بود يدالله بوغا در مصاف

شاعر : امير خسرو دهلوي

با يکي از کينه وران در طوافبود يدالله بوغا در مصاف
گبر ستيزنده نيامد به زيرحمله بسي کرد سوار دلير
شد ز دو سوالت پيکار خردتا به چنان کش مکش از دستبرد
گرم ز توسن به زمين آمدندهر دو دلاور چون به کين آمدند
پاي فشردند به زور آوريدست به هم بر زده زان داوري
کاختر دشمن بزمين برد مهدحيدر کرار بسي کرد جهد
دور کند بار سر از گردنشچون گه آن شد که به خون کردنش
آب دهن بر رخ شير خدايزد به دليري سگ زور آزماي
کرد ز ته صيد مخالف رهاسخت به پيچيد به خشم اژدها
کان زده با دگر زد به خاکبس که در آويخت درو خشمناک
سر زده در پيش پيمبر شتافتزد سرش از خنجر و سينه شکافت
به رزمي آورد به صد حيله پشتگفت رسولش که چو خصم درشت
بار دگر دست به خون داشتيچيست که بگرفتي و بگذاشتي
کايزدم آورد به مغز اين هراسگفت نيوشنده‌ي ايزد شناس
آب دهن زد به رخ من ز جوشمن چو شدم چيره بر آن سخت کوش
در دهن نفس نهادم لگامدر غضب آورد مرا نفس خام
بهر خودست اين نه ز بهر خدايکانچه غزا زين غضب آرام بجاي
پس ادب از بهر خدا کردمشگشت ضروري که رها کردمش
اين کند و شرط غزا اين بودآنکه جهادش ز پي دين بود
ديد بسي خسرو اگر اين نکردمرد غزا جز ز پي دين نکرد