مسيحيت و مدرنيته به روايت هانس كونگ (1)


 

نويسنده:حسن قنبرى




 
پروفسور هانس كونگ ، الاهيدان و فيلسوف[1]، در سال 1928 در محلى به نام سورس (sursee) در نزديكى شهر لوزرن (Luzern) سوئيس به دنيا آمد، تحصيلات مقدماتى خود را در محل تولد به پايان برد، در سن بيست سالگى به رم رفت و در دانشگاه پاپىِ گريگورى سه سال فلسفه و چهار سال الاهيات آموخت. وى پايان نامه فلسفى خود را با عنوان «اومانيسم الحادى ژان پل سارتر» و نيز تز الاهيات خود را با موضوع «كارل بارت» گذراند، سپس جهت ادامه تحصيل به فرانسه رفت و در طى سال هاى 1955 تا 1977 در مؤسسه كاتوليك و دانشگاه سوربن به تحصيل پرداخت. سپس به لوزرن بازگشت و مدت دو سال در كسوت كشيشى خدمت كرد و در سال 1960 دعوت دانشگاه توبينگن آلمان جهت تصدى كرسى استادى الاهيات را پذيرفت و تا زمان بازنشستگى در آنجا به تدريس و تحقيق مشغول بود.
كونگ در سال 1962 به سمت مشاور رسمى پاپ يوهانس بيست و سوم در امور الاهياتى منصوب شد كه در اين سمت نقش مهمى در تشكيل شوراى دوم واتيكان (1965) داشت كه به رسميت شناختن ساير اديان از جمله اسلام توسط كليساى كاتوليك از دستاوردهاى آن بود. وى در سال 1963 با تأسيس رشته الاهيات تقريبى و مؤسسه تحقيقاتى «تقريب اديان» در دانشگاه توبينگن كرسى تدريس اين رشته تازه تأسيس و رياست اين مؤسسه را به عهده گرفت و در زمينه وحدت اديان قدم هاى مؤثرى برداشت. در سال 1972 با انتشار كتاب خطاناپذيرى كه معصوميت پاپ را نفى مى كرد رابطه او با كليساى كاتوليك و پاپ تيره شد و سرانجام از مقام مشاورت پاپ، عزل و از كليساى كاتوليك، اخراج شد. با تأسيس موسسه اخلاق جهانى در سال 1991 وى تلاش هاى مستمرى جهت گفت و گوى تمدن ها به ويژه گفت و گو و وحدت ميان اديان به عمل آورد و در راستاى اين اقدام مسافرت هاى بسيارى به نقاط مختلف جهان داشته، در دانشگاها و مراكز مختلف فرهنگى به سخنرانى پرداخت; از جمله در سال 1972 به ايران سفر كرد. تا كنون بيش از 40 كتاب، 200 مقاله و 40 مصاحبه از او انتشار يافته است. مهمترين ويژگى هانس كونگ تلاش براى جمع ميان سنت و مدرنيته است و در واقع كاتوليك بودن و مدرن بودن وى الگوى قابل توجهى است. مقاله حاضر روايتى است از اين موضوع و موضع در عالم مسيحيت.
موضوع دين در دنياى جديد از مهم ترين موضوعاتى است كه ذهن الاهيدانان و فلاسفه دين را به خود مشغول داشته است. مدّعاى اصلى در اين موضوع اين است كه با ظهور مدرنيته انسان جديدى متولد شد كه فهم جديدى از دين پيدا كرد. اين فهم با تصور سنتى و رايج دين نه تنها ناسازگار بود، بلكه آن را به چالش مى كشيد. درنتيجه، دين دارى وتجدّد مسئله مهم دوران جديد گشت كه هرمتفكرى به سهم خويش درپى حل آن برآمد.
هانس كونگ اين موضوع را در دو كتاب مهم خود، مسيحيت به تفصيل موردبحث وبررسى قرار داده و ضمن قبول اصل ادعا، سير تاريخى آن را از ابتداى پيدايش تاكنون در دنياى غرب بررسى كرده است. درابتدا متذكر مى شود كه تقسيم دوره هاى تاريخى امرى نسبى است كه مبتنى بر ديدگاه هاى گوناگون و علايق خاص است. در واقع اين كار خود نوعى تفسيرِ تاريخ است. بخشى از ماجرا به دشوارى تعريف مدرنيته بر مى گردد. واژه modernity از ريشه modern به قدرى در فرهنگ غربى تكثر معنا پيدا كرده كه فهم معناى آن را با دشوارى روبرو ساخته است .گرچه واژه مدرن به لحاظ لغوى به معناى «نو» و «جديد» است و در هر زمانى مى توان امورى را نو و جديد در مقابل امور ديگرى به عنوان «كهنه» و قديم قرار داد، اما كاربرد اين واژه در حوزه هاى مختلف اجتماعى، سياسى، اقتصادى، و تلقى هاى مختلفى كه از آن ايجاد شده باعث ابهام معناى آن شده است. امروزه اين ابهام به حدى است كه بسيارى از محققان تعريف مدرنيته را بسيار دشوار و گاهى ناممكن دانسته اند. بااين حال درباره برخى از ويژگى هاى آن نوعى اتفاق نظر وجود دارد، از جمله: خودبنيادى بشر و تفوق عقل، انكار اقتدار و اعتبار سنت هاى گذشته و نفى هرنوع تعبد نسبت به مرجعيت ها و سنت هاى قديم، و تهور و جسارت انسان براى ورود به قلمروهايى كه قبلا جرئت ورود به آنها وجود نداشت.
بر اين اساس درباره آغاز مدرنيته ــ با توجه به رابطه آن با مسيحيت ــ ديدگاه هاى مختلفى مطرح شده است. برخى آغاز مدرنيته را به دوره متأخر قرون وسطا (سده هاى 11- 14) برمى گردانند. برخى آن را به دوره رنسانس، يعنى زمانى كه دنياى غرب شاهد تحولاتى در حوزه هاى علم و اجتماع بود، برمى گردانند. برخى آغاز مدرنيته را دوره نهضت اصلاح دين مى دانند; آنگاه كه برخى از مصلحان و لوترى ها با نقد وضعيت دينى در صدد نقد الگوى قديمى دين و تأسيس الگوى جديدى از آن برآمدند.برخى از محققان آغاز مدرنيته را به عصر اكتشافات برمى گردانند، يعنى زمانى كه اروپاييان در سده هاى 15 و 16 باكشف سرزمين هاى جديد و پس از دست يافتن به امكانات جديد جسارت بى نظيرى پيدا كرده، مدعى شدند كه قبل از اين اكتشافات، جهان در عصرى غيرتاريخى و فقرى فرهنگى قرار داشته است.
هانس كونگ معتقد است كه هيچ يك ازاين مقاطع تاريخى را نمى توان آغازگر مدرنيته دانست; زيرا آن چيزى را كه او «تحول در الگو» مى داند در اين دوره ها رخ نداده است .گرچه هر يك از اين دوره ها تحولاتى را در حوزه هاى مختلف به همراه داشته اند، الگوى پيشين و قديم دچار تحول اساسى نشده است; براى مثال گرچه مصلحان دوره نهضت اصلاح تحولاتى را در مناسبات دينى مردم به وجود آوردند، همه آنان وابسته به فنون و عقايد قرون وسطايى باقى ماندند. در واقع اين تحولات نتوانست براى مسيحيت الگوى جديدى را مطرح كند، يا اين كه كاشفان دنياى جديد كارهاى مهمى انجام دادند، با اين همه انسان هاى مدرنى نبودند; مثلا كريستف كلمب على رغم كارهاى مهمى كه انجام داد در تفكر داراى ايده هايى برگرفته از انديشه هاى قرون وسطايى و انتظارات اسطوره اى بود.در واقع منشأ اين تحول بنيادى را بايد در خود انسان جستوجو كرد;زمانى كه انسان غربى به خود توجه پيدا كرد و قيد و بندهاى بسته شده به عقل را گسست، توانست تحولى عظيم در حوزه هاى مختلف انسانى به وجود آورد كه اين تحول بعدها به مدرنيته معروف گشت.
به اعتقاد هانس كونگ مجموعه اى از تحولات علمى، فرهنگى و سياسى زمينه ساز ظهور مدرنيته شد كه از آنها تحت عنوان «انقلاب» نام مى برد. او همه تحولات را به تحول در انديشه انسان غربى باز مى گرداند. بدين ترتيب عوامل تأثيرگذار در پيدايش مدرنيته را فلسفه جديد، علم تجربى، قانون طبيعى جديد، و فهم عرفى شده جديد از سياست و دولت معرفى مى كند.

انقلاب در علم و فلسفه
 

بنيانگذار انقلاب علمى را بايد فيلسوف، عالم تجربى و سياستمدار انگليسى فرانسيس بيكن( 1561 -1626) دانست. او با نقد روش شناسى علم قديم كه مبتنى بر منطق ارسطويى بود اساس روش علمى جديد، يعنى روش تجربى را پى ريزى كرد. از آن زمان به بعد اين روش و علم تجربى به تدريج مصداق كامل «معرفت» دانسته شد و روش قياس ارسطويى به تعبير بيكن نوعى توتولوژى (اين همانى) تلقى شد كه هيچ معرفت جديدى از آن به دست نمى آيد. او اظهار داشت كه دانشْ قدرت است و علم جديد بايد همه نيازهاى بشريت را محقق سازد. قبل از او كوپرنيك (1472-1542) انقلاب بزرگى رادر حوزه فيزيك مطرح كرده بود .كار او كه در وهله اول مربوط به نجوم و حوزه فيزيك نجومى بود آثار مهمى در جهان بينى و متافيزيك به همراه داشت. خورشيدمركزىِ عالم كه توسط او مطرح شد تهديدى آشكار عليه برداشتِ سنتى از تصوير كتاب مقدس از جهان بود. كارهاى امثال كوپرنيك وبيكن زمينه رابراى پيدايش نوعى احساس تفوق عقل مهيا ساخت.
نه تنها كليساى كاتوليك بلكه طرفداران نهضت اصلاح دين و حتى خود لوتر نسبت به اين تحولات جديد عكس العمل نشان دادند. كليسا با تشكيل دادگاه هاى تفتيش عقايد و محاكمه عالمان و متفكران مى خواست الگوى قديم را حفظ كند. با اين اقدامات كليسا، در ميان عالمان طبيعى نوعى مهاجرت خاموش از كليساى كاتوليك پيش آمد، اما با همّت دكارت آن تحول اساسى كه انتظار مى رفت تحقق يافت.

دكارت مؤسس مدرنيته
 

دكارت را پدر فلسفه جديد دانسته اند و به حق بايد او را مؤسس مدرنيته نيز دانست. اهميت كار او در طرح خودبنيادى انسان جديد مشخص مى شود. در واقع او اين ايده را مطرح كرد كه عقل انسان بدون نياز به مكاتب و سنت هاى الاهياتى و فلسفى پيشين و بدون نياز به مراجع كليسايى و غيركليسايى مى تواند امور خود را اداره كند. پيام دكارت اين بود كه هر كس بايد خود مسئوليت اداره زندگى خويش را به عهده بگيرد. بدين ترتيب او ايده عقل خودبنياد و عقل جزيى نگر (Reason) را در مقابل تصور سنتى از عقل، يعنى عقل خدامحور و كلى نگر (Inttellect) مطرح كرد. او به عنوان رياضى دان و بنيانگذار هندسه تحليلى در پى تحصيل يقين رياضىِ حتى در حوزه علم و فلسفه بود و چنان كه معروف است پس از شك تمام عيار در معرفت انسانى بنيان اين يقين را در واقعيت وجود انسانى يافت. كوجيتوى معروف وى، زمينه ساز پيدايش انسانى جديد در تاريخ انديشه غربى شد: موجودى طبيعى، خودكفا و محور عالم كه به او عقل داده شده است تا از طريق آن و با تكيه بر توانايى هاى خويش، زندگى خود را سامان و توسعه دهد.
دكارت پايه گذار نوعى عقلانيت انسانى شد كه مبناى آن عقل كليسايى يا حتى عقل لوترى نبود، بلكه عقلى عملى بود; يعنى عقل مبتنى بر روش يا همان عقل كاربردى. به اعتقاد دكارت عقل به نحو مساوى بين همه انسان ها تقسيم شده است و تفاوت انسان ها در داشتن يا نداشتن روش است. بنابراين عقل عملى و كاربردى بنيان و مدار مدرنيته گشت. در واقع باايمان به اين عقل انسانى، مدرنيته به معناى دقيق آن آغاز گشت.با اين برداشت از عقل و عقلانيت همه مراجع سنتى- ارسطو يا فلسفه مدرَسى و پاپ يا كتاب مقدس- خود را در يك بحران شديدى يافتند. در واقع، مدرنيته به معناى دقيق معطوف به تفوق عقل در برابر ايمان، تقدم فلسفه بر الاهيات، تفوق طبيعت بر فيض، تفوق اخلاق طبيعى بر اخلاق مسيحى، و تفوق جهان انسانى بر جهان مسيحى بود (كونگ، مسيحيت، صص 670-672).
بعد از دكارت از جمله كسانى كه درتثبيت و توسعه مدرنيته نقش بسزايى داشتند فيلسوف معروف آلمانى ايمانوئل كانت بود. او با طرح ايده «انقلاب كوپرنيكى» در فلسفه، بنيانگذار تحول بزرگى در حوزه معرفت شناسى شد.كانت كه عقل گرايى افراطى دكارتى برايش مسئله ساز شده بود و در واقع ادعاهاى نامحدود عقل ودخالت آن در همه حوزه هاى معرفتى او را به حيرت درآورده بود در پى آن برآمد كه عقل را با زنجيرهاى خود عقل محدود سازد. او تصور سنتى را از حصول معرفت كه در آن، ذهن كاملا منفعل است و «داده خارجى» به عنوان متعلَّق معرفت درآن انعكاس مى يابد به چالش كشاند و دگرگون ساخت. او نقطه آغاز معرفت را فاهمه انسانى اى دانست كه فعال است و صورت هاى خود را بر داده هاى حواس تحميل مى كند. بنا به اين نگرش، واقعيت آن چيزى است كه ذهن و فاهمه بنيادى انسان آن را مى سازد. با اقدام كانت آن انسان جديد متولدشده از زمان دكارت در واقع به بلوغ كامل رسيده، خود بنيانى عقل بشرى به كمال رسيده، حاصل آن عقلى محدود در حوزه محسوسات مى شود. كار او به اينجا منتهى گشت كه عقل محض بشرى فقط به امورى معرفت پيدا مى كند كه در محدوده حس و داده حسى قرار داشته باشد و در واقع معرفت به آن امورى تعلق مى گيرد كه متعلق حسى داشته باشد; در نتيجه امورى مانند خدا، جاودانگى نفس و به طور كلى امور متافيزيكى در محدوده معرفت عقل نظرى قرار نمى گيرند (كونگ، مسيحيت، صص672-673).
كانت كوشيد با تمسك به عقل عملى جايگاهى را براى اين امور دست و پا كند. او از يك طرف باتفكيكى كه ميان عقل نظرى وعقل عملى صورت مى دهد و«معرفت»را مربوط به حوزه عقل نظرى، و عقل عملى را خاستگاه اراديات و عواطف واحساسات و درواقع فاقد وجهه معرفتى مى داند در عمل، امور متافيزيكى را (كه غالب مدعيات اديان در اين حوزه قرارمى گيرند) امورى غيرمعرفتى تلقى مى كند وازطرف ديگر،با تفكيك ميان نومن (بود، شى فى نفسه) و فنومن (نمود، شى چنان كه به نظر مى آيد) و بيان اين كه ما تنها به نمودها معرفت پيدا مى كنيم بنيان نوعى نسبيت معرفت شناختى را پى ريزى مى كند.
با كوشش هاى دكارت و كانت و در كنار آنها عالمان تجربى نظير گاليله (معاصر دكارت) و نيوتن (معاصر كانت) انقلاب علمى و فلسفى به حد كمال خود رسيد و مى بايد ثمرات خود را نشان دهد . اين ثمرات در قالب ارزش هاى جديدى كه مى توان از آنها به عنوان مشخصه هاى مدرنيته نام برد، مطرح شد. يكى از اين ارزش ها ايده عقلانيت انسانى بود كه قبلا بيان شد. دومين ارزش جديد طرح ايده پيشرفت progress بود.

انقلاب فرهنگى و الاهياتى
 

در واقع انقلاب علمى و فلسفى منتهى به انقلاب فرهنگى عصر روشنگرى شد. كانت روشنگرى را چنين تعريف مى كند: خروج انسانها از قيمومتى كه قبلا خود را تسليم آن كرده بودند (كونگ، مسيحيت، ص684). قيمومت درنظر او عجز از كاربرد فاهمه بود. بر همين اساس شعار عصر روشنگرى اين بود: «شجاع باش و فاهمه خود را به كار انداز». در واقع اين شعار متوجه مراجع كليسايى بود كه برعالم انديشه سلطه داشتند. به عبارت ديگر نهضت روشنگرى در پى روشنايى بخشى به جهانى بود كه كليسا آن را تاريك ساخته بود. تأثير فوق العاده دين، كليسا و الاهيات كه از ويژگى هاى قرون وسطا و نيز عصر نهضت اصلاح دينى بود براى انسان عصر عقل قابل قبول نبود. در اين عصر عقيده به قدرت مطلق عقل و امكان سلطه بر طبيعت گسترش يافت و اساس ايده جديد «پيشرفت» گرديد. در قرن هجدهم اين ايده به همه حوزه هاى زندگى سرايت كرد و كل فرايندتاريخ،فرايندى عقلا روبه پيشرفت تلقى شد. با اين تلقى ازتاريخ، هرتحول جديدى ارزشمند، و ركود يا بازگشت به گذشته ضدارزش پنداشته مى شد. براى اولين بار در تاريخ مسيحيت انگيزه براى ايجاد يك الگوى جديد براى دنيا، جامعه، كليسا و الاهيات، نه از درون خود كليسا و الاهيات، بلكه از خارج از آنها به وجود آمد. انسان به عنوان فرد محوريت يافت وقلمرو انسانى تقريباً به طرز نامحدودى گسترش و تنوع پيدا كرد.
تداوم اين انقلاب فرهنگى منتهى به جدايى فرهنگ از دين گشت، جدايى اى كه ذيل عنوان سكولاريسم از آن ياد مى شود. سكولار شدن secularization كه به لحاظ تاريخى در وهله اول به معناى انتقال دارايى هاى كليسا به حوزه عرفى توسط دولت و افراد بود، اينك تقريباً به همه حوزه هاى مهم حيات انسانى ــ علم، اقتصاد، سياست، قانون،دولت، فرهنگ، تعليم و تربيت، پزشكى و رفاه اجتماعى ــ سرايت كرده بود و در همه اين حوزه ها فرايند جدايى آغاز شده بود. ادعا مى شد كه همه اين حوزه ها بايد از تأثير كليسا،الاهيات و دين خارج شوند و تحت مسئوليت مستقيم حود انسان ها درآيند. به همين ترتيب واژه رهاشدن emancipation كه ابتداً معناى حقوقى داشت و به معناى رهاساختن كودك از سلطه والدين يا از قدرت استاد بود، اينك معناى سياسى پيدا كرده بود، يعنى شهروندىِ برابر براى همه كسانى كه در يك دولت مستقل زندگى مى كردند و در نهايت يعنى رهايى از مرجعيت و سلطه ديگران. اينك اين امر آشكار شده بود كه انسان ها مى خواهند انسان باشند; نه فراانسان superman يا فروانسان subman(كونگ، مسيحيت، ص 687).
انقلاب فرهنگىِ عصر روشنگرى موجب بحران در ساختارهاى الاهيات سنتى شد. عامل مهم اين بحران طرح نقد تاريخى كتاب مقدس بود. پرسش مهم در نقد تاريخى كتاب مقدس اين بود كه آيا مطالب كتاب مقدس از واقعيت تاريخى برخوردارند؟ مهم تر از همه، آيا عيساى تاريخى واقعاً وجود داشته است ؟اين پرسش با پرسشى كه در دوره نهضت اصلاح دين مطرح شده بود تفاوت آشكارى داشت. در واقع پرسش مصلحان درباره ميزان انطباق سنت هاى كليسايى با كتاب مقدس بود، اما پرسش عصر روشنگرى اين بود كه اساساً اصل وجود كتاب مقدس به عنوان كلام خدا، و عيساى تاريخى به عنوان وحى و انكشاف الاهى از چه ميزان واقعيت تاريخى برخوردار بوده است؟ پيش فرض نقد تاريخى اين بود كه كتاب مقدس مجموعه اى از منابع تاريخى اى است كه مانند ساير منابع عرفى بايد آن را با رويكرد تاريخى فهميد. اين ديدگاه سنتى كه كتاب مقدس نوعى الهام است و بدين جهت فهم و تفسير آن با ديگر متون تفاوت دارد جاى خود را به يك روش تفسيرى جديدى داد كه هم در متون مقدس و هم متون عرفى به كار مى رود. در اين دوره تحقيقات بسيارى با روش نقد تاريخى در پيرامون حوادث و داستان هاى كتاب مقدس صورت گرفت. ريچارد سيمون اولين مسيحى اى بود كه در سال 1678 اظهار داشت كه پنج كتاب اول عهد قديم نوشته حضرت موسى نيست و در واقع وحى بودن كتاب مقدس را نفى كرد. اسپينوزا نيز بعدها همين عقيده را اظهار داشتند. در فضاى روشنگرى اين سنخ رويكرد به كتاب مقدس شدّت يافت و كتاب هاى بسيارى درباره زندگى عيسى مسيح نوشته شد كه در برخى از آنها به صراحت، وجود عيساى تاريخى انكار شد.
نتيجه اين تحولات، سست شدن اعتقادات سنتى و پيدايش نوعى تسامح دينى بود. با تضعيف اعتقادات دينى و سنتى و نيز افول جايگاه كليسا در ميان روشنفكران و حتى مردم عادى نوعى دل زدگى نسبت به دين پيدا شد. علاوه بر اين، با گزارش هايى كه سياحان و مبلغان راجع به ساير اديان وفرهنگ ها مى دادند ونيز پيشرفت ارتباطات بين المللى اين امر آشكار شد كه مسيحيت نيز دينى است در ميان ساير اديان و در واقع آن جايگاه يگانه و بى نظيرى كه كليسا براى خود قائل بود ازدست رفت. در نتيجه، آزادى عقيده و آزادى انتخاب دين در صدر فهرست حقوق بشر جديد قرار گرفت.
واكنش كليساى كاتوليك به اين تحولات جديد همان عكس العمل قديم و استفاده از ابزارهاى گذشته بود; يعنى تأكيد بر الگوى كهن و عدم پذيرش اين امر كه اصولا تحولى درعالم و آدم رخ داده است; همان برخوردهاى حذفى با دانشمندان و متفكران; از قبيل استفاده از ابزار تكفير وتهديد ودرمواردى از بين بردن آنان. علت اين نوع واكنش در واقع پايبندى كليساى كاتوليك به اعتقادات جزمى به ويژه مرجعيت و قدرت مطلقه كليسا بود. در نتيجه در قلمرو كليساى كاتوليك روح نقد تاريخى قبل از شكوفايى از بين رفت.
اما در قلمرو الاهيات پروتستان به ويژه درآلمان وضع فرق مى كرد. در آنجا به دليل تداوم اصول نهضت اصلاح نوعى رويكرد انتقادى جديدى توانست شكل و گسترش يابد. آلمان به دو دليل توانست مبدأ پيدايش الاهياتى شود كه در نهايت توانست خود را با اصول ومبانى تفكر جديد سازگار و هماهنگ سازد; دليل اول اين بود كه آلمان به دليل جنگ هاى فرقه اى ديرتر از ساير كشور هاى غربى وارد عصر روشنگرى شد، در نتيجه، برخورد آن با پيامد هاى عصر روشنگرى معتدل تر بود; براى مثال فرانسه كه در واقع كانون عصر روشنگرى بود به واسطه برخوردهاى شديد كليساى كاتوليك با انديشه و انديشمندان نهضت روشنگرى دل زدگى از دين، و عكس العمل شديد نسبت به آن حادتر بود. دليل دوم نقش فردريك بزرگ،پادشاه وقت آلمان بود كه خود حامى روشنگرى بود و با حمايت هاى خود از مصلحان و روشنفكران نقش بسزايى در تحولات دينى عصر خود داشت. (كونگ، مسيحيت، ص689)
به هرحال، روشنفكرى در الاهيات پروتستان آلمان به تدريج رشد و نمو كرد. در ابتدا الاهيات و الاهى دانانى پيدا شدند كه به الاهى دانان دوره گذار معروف شدند. به خود گرفتند. آنان منكر وحى و اعتقادات جزمى نبودند، اما معتقد بودند كه با ضميمه كردن آنها به هسته اصلى وحى كه همانا دينِ مبتنى بر عقل، آزادگى و جاودانگى است رسيده اند. چيزهايى كه قبلا مهم تلقى مى شد; مانند الوهيت مسيح، تولدش از باكره، مرگ و رستاخيز او و صعود و رجعت او ديگر براى آنان اهميتى نداشت. آنان با هر نوع مبهم گويى مخالفت مى شد. اصول مهمى كه مردم آن زمان به آنها مى انديشيدند; مانند عمل به جاى نظر، زندگى به جاى آموزه، و عقيده و اخلاق به جاى جزميات براى ايشان اهميت داشت. از نظر آنان پرسش از مسيحيت اوليه معنا نداشت. مسيحيت اوليه چيزى جز يك انتظار نااميدانه آخرالزمانى نيست كه فضاى نگارش اناجيل را فراهم آورد و در حقيقت، نويسندگان اناجيل ويژگى هاى انسانى خود را به نمايش گذاشته اند. بااين رويكرد افراد زيادى مانند فردريك استرايوس، فردينالد كريستين بور و ديگران آثار زيادى درباره زندگى عيساى تاريخى نوشتند كه در واقع به انقلابى در الاهيات انجاميد. (كونگ، مسيحت، ص689)
اما روح مدرنيته به واسطه شلاير ماخر (1834- 1768) درالاهيات دميده شد. او تجسم تحول در الگوى قديم و تأسيس الگويى جديد در الاهيات است. او به تمام معنا انسانى مدرن است كه فلسفه جديد را خوب مى شناسد و تأييد مى كند. او كسى است كه نقد تاريخى را تصديق، و خودش آن را در بررسى كتاب مقدس به كار مى برد و نيز ادبيات مدرن، هنر و حيات اجتماعى جديد را تأييد و در محافل رمانتيك شركت مى كند و مى كوشد تا از روشنگرى فراتر رود. شلاير ماخر اولين كسى بود كه در دانشگاه هاى جديد جايگاهى براى الاهيات به عنوان يك رشته تحصيلى جديد پيدا كرد. او مى خواست نشان دهد كه دينداربودن با مدرن بودن ناسازگار نيست. در زمان او بسيارى از معاصرانش نظير فيشته، شلينگ، هگل و هولدرلين از الاهيات به فلسفه روى آورده بودند. آنان به طور قطع دين را كنار نگذاشته بودند، اما آن را در نظام متافيزيكى خود ادغام كرده بودند. بسيارى از دوستان او نسبت به دين نوعى لاادرى گرى را از خود نشان مى دادند. در فضاى روشنگرى و رمانتيسم كسى يافت نمى شد كه بپرسد «دين چيست؟» او اولين كسى است كه در اين فضا درباره دين پرسش مى كند. كتاب درباره دين او همين پرسش را مطرح مى كند. او وظيفه خويش مى دانست كه به رغم همه ايرادهايى كه به آموزه هاى مسيحى داشت به عنوان يك متفكر انتقادى به روشى كاملا جديد دين را مطرح كند.

پي نوشت ها :
 

[1] اين مقاله شرحى است از ديدگاه هانس كونگ درباره عوامل پيدايش مدرنيته در جهان غرب و رابطه آن با مسيحيت. چنان كه از عنوان مقاله پيداست اين نوشتار، گزارشى است از اين موضوع كه در آن از يك طرف كوشيده ام تا به اصل ديدگاه خدشه و خللى وارد نسازم، لذا از تحليل و بررسى و تفسير پرهيز كرده ام. از طرف ديگر خواسته ام آن را به بيانى غير از زبان ترجمه درآورم، لذا مطالبى را با شرح و بسط هاى لازم همراه با تنظيم و تبويب جديد ارائه كرده ام.