به سرم آمد؟ آه اى اَحيقار، كاش فقط لحظه اى تو را مى ديدم و در تو خيره مى شدم و از تو شادى مى كردم.
13. آه كه هر لحظه براى تو اندوهگينم. اى اَحيقار، تو را چگونه كشتم و در مورد تو درنگ نكردم تا پايان كار را ببينم.»
14. پادشاه شب و روز به گريه ادامه مى داد. اينك جلاد با مشاهده خشم و اندوه پادشاه براى اَحيقار، دلش به او نرم شد و به حضور وى رفت و گفت:
15. «مولايم، به خدمتكارانت دستور ده سر مرا ببرند.» آنگاه پادشاه به او گفت: «واى بر تو اى ابوسَميك، گناهت چيست؟»
16. جلاد گفت: «هر غلامى كه بر ضد سخن مولايش عمل كند، كشته مى شود و من بر ضد دستور تو عمل كرده ام.»
17. پادشاه به او گفت: «واى بر تو اى ابوسَميك، چه كارى را بر خلاف دستور من انجام داده اى؟»
18. جلاد گفت: «مولايم، تو دستور دادى اَحيقار را بكشم و من مى دانستم كه تو از عمل خود با او و ستم كردن به وى پشيمان خواهى شد. از اين رو، وى را در جاى مخصوصى پنهان كردم و يكى از غلامان او را كشتم. اكنون او سالم در زيرزمينى به سر مى برد و اگر دستور دهى، او را براى تو خواهم آورد.»
19. پادشاه گفت: «واى بر تو اى ابوسَميك، تو مولايت را مسخره مى كنى.»
20. جلاد گفت: «هرگز، بلكه به سر مولايم سوگند، اَحيقار سالم و زنده است.»
21. هنگامى كه پادشاه آن سخن را شنيد، از موضوع خاطرجمع شد. آنگاه با سراسيمگى از شادى بيهوش شد و به آنان دستور داد اَحيقار را بياورند.
22. و به جلاد گفت: «اى خدمتكار امين، اگر سخنت درست باشد، من با خوشحالى تو را توانگر خواهم كرد و رتبه تو را از رتبه همه دوستانت بالاتر خواهم برد.»
23. جلاد با شادمانى روانه شد تا به خانه اَحيقار رسيد. او درِ نهانگاه را گشود و مشاهده كرد كه اَحيقار نشسته، خدا را تسبيح مى گويد و شكر او را مى گزارد.
24. او فرياد كشيد و گفت: «اى اَحيقار، من بزرگترين شادى و نيكبختى و خرسندى را برايت آورده ام!»
25. اَحيقار گفت: «ابوسَميك، خبر تازه چيست؟» وى همه مسائل فرعون را از آغاز تا انجام شرح داد. آنگاه او را گرفت و نزد پادشاه رفت.
26. هنگامى كه پادشاه به او نگاه كرد، ديد كه وى كاهيده شده و موى او مانند جانوران وحشى بلند شده و ناخنهايش مانند چنگال عقاب شده است و بدنش خاك آلود شده و رنگ چهره اش تغيير يافته و پريده و مانند خاكستر شده است.
27. هنگامى كه پادشاه او را ديد، بر او اندوهگين شد و بى درنگ برخاست و وى را در آغوش گرفته، بوسيد. و براى او گريه كرد و گفت: «ستايش از آن خدايى است كه تو را به من برگرداند.»
28. آنگاه وى اَحيقار را دلدارى داد و آرام كرد. سپس لباس خود را درآورد و به جلاد پوشاند و به او بسيار مهربان شد و مال فراوانى به او داد و او را بازنشسته كرد.
29. آنگاه اَحيقار به پادشاه گفت: «پادشاه تا ابد زنده ماند! اينها كار فرزندان دنياست. من يك درخت خرما را تربيت كردم تا بر آن تكيه كنم، ولى درخت به سويى خم شد و مرا بر زمين افكند.
30. ولى مولايم، اكنون كه من نزد تو ظاهر شده ام، نگذار دلواپسى بر تو ستم كند.» پادشاه گفت: «مبارك است خدايى كه به تو لطف نشان داد و دانست كه به تو ستم شده است و تو را نجات داد و از كشته شدن رهاند.
31. پس به حمام گرم برو و سر خود را بتراش و ناخنت را كوتاه كن و جامه ات را تغيير ده و مدت چهل روز خود را سرگرم كن تا به خود احسان كنى و حال و رنگ چهره ات برگردد.»
32. آنگاه پادشاه جامه گرانبهاى خود را بيرون آورد و آن را بر اَحيقار پوشاند و اَحيقار شكر خدا را گزارد و به پادشاه تعظيم كرد. آنگاه شاد و خوشحال به منزل خود عزيمت كرد و خداى اعلى را شكر گفت.
33. و افراد خانواده او با وى شادمانى كردند، همچنين دوستانش و كسانى كه از زنده بودن او آگاهى يافتند، شاد شدند.

فصل پنجم
 

1. اَحيقار دستور پادشاه را انجام داد و چهل روز استراحت كرد.
2. آنگاه جامه هاى فاخر خود را پوشيد و سواره نزد پادشاه رفت، در حاليكه غلامانش از پيش و پس به شادى و نشاط مشغول بودند.
3. ولى هنگامى كه پسر خواهرش «نادان» فهميد چه چيزى رخ داده است، ترس و وحشت بر او چيره شد و بر اثر سراسيمگى ندانست چه كند.
4. اَحيقار با مشاهده اين وضع، به حضور پادشاه رفت و به او سلام كرد. پادشاه سلام وى را پاسخ داد و او را كنار خود نشانده، گفت: «اَحيقار عزيزم، به اين نامه كه پادشاه مصر پس از شنيدن خبر كشته شدن تو براى ما فرستاده است، نگاه كن.
5. آنان ما را خشمگين ساخته و بر ما چيره گشته اند و بسيارى از مردم كشور ما از ترس باجهايى كه پادشاه مصر از ما مطالبه كرده است، به مصر گريخته اند.»
6. اَحيقار نامه را گرفته، آن را خواند و از مضمون آن آگاهى يافت.
7. آنگاه به پادشاه گفت: «مولايم، خشمگين نباش من به مصر خواهم رفت و پس از انجام خواسته هاى فرعون، اين نامه را به او نشان خواهم داد و در باره باج نيز به او پاسخ داده، تمام كسانى را كه فرار كرده اند، برخواهم گرداند. من به كمك خداى اعلى و براى سعادت پادشاهى تو دشمنانت را شرمسار خواهم كرد.»
8. هنگامى كه پادشاه اين سخن را از اَحيقار شنيد بسيار شادمان شد و انبساط خاطر يافت و به وى لطف نشان داد.
9. اَحيقار به پادشاه گفت: «به من چهل روز فرصت عطا كن تا در باره اين مسائل بينديشم و تدبير كنم.» پادشاه موافقت كرد.
10. اَحيقار به منزل خود رفت و به شكارچيان دستور داد دو عقاب براى او بگيرند. آنان عقابها را گرفته، نزد وى آوردند. او به ريسمان بافان دستور داد دو ريسمان پنبه اى براى او ببافند كه طول هر يك از آنها دوهزار ذراع باشد و نجاران را احضار كرد و از ايشان خواست دو صندوق بزرگ براى وى بسازند. آنان نيز چنين كردند.
11. آنگاه او دو پسربچه را گرفت و هر روز بره هايى را ذبح مى كرد و آنها را به عقابها و پسربچه ها مى خوراند. وى آنان را سوار عقابها مى كرد و ايشان را محكم به پاى عقابها مى بست و آنها را هر روز تا فاصله ده ذراعى پرواز مى داد تا اينكه عادت كردند و در آن كار ورزيده شدند. آنها به اندازه طول ريسمان بالا مى رفتند و در حاليكه پسربچه ها سوار آنها بودند، به آسمان مى رسيدند. آنگاه وى آنها را به سوى خود مى كشيد.
12. هنگامى كه اَحيقار ديد خواسته اش عملى شده، به پسربچه ها تعليم داد هنگامى كه به آسمان مى روند، فرياد بزنند و بگويند:
13. «براى ما گل و سنگ بياوريد تا كاخى براى فرعون پادشاه بسازيم; زيرا ما بيكار مانده ايم!»
14. اَحيقار از تمرين و تعليم ايشان نياسود تا آنان به بالاترين درجه مهارت رسيده بودند.
15. آنگاه وى ايشان را ترك كرد و نزد پادشاه رفت و گفت: «مولايم، كار مطابق اراده تو پايان يافته است. برخيز و با من بيا تا آن شگفتى را به تو نشان دهم.»
16. پادشاه از جا جست و همراه اَحيقار به ميدان وسيعى رفت. اَحيقار عقابها و پسربچه ها را آورد و آنها را بسته، به اندازه طول ريسمانها به آسمان فرستاد. پسربچه ها چيزى را كه آموخته بودند، فرياد كردند. آنگاه وى آنها را به سوى خود كشيد و در جايشان قرار داد.
17. پادشاه و همراهانش بسيار به شگفتى افتادند و او ميان چشمان اَحيقار را بوسيد و گفت: «اى محبوب من، به سلامت برو. اى افتخار پادشاهى من، به مصر روانه شو و به سؤالات فرعون پاسخ ده و به قدرت خداى اعلى بر او چيره شو.»
18. آنگاه اَحيقار خداحافظى كرد و لشكر و سپاه خود و پسربچه ها و عقابها را گرفته، به كشور مصر رهسپار شد و پس از ورود به مصر، به اقامتگاه پادشاه رفت.
19. هنگامى كه مردم مصر دانستند كه سَنحاريب يكى از مشاوران مخصوص خود را براى گفتگو با فرعون و پاسخ به سؤالات وى فرستاده است، خبر آن را به گوش فرعون پادشاه رساندند و او گروهى از مشاوران مخصوص خود را به استقبال اَحيقار فرستاد تا وى را نزد او بياورند.
20. اَحيقار به حضور فرعون بار يافت و به گونه اى كه براى پادشاهان مناسب است، به وى تعظيم كرد.
21. او گفت: «اى مولايم پادشاه، سَنحاريبِ پادشاه با سلامت و قدرت و افتخارِ فراوان، به تو سلام مى رساند.
22. وى مرا كه يكى از غلامان اويم، فرستاده است تا به سؤالات تو پاسخ دهم و اراده تو را محقق كنم: زيرا تو از مولايم پادشاه مردى را خواسته بودى كه برايت كاخى ميان آسمان و زمين بسازد.
23. و من به كمك خداى اعلى و لطف فراوان تو و قدرت مولايم پادشاه آن را به گونه اى كه مى خواهى، برايت خواهم ساخت.
24. ولى اى مولايم پادشاه، آنچه در باره باج سه ساله مصر گفته اى، اينك ثبات يك پادشاهى به عدالت كامل بستگى دارد و اگر تو برنده شوى و من نتوانم به سؤالات تو پاسخ بدهم، مولايم پادشاه باجى را كه اشاره كرده اى، خواهد فرستاد.
25. و اگر به سؤالات تو پاسخ بدهم، بر عهده تو خواهد بود كه آنچه را براى مولايم پادشاه اشاره كرده بودى، بفرستى.»
26. هنگامى كه فرعون آن سخنان را شنيد، از زبان آزاد و بيان دلپذير وى به شگفتى و حيرت افتاد.
27. فرعون پادشاه به او گفت: «اى مرد، نامت چيست؟» وى گفت: «خدمتكارت ابيقام، مورى كوچك از مورچگان سَنحاريب پادشاه است.»
28. فرعون گفت: «آيا مولاى تو كسى كه منزلتش از تو بيشتر باشد، نداشت كه مور كوچكى را براى پاسخ دادن به سؤالات و سخن گفتن با من بفرستد؟»
29. اَحيقار گفت: «مولايم پادشاه، من آرزومندم كه خداى اعلى چيزى را كه در ذهن توست، عملى كند; زيرا خدا نيرومندان را به دست ضعيفان مبهوت مى كند.»
30. آنگاه فرعون دستور داد مكانى براى ابيقام فراهم شود و علوفه و خوراكى و نوشيدنى و ساير لوازم براى او بياورند.
31. هنگامى كه اين امور به پايان رسيد، پس از سه روز، فرعون جامه ارغوانى و قرمز پوشيد و بر تخت نشست. همه وزيران و بزرگان سلطنت دست بر سينه و در صفوفى منظم در حاليكه سرهاى خود را به زير افكنده بودند، كنار او ايستادند.
32. فرعون ابيقام را فراخواند و او پس از باريافتن، نزد پادشاه تعظيم كرد و در حضور او زمين را بوسيد.
33. فرعون پادشاه به او گفت: «اى ابيقام، من مانند چه كسى هستم و بزرگان پادشاهى من مانند چه كسانى هستند؟»
34. اَحيقار گفت: «اى مولايم پادشاه، تو مانند بت بِل[12] هستى و بزرگان پادشاهيت مانند خادمان آن هستند.»
35. پادشاه گفت: «برو و فردا به اينجا بيا.» اَحيقار به فرمان پادشاه بازگشت.
36. فرداى آن روز اَحيقار به حضور فرعون رسيد و تعظيم كرده، پيش پادشاه ايستاد. فرعون جامه اى قرمز و بزرگان جامه هاى سفيدى پوشيده بودند.
37. فرعون گفت: «اى ابيقام، من مانند چه كسى هستم و بزرگان پادشاهى من مانند چه كسانى هستند؟»
38. ابيقام پاسخ داد: «اى مولايم پادشاه، تو مانند خورشيد هستى و خدمتكارانت مانند پرتوهاى آن هستند.» فرعون گفت: «به منزلت برو و فردا به اينجا بيا.»
39. آنگاه فرعون به درباريان دستور داد جامه هاى كاملا سفيدى بپوشند و خود فرعون نيز جامه اى مانند آنان پوشيده، بر تخت نشست و دستور داد اَحيقار را بياورند. او وارد شد و نزد پادشاه نشست.
40. فرعون گفت: «اى ابيقام، من مانند چه كسى هستم و بزرگان پادشاهى من مانند چه كسانى هستند؟»
41. وى گفت: «مولايم، تو مانند ماه هستى و بزرگان تو مانند سيارات و ستارگان هستند.» فرعون به او گفت: «برو و فردا به اينجا بيا.»
42. آنگاه فرعون به خدمتكارانش دستور داد جامه هاى رنگارنگ بپوشند و فرعون جامه مخمل قرمز پوشيده، بر تخت نشست و دستور داد ابيقام را بياورند. او وارد شد و نزد پادشاه تعظيم كرد.
43. پادشاه گفت: «اى ابيقام، من مانند چه كسى هستم و سپاهيان من مانند چه كسانى هستند؟» او گفت: «مولايم، تو مانند ماه فروردين هستى و سپاهيانت مانند گلهاى آن هستند.»
44. هنگامى كه پادشاه آن را شنيد بسيار شاد شد و گفت: «اى ابيقام، نخستين بار تو مرا به بت بِل و بزرگان مرا با خادمان آن تشبيه كردى.
45. بار دوم مرا به خورشيد و بزرگان مرا مانند پرتوهاى خورشيد دانستى.
46. بار سوم مرا به ماه و بزرگان مرا با سيارات و ستارگان مانند كردى.
47. بار چهارم مرا با ماه فروردين و بزرگان مرا به گلهاى آن شبيه دانستى. ولى اكنون اى ابيقام، به من بگو مولايت سَنحاريب پادشاه مانند كيست و بزرگان او مانند چه كسانى هستند؟»
48. اَحيقار با صداى بلند فرياد زد و گفت: «هرگز مباد در حاليكه تو روى تخت نشسته باشى، من از مولايم پادشاه ياد كنم. اكنون بر پاى خود بايست تا بگويم مولايم پادشاه مانند كيست و بزرگان او مانند چه كسانى هستند.»
49. فرعون از آزادى زبان و گستاخى او در پاسخ دادن به حيرت افتاد. آنگاه از تخت خود برخاست و پيش اَحيقار ايستاد و گفت: «اكنون به من بگو تا بدانم مولايت پادشاه مانند كيست؟ و بزرگان او مانند چه كسانى هستند؟»
50. اَحيقار گفت: «مولايم مانند خداى آسمان است و بزرگان او مانند رعد و برق هستند و هرگاه او بخواهد، باد مىوزد و باران مى بارد.
51. وى به رعد دستور مى دهد تا برق زند و ببارد و خورشيد را مى گيرد تا نور ندهد و ماه و خورشيد را از گردش باز مى دارد.
52. او به طوفان دستور مى دهد تا بوزد و باران ببارد و ماه فروردين را پايمال كند و گلها و گلخانه ها را به نابودى بكشاند.»
53. هنگامى كه فرعون سخن وى را شنيد، بسيار به حيرت افتاد و به شدت خشمگين شد و گفت: «اى مرد، حقيقت را به من بگو تا بدانم واقعاً تو چه كسى هستى.»
54. وى از روى حقيقت گفت: «من اَحيقار كاتب و بزرگترين مشاور مخصوص سَنحاريب پادشاه و وزير و فرمانرواى سلطنت و صدر اعظم او هستم.»
55. پادشاه گفت: «تو حقيقت را گفتى، اما ما شنيده ايم كه اَحيقار را سَنحاريب پادشاه كشته است، ولى معلوم مى شود تو زنده و سالم هستى.»
56. اَحيقار گفت: «آرى، قرار بود چنين باشد، ولى حمد خدايى را كه از غيب آگاه است; زيرا مولايم پادشاه فرمان داد مرا بكشند و سخن افراد هرزه را باور كرد، ولى خداوند مرا نجات داد و بركت از آن كسى است كه به او توكل كند.»
57. فرعون به اَحيقار گفت: «برو و فردا اينجا باش و به من سخنى بگو كه آن را هرگز از بزرگان و ملتِ پادشاهى و كشورم نشنيده باشم.»

پي نوشت ها :
 

[12]. بت Bet معروفى در زمان باستان بوده و ظاهراً با بت بعل Baal تفاوت داشته است.