بگو فردا مال کيست؟
بگو فردا مال کيست؟
بگو فردا مال کيست؟
نويسنده:ژول بارکر
ترجمه: دکتر محمد کياسالار
ترجمه: دکتر محمد کياسالار
نقش آيندهنگري در موفقيت
فرد پولاک و کتاب/ « تصوير آينده»
سوال اصلي پولاک اين بود: آيا تصوير مثبت يک ملت از آيندهاش پيامد موفقيت آن ملت است و يا برعکس، موفقيت آن ملت پيامد آن تصوير مثبت است؟ او براي پاسخگويي به اين سوال، ادبيات ملل مختلف را مطالعه کرد و به اين نتيجه رسيد که اگر قصر پارتنا در آتن ساخته ميشود، دليل اوليهاش فقط و فقط تصوير ذهني معماران آن قصر است که بعدها همان تصوير، تجسم پيدا کرده است. پولاک بر اين باور بود که همه چيز با يک رويا شروع ميشود و بعد، پاي چيزي به ميان ميآيد که آن رويا را به چيزي نيرومندتر (به عمل) ميرساند. پولاک، اسم آن چيز را ميگذارد: چشمانداز روشن. رسيدن به آن چشمانداز روشن، در نگاه او، نتيجه رويا و عمل است. انگشت تاکيد پولاک بر اين نکته است که چشماندازهاي بزرگ، مقدمهاي بر موفقيتهاي بزرگاند. او اين الگو را در نمونههاي مکرري کشف ميکند و مينويسد: «هميشه در ابتدا رهبران، چشمانداز روشني از آينده ترسيم ميکنند و به دنبال آنها، جوامع اين چشمانداز را ميپسندند و ميپذيرند و از آن حمايت ميکنند و بالاخره در نهايت، با همکاري همديگر به آن چشمانداز ميرسند. در يونان اين الگو تحقق پيدا کرد و در رم، اسپانيا، ونيز، انگليس، فرانسه، آمريکا و... »
نکتهاي که در تحقيق پولاک، براي من لذتبخش بود، اين بود که بسياري از اين ملتهاي موفق، نه منابع مناسبي داشتند و نه جمعيت قابل قبولي. حتي اغلبشان برتري استراتژيک هم نداشتند. در حقيقت، آنها بر خلاف جهت جريان شنا ميکردند. تنها چيزي که داشتند، چشماندازي روشن و واضح از آيندهشان بود و عنصر اصلي موفقيتشان هم همين بود. اين البته تنها عنصر موفقيت نبود ولي اولين و مهمترينش، چرا. ملتهاي داراي چنين چشماندازي، ملتهاي توانايي هستند و ملتهاي فاقد چنين چشماندازي، ناتوان و حتي در معرض خطر.
ويکتور فرانکل و کتاب/ « انسان در جستجوي معنا»
او ويکتور فرانکل، روانکاو بود و در وين زندگي ميکرد. با آغاز جنگ جهاني، نازيها او را همراه خيليهاي ديگر به اين اردوگاهها آوردند و شکنجه کردند. فرانکل خودش ميگويد که وقتي به اردوگاه رسيد، سه هدف براي خودش تعيين کرد: اول، زنده ماندن. دوم، استفاده از مهارت پزشکي براي کمک به بيماران و مجروحان و سوم، تلاش براي آموختن. فکرش را بکنيد در بحبوحه آدمسوزي، يک نفر سعي کند زنده بماند، کمک کند و بياموزد. او به هر سه هدفش رسيد و پس از جنگ به وين بازگشت و کتاب معروفش را نوشت: «انسان در جستجوي معنا».
او در کتابش نوشته که اغلب زندانيها را بلافاصله اعدام مي کردند ولي: «من توجهم را به آنهايي معطوف کردم که زنده ميماندند و در شرايط دشوار، توي اردوگاه به کار گرفته ميشدند.» خيليها جان باختند اما در ميان آنهايي که ماندند، ويکتور فرانکل چيز مشترکي پيدا کرد: «تمام آنهايي که زنده ماندند، کار مهمي داشتند که در آينده بايد انجام ميدادند.» و اينجا دوباره همان الگو را ميبينيم: يک چشمانداز روشن در آينده، براي غلبه بر ناملايماتي که ظاهرا غيرقابلتحمل است. فرانکل ميگويد: «چشمانداز روشن آينده، براي يکي از زندانيان، فرزند کوچکش بود که خيلي دوستش داشت و در کشوري غريب چشمانتظارش بود. براي ديگري، نوشتههايش بود که هنوز ناتمام بودند و کس ديگري جز خودش نميتوانست تمامشان کند و...» اين عامل براي خود فرانکل نيز موثر بود.
او مينويسد: «من مرتب به زندگي فلاکتبارم فکر ميکردم. اينکه امشب براي شام چه ميدهند؟ اگر به جاي جيره اضافي، سوسيسي به من دادند، آيا بهتر نيست آن را با تکهاي نان عوض کنم؟ بهتر نيست آخرين نخ سيگارم را که دو هفته پيش پاداش گرفتم، با يک کاسه سوپ عوض کنم؟ چه کسي ميتواند کمکم کند توي اردوگاه، کاري براي خودم دست و پا کنم؟
از اينکه هر روز و هر ساعت مجبور بودم به چنين مسايل بيارزشي فکر کنم، متنفر بودم اما سختيها گذشت و من به يکباره خودم را در جايگاه سخنراني ديدم و حضار فراواني را ديدم که همگي روي صندليهاي چرمي نشسته بودند و به حرفهايم گوش ميدادند و من داشتم درباره روانشناسي اردوگاههاي کار اجباري سخنراني ميکردم. . .» پيام فرانکل کاملا روشن است: براي من و شما ضروري است که کاري براي انجام دادن در آينده داشته باشيم؛ چشماندازي روشن و مثبت در آينده، که به آيندهمان معنا بدهد. فرانکل نوشت: «اين ويژگي انسان است که فقط با اميد به آينده ميتواند زنده بماند و اين تنها راه نجات اوست در دشوارترين لحظات زندگي.»
همه ما در زندگي از رودي عبور ميکنيم که آيندهمان آن سوي رود است. گاهي جريان رود، آرام است و عبورمان آسان. گاهي جريان رود، متلاطم است و عبورمان دشوار و غيرقابل پيشبيني. بيشترمان سعي ميکنيم با پريدن توي آب و شنا کردن، از اين رود عبور کنيم اما راه بهتري هم براي عبور از اين رود وجود دارد: داشتن يک چشمانداز روشن در آينده، در آن سوي رود، مثل يک طناب است که ميتوانيم به آن چنگ بزنيم و به کمک آن، سختيهاي گذشتن از جريان رود را تحمل کنيم تا خودمان را به آن سوي آب برسانيم. در حالي که رود سعي ميکند ما را به درون خودش ببلعد، ما بايد طناب را با عضلاتمان محکم بگيريم. با مغزمان فکر کنيم و با قلبمان به هدفمان (رسيدن به آن سوي رود) راسخ بمانيم و البته هيچ کس ديگري نميتواند اين کار را برايمان انجام بدهد.
بنجامين سينگر و کتاب/ «تصوير، نقش متمرکز آينده»
آنچه بين تمام دانشآموزان موفق، مشترک بود فقط و فقط داشتن يک چشمانداز روشن و مثبت در آينده بود. فکر نميکنم براي اثبات مدعاي سينگر بتوانم مکاني مناسبتر از اينجا پيدا کنم: مدرسه ابتدايي پياس121 در هارلم واقع در نيويورک. در سال 1981 يو جينگ لنک در جشن فارغ التحصيلي دانشآموزان کلاس ششم توي همين مدرسه حاضر شد و سخنراني کرد. او سال 1933 از همين دبستان فارغالتحصيل شده بود و حالا ديگر به يک چهره موفق، سرشناس، ثروتمند و خودساخته تبديل شده بود. لنک، ميخواست با سخنرانياش به بچههاي اين مدرسه فقير اميد بدهد اما وقتي شروع به صحبت کرد و چهرههاي مأيوس بچهها و خانوادههاشان را ديد، تصميم گرفت مسير صحبتش را عوض کند. او با آن تغيير مسير توانست مسير زندگي آن بچهها را براي هميشه تغيير دهد. لنک از خودش گفت و از حضورش در سخنراني مشهور مارتين لوترکينگ، سخنراني «من رويايي دارم». بعد به بچهها گفت که روياي شما مهم است چون آيندهتان را شکل ميدهد و تحصيل، کليد آن آينده است. لنک، خوب ميدانست که براي بچههاي آن مدرسه و اهالي آن محله، حضور در دانشگاه يک خواب و خيال بود. براي همين به آنها گفت: «من امروز در حضور شما، خانوادههاي شما و مسوولان مدرسه قول ميدهم به همه کساني که از اين جمع بتوانند از دبيرستان فارغالتحصيل شوند، شخصا بورسيه دانشگاهي بدهم.» آنجا کلاس ششميهايي جمع شده بودند که هيچ اميدي به دانشگاه رفتن نداشتند و يکباره با چنين وعدهاي روبهرو شده بودند. او مدتي بعد با همکاري اوليا و مربيان آن بچهها و با حمايت موسسات اجتماعي، ساختاري ايجاد کرد تا دانشآموزان مطمئن شوند که وعده لنک، جدي و قابل تحقق است. نشان به آن نشان که از آن کلاس 52 نفره که مسوولان مدرسه حدس ميزدند در بهترين حالت ممکن، فقط 25 نفر از دبيرستان فارغالتحصيل شوند و از آن 25 نفر هم هيچکدامشان وارد دانشگاه نشوند، 48 نفر فارغالتحصيل شدند و 40 نفر وارد دانشگاه شدند.
آنچه بنجامين سينگر نوشته بود، اينجا نمود پيدا ميکرد: «چشمانداز روشن بچهها نسبت به آيندهشان اگر با کمک و حمايت اجتماعي همراه شود، اين قدرت را به بچهها ميدهد که به مشکلاتشان غلبه کنند و به موفقيتهاي خارقالعاده برسند. وقتي از بچهمان ميپرسيم که ميخواهي در آينده چه کاره بشوي، در وقع داريم کمکاش ميکنيم درباره موضوع بسيار مهمي فکر کند. هيچوقت نبايد جواب بچهها را در چنين مواردي، بيارزش تلقي کنيم، هر چند که هر هفته نظرشان عوض شود. با گوش کردن به فرزندانمان ميتوانيم به آنها نشان بدهيم که روياهايشان درباره آينده مهم است و علاقه ما به روياهاي آنها به آنها قدرت ميدهد تا بتوانند روياهاي آيندهشان را تحقق بخشند.» ميبينيد؟ در ملتها و در کودکان، الگو و قدرتي کاملا مشابه ميبينيم: قدرت يک چشمانداز روشن در آينده.
منبع: http://www.salamat.com
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}