چو شمع صبح دم در سوختن مرد | | که چون فرهاد روز خود به سر برد |
بر آمد جان و شيرين بر نيامد | | خلل در عشق شيرين در نيامد |
که خون کوهکن را ريخت پرويز | | خبر بردند بر شيرين خون ريز |
که شيرين کشت و خون بر خسرو افتاد | | همه گفتند کاين رسمي نو افتاد |
شهيد خويش را گريد به زاري | | روان شد نازنين کز راه ياري |
به آب ديده شست از خون او سنگ | | به بالين گاه او شد با دلي تنگ |
بشستند از گلاب و زعفرانش | | اشارت کرد تا فرمان برانش |
غريبي را به غربت خانهي خاک | | کفن کردند و بسپردند غمناک |
فزونتر زان ز بهر بي نصيبيش | | بسي بگريست شيرين بر غريبيش |
که بي جرمي بکشت آن بيزبان را | | چه در دست آمد آن نامهربان را |
گناهم را سباست بروي افگند | | چو نتوانست خونم را پي افگند |
ديت بر خسرو و خون بر من آيد | | چو فردا دست خون در دامن آيد |
چو گردون در جهان سوزي شده زال | | به خدمت بود فرتوتي کهنسال |
مهي در سلخ و نامش ماه سامان | | نگون پشتي وليکن کژ خرامان |
بهر کو در عروسي کوفته پاي | | بهر جا در مصيبت روفته جاي |
هزاران اهرمن حل کرده در وي | | گشاده گريهي تزوير چون مي |
که کردي پشه و سيمرغ را جفت | | فريب انگيزي از گيرائي گفت |
زره برده بسي سيمين تنان را | | ز داروها که کار آيد زنان را |
که خوبان را برد هوش از بلا در | | مفرحها ز مرواريد و از در |
بهر ذره دو صد ابليس سوده | | گياهاني به تسخير ازموده |
به دندان خست لب زان کار شيرين | | چو در گوش آمدش گفتار شيرين |
پس آنگه بهر ناچيزي دلش ريش | | که بانو را پرستاري چو من پيش |
کنم صحراي عالم بر شکر تنگ | | به فرما تا به يک پوشيده نيرنگ |
نوازشها نمود از حد فزونش | | شکيبا کرد شيرين را فسونش |
شکر را شربت شيرين چشاند | | به گرمي داد فرمان تا براند |
روان شد تا سپاهان ميل بر ميل | | عجوز کاردان ز آنجا به تعجيل |
چو موري کو به خوزستان گذر کرد | | به چاره ره در ايوان شکر کرد |
نهاد از مهرباني حلقه در گوش | | بيامد تا بر شکر به صد نوش |
به مادر خواندگي بر زد علم را | | چو محرم شد همه شادي و غم را |
مزاجش با شکر در خورد چون شير | | ز شيرين کاري جادو زن پير |
جدا بودن نيارستي زماني | | پري روي از چنان جادو زباني |
گهش ز اندوه شيرين باز گفتي | | گهيش از عشق خسرو راز گفتي |
درون رفته به شکر موي در موي | | عجوز فتنه باوي روي در روي |
که کرد آهنگ مي سرو سمن بار | | چنان افتاد وقتي فرصت کار |
پياپي داشت دور دوستکاني | | به قدر هفتهاي در کامراني |
صداع انگيز شد مغز از خمارش | | بخار باده در سر کرد کارش |
به بيماري کشيدش تندرستي | | فتادش در مزاج از رنج سستي |
به سامان کاري آمد ماه سامان | | ز بالين جستن سرو خرامان |
همي آميخت نيزنگي بهر دست | | به تدبير آستين باليد و بنشست |
کبوتر نازک و شاهين ستم کار | | گمان بر اعتمادش بسته بيمار |
به نوشين شربتي زهرش فرو شست | | چونا گه يافت آن فرصت که مي جست |
لبش را ز آخرين شربت خبر داد | | قدح پر کرد و در دست شکر داد |
درون نازکش افتاد در جوش | | چو ماه نازنين کرد آن قدح نوش |
ز پرواز از عدم شد جانش آگاه | | خرابي يافت اندر قالبش راه |
وداع ما در فرزند کش کرد | | نخست از بي خودي خود را بهش کرد |
که در زحمت نکردي هيچ تقصير | | که رحمت بر تو باد اي مادر پير |
که اميدم نبود از مادر خويش | | ز تو آن سايه ديدم بر سر خويش |
گنه بر مرگ و تهمت بر طبيبان | | کشد تقدير جان کم نصيبان |
زمين بوسي به بزم خسرواني | | ز من با شرط تعظيمي که داني |
بگوئي آسمان را قصهي خاک | | به مالي زير پايش ديده غمناک |
ترا جان تازه با دو عمر جاويد | | که ما رفتيم با جان پر اميد |
درامد خواب مرگ و در ربودش | | درين گفتن پلک در هم غنودش |
نفير از انجم گردون بر آمد | | زهر چشم انجمن را خون برامد |
عروسان آستينها چاک کردند | | جوان مردان به سرها خاک کردند |
برامد نالههاي آتش آلود | | ز مژگان خلق خون ديده پالود |
که مهمان شد شکر در سبز گلشن | | به خسرو نيز گشت آن قصه روشن |
به ماتم چاک زد پيراهني چند | | نشست از سوگواري با تني چند |
به خاک افشاند در دامان به دامان | | ز نرگس بهر آن سرو خرامان |
که به زين خواست نتوان خون فرهاد | | به صد تلخي ز شيرين کرد فرياد |
جزاي آن که من کردم همين است | | عملها را جزاها در کمين است |
به پاداش عمل گيتي به کار است | | نکو را نيک و بد را بد شماراست |
پشيمان وار گشت از ديده خون پاش | | چو خسرو جرم خود را يافت پاداش |
رضا بي مغز گشت و کينه بي پوست | | طمع يک بارگي برداشت از دوست |
ز حسرت کام خشک و ديده نمناک | | ز ار من در مدائن رفت غمناک |
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}