مامان! خدا چه شکليه؟!
مامان! خدا چه شکليه؟!
مامان! خدا چه شکليه؟!
توصيههاي دکتر ميترا حکيم شوشتري و دکتر محمدرضا خدايي به والديني که کودکشان زياد درباره خدا از آنها سوال ميکند.
يادم ميآيد وقتي خيلي کوچک بودم مادرم پولخردهاي کيفاش را در يک صندوقچه کوچک ميانداخت: يک توماني، پنج توماني و گاهي هم اسکناس.
روزي از او علتاش را پرسيدم و مادر گفت: «اينها را جمع ميکنم تا براي بچههاي يتيم، لباس و کتاب داستان و اسباببازي بخريم... آنها پدر ندارند و ...» درست به خاطر دارم که با تعجب گفتم: «اين همه پول را ما چرا بايد بدهيم؟ به ما چه؟» در عالم کودکي، آن سکههاي پولخرد به نظرم زياد ميآمد. مادر در جواب من گفت: «با اين کار خوب و شاد کردن دل آنها، خدا را خوشحال ميکنيم. همه مردم سعي ميکنند کارهاي خوب انجام دهند تا در مسابقه خوشحال کردن خدا برنده شوند.» اين قضيه باب آشنايي من با خدا بود و بعد از آن، پشت سر هر کاري، مدام از مادرم ميپرسيدم: «خدا خوشحال شد؟ يعني ميخنده؟... پس چرا نميبينيماش؟» به ياد ميآورم که صحبتهاي مادرم دايم در مورد اين بود که خدا خيلي مرا دوست دارد چون چشمهاي زيبا و سالمي به من داده است. گوشها، دهان و همه اعضاي بدنام را با کارکردش توصيف ميکرد و ميگفت: «خدا اينها را براي اين به تو داده که خيلي دوستت دارد.» براي همين، قبل از غذا خوردن و بعد از پايان آن، قبل از خوابيدن و خلاصه در هر کاري سريع به اين ميانديشيدم که چهقدر خوب است دست دارم تا بازي کنم؛ چشم دارم تا ببينم و ... کودکانه ميگفتم: «خدايا دوستات دارم... حيف که تو آن قدر بزرگي که روي زمينجا نميشوي، وگرنه ميآمدم و سفت بغلات ميکردم...»
وقتي بزرگتر شدم هنوز اين در باورم بود که همه مردم ما با هم مسابقه ميدهند تا خدا آنها را بيشتر از ديگري و ديگران دوست داشته باشد. از اينکه خدا هميشه مرا ميديد و مراقبام بود، حس خوبي داشتم. امروز گاهي از تصورات کودکيام در مورد خدا به خنده ميافتم اما آنچه هنوز در ذهنام مانده، شکوه و عظمتي است که توصيفناشدني است. اين شناخت و حس خوبام را مرهون رفتار صحيح مادرم هستم. هفته گذشته به ديدار مادرم رفتم و از او به همين خاطر تشکر کردم. دليل اين سپاسگزاري، آن هم بعد از اين همه سال، شنيدن داستان زندگي پسر 8 سالهاي بود که به دليل رفتار غلط بزرگترهايش، با شنيدن نام خدا، به اضطراب ميافتد و صرفا از او وحشت دارد. مطالب زیر را بخوانید و نظر دکتر ميترا حکيم شوشتري، روانپزشک کودک و نوجوان و دکتر محمدرضا خدايي، روانپزشک، را هم در همين خصوص بشنويد.
پدر يک خانواده سه نفري هستم. با همسرم و پسرم، امير، زندگي ميکنم. اوضاع زندگيمان متوسط رو به ضعيف است و براي تامين هزينههاي اجارهخانه و زندگي مجبورم دو شيفت کار کنم. اين را ميگويم تا بدانيد بيشتر اوقات در خانه نيستم و پسرم اغلب آموزشهاياش را از مادر، مربيان مهد و حالا هم معلم مدرسه ميگيرد. همه زحمات او بر دوش همسرم است و او همواره ميکوشد تا خوب تربيتاش کند. مدتي بود راجع به پسرمان و رفتارها و افکار عجيب و غريباش ابراز نگراني ميکرد. همسرم ميگفت امير دايما از اينکه خدا قرار است او را در آتش بسوزاند واهمه دارد و آنقدر نگران است که حتي کارهاي عادي و روزمرهاش را هم با دلهره انجام ميدهد. همسرم به امير گفته بود که جهنم و بهشت چيست و ما پاداش کارهاي خوب و کيفر کارهاي بد را ميبينيم اما نپرسيده بود که اين همه ترس و نگراني از کجا به سراغ او آمده است. سخن کوتاه کنم. کار به جايي رسيد که اميرم اين روزها سر از مطب روانپزشکي درآورده و انواع داروها را ميخورد و به جلسات رواندرماني ميرود. دکتر ميگويد ما با ندانمکاريمان او را بيمار کردهايم و چون من و مادرش مطابق با سناش در مورد خدا و اخلاقيات صحبتي با او نکردهايم به راحتي حرفهاي غيرواقعي يکي دو تا از مربيان و معلمان مدرسهاش در او اثر کرده است. خواستم از حرفهاي غلطي که آن معلم نا آگاه زده بود، گله کنم اما دکترش ميگفت: «تقصير خودتان است! در يک کلاس 20 نفري، چرا فقط پسر شما اينطور شده؟ شما اطلاعات درستي به او نداده بوديد تا بتواند با شناخت، حرف درست و غلط را تشخيص دهد. نبايد با يک پسر 8 ساله از بهشت و دوزخ صحبت ميکرديد.» حالا ما نميدانيم با امير چه کنيم؟او شبها از خواب ميپرد و دايم در اضطراب به سر ميبرد. حتي سيدي کارتن هم تماشا نميکند و رفتارهاي کودکانه نميکند و ميترسد اينها گناه باشند! شما بگوييد چه کمکي ميتوانيم انجام بدهيم؟همانطور که پزشک امير برايتان توضيح داده و من بر آن صحه ميگذارم، اگر والدين به صورت فعال در زمينههاي مختلف به آموزش فرزندان خود نپردازند، بچهها تحت تاثير گفتههاي ديگران قرار ميگيرند و اطلاعات موردنيازشان را از منابع ديگر به دست ميآورند؛ منابعي که شايد علمي و منطقي نباشد و فقط زاييده ذهن يک فرد يا خانواده و فرهنگي باشد که او در آن پرورش يافته. اما نگران نباشيد. به نظر ميرسد که «امير» شما داراي مشکلات اضطرابي بوده. شايد در خانوادهتان هم سابقه اضطراب يا افسردگي وجود داشته باشد. به همين دليل، القاهاي ذهني معلمش نيز مزيد بر علت شده و از اين طرز تفکر غلط که موجودي در آسمانها مدام در پي اوست تا او را بگيرد و در آتش بيندازد، اضطراب گرفته است. من در ميان مراجعان خودم موارد مشابهي دارم که مادر يا پدر قبل از مرتکب شدن رفتار غلط مشورت ميگيرند و سعي ميکنند رفتار اصولي و علمي را در پيش گيرند تا فرزندشان آسيب نبيند. براي شما پدر گرامي و همه والدين نيز نکات مهمي را دارم که توصيه ميکنم حتما رعايت کنيد تا با رفتار مناسب خود بتوانيد بچههايتان را به سوي اخلاقيات، انسانيت و ايمان و اعتقاد هدايت کنيد. گاهي شما قصد داريد واقعيتهايي را در مورد خداوند، آفرينش، خلقت، جهان آخرت و... به بچهها بگوييد اما چون راه صحيح گفتن آن را بلد نيستيد و نميدانيد آيا کودک شما از نظر رواني به چنين رشدي رسيده که صحبت شما را درک کند يا نه، به جاي هدايت او به مسير درست، او را به بيراهه ميبريد. قبل از اينکه به يکسري نکات کلي بپردازم از شما ميخواهم فعلا با «امير» در مورد اينکه آيا کاري که کرده خوب است يا بد صحبت نکنيد و نظر ندهيد. مدام به او اطمينان دهيد که همه کارهايش درست بوده (از چنين بچه مضطربي انتظار نميرود رفتار بدي بکند چون او آنقدر مضطرب است که حتي از کارهاي عادي بيم دارد مبادا رنگ بدي گرفته باشد) همواره به او يادآوري کنيد که خدا آنقدر مهربان است و ما را دوست دارد که حد و اندازه ندارد. يادتان باشد در مورد خوبي، بزرگي و مهرباني مطلق خداوند بسيار با او صحبت کنيد. داستانهاي غيرمستقيم تعريف کنيد تا پايههاي غلط فکري و آموزشهاي غير اصولي کمکم از بين بروند. هرگز براي آموزش دير نيست و نبايد او را در اين غفلت رها کنيد تا در آينده از اخلاقيات و مذهب و ايمان دور شود. حالا که قرار است آموزشهايي را در اين خصوص بدهيد و با بچهها صحبت کنيد، بايد نکات مهمي را بدانيد. اول به عنوان يک مادر و سپس به عنوان يک روانپزشک اين نکات را ذکر ميکنم:
• مادر: «خدا زيبايي مطلق است. خدا خوبي مطلق است» (و همه صفات خوب و مطلقي که در قرآن هم آمده، البته با بياني ساده و جملاتي کوتاه)
• کودک: «مطلق يعني چه؟»
• مادر: «توانايي مطلق يعني اينکه هر چه تصور کني ميتواند انجام دهد.»
• کودک: «يعني ميتواند همه ما را يکدفعه از بين ببرد؟»
• مادر: «خدا خيلي مهربان است و براي همين، آنچه را که خيلي خوب باشد براي ما ميخواهد.»
• کودک: «پس ميتواند بهترين چيزهاي دنيا را به من بدهد؟»
• مادر: «خُب اگر لازم بداند، بله. بستگي دارد که آن را براي تو صلاح بداند يا نه. (بايد در معني ساده آنچه به عنوان دعاي «راضيام به رضاي تو» که زياد به کار ميبريم در حد فهم و درک کودک بگوييم) شايد لازم باشد از مثالهاي ساده و قابل درک استفاده کنيم تا بچه تصورش از خدا يک موجود خشمگين که هميشه ترسناک است، نباشد؛ مثلا: «وقتي تو کوچولو بودي دلات ميخواست دستات را در پريز برق ببري اما من و پدر اجازه نميداديم و تو شايد دلخور ميشدي و ميگفتي ما دوستات نداريم اما چون تو صلاح خودت را نميدانستي اينطوري فکر ميکردي؛ مگه نه؟!» حتي گاهي ميشود در سنين دبستان به بچهها گفت بهتر است برويم و يکسري اطلاعات را در اينباره جمع کنيم. از کلاس سوم و چهارم که بچهها دايره لغاتشان غنيتر ميشود و توانايي خواندن آنها بالا ميرود، ميتوانيم با هم متوني را در مورد خدا و آفرينش پيدا کنيم و بخوانيم تا او اين احساس و کشش را به سوي خداوند که منشأ خوبي و آرامش است، پيدا کند.
البته باز هم بايد بدانيم بچهها هويت جداگانهاي دارند و هرگز مثل ما نيستند و امکان دارد علايق، استعدادها و خواستههاي آنها کاملا با ما فرق کند. اينکه بعضي والدين خواستههاي دروني شکوفانشده خود را در وجود بچهها جستجو ميکنند نيز ناشي از همين تفکر غلطشان به بچههاست. مکاتب مختلف از اريکسون و پياژه بگيريد تا ديگران، اين نظر را دارند که بچه تا سن خاصي قدرت تفکرش مانند بزرگترها نيست و تفکر صوري دارند. بچه حتي معني و مفهوم کلمهها را درک نميکند، يعني با توجه به آنچه ميشنود و ميبيند نتيجهگيري ميکند و تجزيه و تحليل دارد. پس بايد قبل از هر آموزشي و قبل از اينکه در مورد هر چيزي با او حرف بزنيم، اين نکته را در نظر بگيريم که او يک آدم بزرگ کوچکشده نيست. شما نميتوانيد با يک پرسش ساده او را به اين سمت هدايت کنيد که نتيجهگيري منطقي کند چون هنوز به آن مرحله از رشد نرسيده است.
پس بايد با نگاه بچگانه ديد و رفتار کرد تا آنها مطلبي را بياموزند. در مورد مسايل اخلاقي و مذهبي نيز بهتر است با کودک صحبت کنيد اما درست از نگاه بچگانه. قرار نيست شما در يک بحث خداشناسي با آدم بزرگها شرکت کنيد، بلکه بايد اولا مثبت باشيد و ثانيا او را با اثرات خداوند روي زمين آشنا کنيد. گمان نکنيد مثالهاي ساده شما امکان دارد درک او را خدشهدار کند. اتفاقا همين مثالهاي ساده است که قابل فهم است. بچهها در کلاس اول و دوم درسي دارند که در آن ميگويد اثر پاي شتر را ميبينيد، در حالي که خودش نيست. آيا اين يعني شتري از آنجا رد نشده است؟ مثالهاي ديگري هم ميتوانيد بزنيد تا آنها درک کنند وقتي اثر يک چيز را ميبينند، ولو اگر آن فاعل را نميبينند، بايد به وجودش مطمئن باشند: «من تو را دوست دارم اما تو که دوست داشتنام را نميبيني؛ پس يعني وجود ندارد؟! چرا هست و تو ميتواني از اثرات آن عشق و دوست داشتن در رفتارم بفهمي که من دوستات دارم...» شما تا سن 12 سالگي بايد فقط در مورد خدا با جملات مثبت صحبت کنيد و بگوييد اگر چنان رفتاري انجام دهي من دوستات دارم و خدا هم رفتارت را دوست دارد اما به هيچ وجه نبايد در مورد قضيه پاداش و تنبيه خداوند در ازاي رفتارهايمان حرفي بزنيم چون تفکر منطقي وجود ندارد.
ما بزرگترها ميدانيم حتي جزاهايي که خداوند قرار داده به نوعي پاداش محسوب ميشود که ما را از رفتن به سوي بديها منع ميکند اما بچه که اين امر را نميفهمد. او فقط فرم غلو شده را ميبيند و اگر عنوان کنيد به دليل فلان کار بد خداوند تنبيهات ميکند و در آتش ميسوزاند، فرم غلو شده امر را نتيجه ميگيرد که خدا موجودي است عصباني و ترسناک که با آتشي در دست منتظر بچهها نشسته تا آنها را بسوزاند. او با اين تصورات ترسناک و غلط که شما در ذهناش فروکردهايد، به جاي اينکه به سمت خدا برود و از او آرامش بگيرد، حس ترسي نسبت به او پيدا ميکند. پس تا 12 سالگي صبر کنيد تا او به رشد رواني لازم برسد و سپس کمکم با توجه به شخصيت و درک کودک در مورد سيستم تنبيه و پاداش با او صحبت کنيد.
منبع:www.salamat.com
يادم ميآيد وقتي خيلي کوچک بودم مادرم پولخردهاي کيفاش را در يک صندوقچه کوچک ميانداخت: يک توماني، پنج توماني و گاهي هم اسکناس.
روزي از او علتاش را پرسيدم و مادر گفت: «اينها را جمع ميکنم تا براي بچههاي يتيم، لباس و کتاب داستان و اسباببازي بخريم... آنها پدر ندارند و ...» درست به خاطر دارم که با تعجب گفتم: «اين همه پول را ما چرا بايد بدهيم؟ به ما چه؟» در عالم کودکي، آن سکههاي پولخرد به نظرم زياد ميآمد. مادر در جواب من گفت: «با اين کار خوب و شاد کردن دل آنها، خدا را خوشحال ميکنيم. همه مردم سعي ميکنند کارهاي خوب انجام دهند تا در مسابقه خوشحال کردن خدا برنده شوند.» اين قضيه باب آشنايي من با خدا بود و بعد از آن، پشت سر هر کاري، مدام از مادرم ميپرسيدم: «خدا خوشحال شد؟ يعني ميخنده؟... پس چرا نميبينيماش؟» به ياد ميآورم که صحبتهاي مادرم دايم در مورد اين بود که خدا خيلي مرا دوست دارد چون چشمهاي زيبا و سالمي به من داده است. گوشها، دهان و همه اعضاي بدنام را با کارکردش توصيف ميکرد و ميگفت: «خدا اينها را براي اين به تو داده که خيلي دوستت دارد.» براي همين، قبل از غذا خوردن و بعد از پايان آن، قبل از خوابيدن و خلاصه در هر کاري سريع به اين ميانديشيدم که چهقدر خوب است دست دارم تا بازي کنم؛ چشم دارم تا ببينم و ... کودکانه ميگفتم: «خدايا دوستات دارم... حيف که تو آن قدر بزرگي که روي زمينجا نميشوي، وگرنه ميآمدم و سفت بغلات ميکردم...»
وقتي بزرگتر شدم هنوز اين در باورم بود که همه مردم ما با هم مسابقه ميدهند تا خدا آنها را بيشتر از ديگري و ديگران دوست داشته باشد. از اينکه خدا هميشه مرا ميديد و مراقبام بود، حس خوبي داشتم. امروز گاهي از تصورات کودکيام در مورد خدا به خنده ميافتم اما آنچه هنوز در ذهنام مانده، شکوه و عظمتي است که توصيفناشدني است. اين شناخت و حس خوبام را مرهون رفتار صحيح مادرم هستم. هفته گذشته به ديدار مادرم رفتم و از او به همين خاطر تشکر کردم. دليل اين سپاسگزاري، آن هم بعد از اين همه سال، شنيدن داستان زندگي پسر 8 سالهاي بود که به دليل رفتار غلط بزرگترهايش، با شنيدن نام خدا، به اضطراب ميافتد و صرفا از او وحشت دارد. مطالب زیر را بخوانید و نظر دکتر ميترا حکيم شوشتري، روانپزشک کودک و نوجوان و دکتر محمدرضا خدايي، روانپزشک، را هم در همين خصوص بشنويد.
پدر يک خانواده سه نفري هستم. با همسرم و پسرم، امير، زندگي ميکنم. اوضاع زندگيمان متوسط رو به ضعيف است و براي تامين هزينههاي اجارهخانه و زندگي مجبورم دو شيفت کار کنم. اين را ميگويم تا بدانيد بيشتر اوقات در خانه نيستم و پسرم اغلب آموزشهاياش را از مادر، مربيان مهد و حالا هم معلم مدرسه ميگيرد. همه زحمات او بر دوش همسرم است و او همواره ميکوشد تا خوب تربيتاش کند. مدتي بود راجع به پسرمان و رفتارها و افکار عجيب و غريباش ابراز نگراني ميکرد. همسرم ميگفت امير دايما از اينکه خدا قرار است او را در آتش بسوزاند واهمه دارد و آنقدر نگران است که حتي کارهاي عادي و روزمرهاش را هم با دلهره انجام ميدهد. همسرم به امير گفته بود که جهنم و بهشت چيست و ما پاداش کارهاي خوب و کيفر کارهاي بد را ميبينيم اما نپرسيده بود که اين همه ترس و نگراني از کجا به سراغ او آمده است. سخن کوتاه کنم. کار به جايي رسيد که اميرم اين روزها سر از مطب روانپزشکي درآورده و انواع داروها را ميخورد و به جلسات رواندرماني ميرود. دکتر ميگويد ما با ندانمکاريمان او را بيمار کردهايم و چون من و مادرش مطابق با سناش در مورد خدا و اخلاقيات صحبتي با او نکردهايم به راحتي حرفهاي غيرواقعي يکي دو تا از مربيان و معلمان مدرسهاش در او اثر کرده است. خواستم از حرفهاي غلطي که آن معلم نا آگاه زده بود، گله کنم اما دکترش ميگفت: «تقصير خودتان است! در يک کلاس 20 نفري، چرا فقط پسر شما اينطور شده؟ شما اطلاعات درستي به او نداده بوديد تا بتواند با شناخت، حرف درست و غلط را تشخيص دهد. نبايد با يک پسر 8 ساله از بهشت و دوزخ صحبت ميکرديد.» حالا ما نميدانيم با امير چه کنيم؟او شبها از خواب ميپرد و دايم در اضطراب به سر ميبرد. حتي سيدي کارتن هم تماشا نميکند و رفتارهاي کودکانه نميکند و ميترسد اينها گناه باشند! شما بگوييد چه کمکي ميتوانيم انجام بدهيم؟همانطور که پزشک امير برايتان توضيح داده و من بر آن صحه ميگذارم، اگر والدين به صورت فعال در زمينههاي مختلف به آموزش فرزندان خود نپردازند، بچهها تحت تاثير گفتههاي ديگران قرار ميگيرند و اطلاعات موردنيازشان را از منابع ديگر به دست ميآورند؛ منابعي که شايد علمي و منطقي نباشد و فقط زاييده ذهن يک فرد يا خانواده و فرهنگي باشد که او در آن پرورش يافته. اما نگران نباشيد. به نظر ميرسد که «امير» شما داراي مشکلات اضطرابي بوده. شايد در خانوادهتان هم سابقه اضطراب يا افسردگي وجود داشته باشد. به همين دليل، القاهاي ذهني معلمش نيز مزيد بر علت شده و از اين طرز تفکر غلط که موجودي در آسمانها مدام در پي اوست تا او را بگيرد و در آتش بيندازد، اضطراب گرفته است. من در ميان مراجعان خودم موارد مشابهي دارم که مادر يا پدر قبل از مرتکب شدن رفتار غلط مشورت ميگيرند و سعي ميکنند رفتار اصولي و علمي را در پيش گيرند تا فرزندشان آسيب نبيند. براي شما پدر گرامي و همه والدين نيز نکات مهمي را دارم که توصيه ميکنم حتما رعايت کنيد تا با رفتار مناسب خود بتوانيد بچههايتان را به سوي اخلاقيات، انسانيت و ايمان و اعتقاد هدايت کنيد. گاهي شما قصد داريد واقعيتهايي را در مورد خداوند، آفرينش، خلقت، جهان آخرت و... به بچهها بگوييد اما چون راه صحيح گفتن آن را بلد نيستيد و نميدانيد آيا کودک شما از نظر رواني به چنين رشدي رسيده که صحبت شما را درک کند يا نه، به جاي هدايت او به مسير درست، او را به بيراهه ميبريد. قبل از اينکه به يکسري نکات کلي بپردازم از شما ميخواهم فعلا با «امير» در مورد اينکه آيا کاري که کرده خوب است يا بد صحبت نکنيد و نظر ندهيد. مدام به او اطمينان دهيد که همه کارهايش درست بوده (از چنين بچه مضطربي انتظار نميرود رفتار بدي بکند چون او آنقدر مضطرب است که حتي از کارهاي عادي بيم دارد مبادا رنگ بدي گرفته باشد) همواره به او يادآوري کنيد که خدا آنقدر مهربان است و ما را دوست دارد که حد و اندازه ندارد. يادتان باشد در مورد خوبي، بزرگي و مهرباني مطلق خداوند بسيار با او صحبت کنيد. داستانهاي غيرمستقيم تعريف کنيد تا پايههاي غلط فکري و آموزشهاي غير اصولي کمکم از بين بروند. هرگز براي آموزش دير نيست و نبايد او را در اين غفلت رها کنيد تا در آينده از اخلاقيات و مذهب و ايمان دور شود. حالا که قرار است آموزشهايي را در اين خصوص بدهيد و با بچهها صحبت کنيد، بايد نکات مهمي را بدانيد. اول به عنوان يک مادر و سپس به عنوان يک روانپزشک اين نکات را ذکر ميکنم:
نکته اول
• مادر: «خدا زيبايي مطلق است. خدا خوبي مطلق است» (و همه صفات خوب و مطلقي که در قرآن هم آمده، البته با بياني ساده و جملاتي کوتاه)
• کودک: «مطلق يعني چه؟»
• مادر: «توانايي مطلق يعني اينکه هر چه تصور کني ميتواند انجام دهد.»
• کودک: «يعني ميتواند همه ما را يکدفعه از بين ببرد؟»
• مادر: «خدا خيلي مهربان است و براي همين، آنچه را که خيلي خوب باشد براي ما ميخواهد.»
• کودک: «پس ميتواند بهترين چيزهاي دنيا را به من بدهد؟»
• مادر: «خُب اگر لازم بداند، بله. بستگي دارد که آن را براي تو صلاح بداند يا نه. (بايد در معني ساده آنچه به عنوان دعاي «راضيام به رضاي تو» که زياد به کار ميبريم در حد فهم و درک کودک بگوييم) شايد لازم باشد از مثالهاي ساده و قابل درک استفاده کنيم تا بچه تصورش از خدا يک موجود خشمگين که هميشه ترسناک است، نباشد؛ مثلا: «وقتي تو کوچولو بودي دلات ميخواست دستات را در پريز برق ببري اما من و پدر اجازه نميداديم و تو شايد دلخور ميشدي و ميگفتي ما دوستات نداريم اما چون تو صلاح خودت را نميدانستي اينطوري فکر ميکردي؛ مگه نه؟!» حتي گاهي ميشود در سنين دبستان به بچهها گفت بهتر است برويم و يکسري اطلاعات را در اينباره جمع کنيم. از کلاس سوم و چهارم که بچهها دايره لغاتشان غنيتر ميشود و توانايي خواندن آنها بالا ميرود، ميتوانيم با هم متوني را در مورد خدا و آفرينش پيدا کنيم و بخوانيم تا او اين احساس و کشش را به سوي خداوند که منشأ خوبي و آرامش است، پيدا کند.
نکته دوم
نکته سوم
نکته چهارم
نکته پنجم
نکته ششم
نکته هفتم
نگاه دوم / دکتر محمدرضا خدايي روانپزشک
البته باز هم بايد بدانيم بچهها هويت جداگانهاي دارند و هرگز مثل ما نيستند و امکان دارد علايق، استعدادها و خواستههاي آنها کاملا با ما فرق کند. اينکه بعضي والدين خواستههاي دروني شکوفانشده خود را در وجود بچهها جستجو ميکنند نيز ناشي از همين تفکر غلطشان به بچههاست. مکاتب مختلف از اريکسون و پياژه بگيريد تا ديگران، اين نظر را دارند که بچه تا سن خاصي قدرت تفکرش مانند بزرگترها نيست و تفکر صوري دارند. بچه حتي معني و مفهوم کلمهها را درک نميکند، يعني با توجه به آنچه ميشنود و ميبيند نتيجهگيري ميکند و تجزيه و تحليل دارد. پس بايد قبل از هر آموزشي و قبل از اينکه در مورد هر چيزي با او حرف بزنيم، اين نکته را در نظر بگيريم که او يک آدم بزرگ کوچکشده نيست. شما نميتوانيد با يک پرسش ساده او را به اين سمت هدايت کنيد که نتيجهگيري منطقي کند چون هنوز به آن مرحله از رشد نرسيده است.
پس بايد با نگاه بچگانه ديد و رفتار کرد تا آنها مطلبي را بياموزند. در مورد مسايل اخلاقي و مذهبي نيز بهتر است با کودک صحبت کنيد اما درست از نگاه بچگانه. قرار نيست شما در يک بحث خداشناسي با آدم بزرگها شرکت کنيد، بلکه بايد اولا مثبت باشيد و ثانيا او را با اثرات خداوند روي زمين آشنا کنيد. گمان نکنيد مثالهاي ساده شما امکان دارد درک او را خدشهدار کند. اتفاقا همين مثالهاي ساده است که قابل فهم است. بچهها در کلاس اول و دوم درسي دارند که در آن ميگويد اثر پاي شتر را ميبينيد، در حالي که خودش نيست. آيا اين يعني شتري از آنجا رد نشده است؟ مثالهاي ديگري هم ميتوانيد بزنيد تا آنها درک کنند وقتي اثر يک چيز را ميبينند، ولو اگر آن فاعل را نميبينند، بايد به وجودش مطمئن باشند: «من تو را دوست دارم اما تو که دوست داشتنام را نميبيني؛ پس يعني وجود ندارد؟! چرا هست و تو ميتواني از اثرات آن عشق و دوست داشتن در رفتارم بفهمي که من دوستات دارم...» شما تا سن 12 سالگي بايد فقط در مورد خدا با جملات مثبت صحبت کنيد و بگوييد اگر چنان رفتاري انجام دهي من دوستات دارم و خدا هم رفتارت را دوست دارد اما به هيچ وجه نبايد در مورد قضيه پاداش و تنبيه خداوند در ازاي رفتارهايمان حرفي بزنيم چون تفکر منطقي وجود ندارد.
ما بزرگترها ميدانيم حتي جزاهايي که خداوند قرار داده به نوعي پاداش محسوب ميشود که ما را از رفتن به سوي بديها منع ميکند اما بچه که اين امر را نميفهمد. او فقط فرم غلو شده را ميبيند و اگر عنوان کنيد به دليل فلان کار بد خداوند تنبيهات ميکند و در آتش ميسوزاند، فرم غلو شده امر را نتيجه ميگيرد که خدا موجودي است عصباني و ترسناک که با آتشي در دست منتظر بچهها نشسته تا آنها را بسوزاند. او با اين تصورات ترسناک و غلط که شما در ذهناش فروکردهايد، به جاي اينکه به سمت خدا برود و از او آرامش بگيرد، حس ترسي نسبت به او پيدا ميکند. پس تا 12 سالگي صبر کنيد تا او به رشد رواني لازم برسد و سپس کمکم با توجه به شخصيت و درک کودک در مورد سيستم تنبيه و پاداش با او صحبت کنيد.
منبع:www.salamat.com
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}