که چون فرهاد روز خود به سر برد

شاعر : امير خسرو دهلوي

چو شمع صبح دم در سوختن مردکه چون فرهاد روز خود به سر برد
بر آمد جان و شيرين بر نيامدخلل در عشق شيرين در نيامد
که خون کوهکن را ريخت پرويزخبر بردند بر شيرين خون ريز
که شيرين کشت و خون بر خسرو افتادهمه گفتند کاين رسمي نو افتاد
شهيد خويش را گريد به زاريروان شد نازنين کز راه ياري
به آب ديده شست از خون او سنگبه بالين گاه او شد با دلي تنگ
بشستند از گلاب و زعفرانشاشارت کرد تا فرمان برانش
غريبي را به غربت خانه‌ي خاککفن کردند و بسپردند غمناک
فزونتر زان ز بهر بي نصيبيشبسي بگريست شيرين بر غريبيش
که بي جرمي بکشت آن بي‌زبان راچه در دست آمد آن نامهربان را
گناهم را سباست بروي افگندچو نتوانست خونم را پي افگند
ديت بر خسرو و خون بر من آيدچو فردا دست خون در دامن آيد
چو گردون در جهان سوزي شده زالبه خدمت بود فرتوتي کهنسال
مهي در سلخ و نامش ماه ساماننگون پشتي وليکن کژ خرامان
بهر کو در عروسي کوفته پايبهر جا در مصيبت روفته جاي
هزاران اهرمن حل کرده در ويگشاده گريه‌ي تزوير چون مي
که کردي پشه و سيمرغ را جفتفريب انگيزي از گيرائي گفت
زره برده بسي سيمين تنان راز داروها که کار آيد زنان را
که خوبان را برد هوش از بلا درمفرحها ز مرواريد و از در
بهر ذره دو صد ابليس سودهگياهاني به تسخير ازموده
به دندان خست لب زان کار شيرينچو در گوش آمدش گفتار شيرين
پس آنگه بهر ناچيزي دلش ريشکه بانو را پرستاري چو من پيش
کنم صحراي عالم بر شکر تنگبه فرما تا به يک پوشيده نيرنگ
نوازشها نمود از حد فزونششکيبا کرد شيرين را فسونش
شکر را شربت شيرين چشاندبه گرمي داد فرمان تا براند
روان شد تا سپاهان ميل بر ميلعجوز کاردان ز آنجا به تعجيل
چو موري کو به خوزستان گذر کردبه چاره ره در ايوان شکر کرد
نهاد از مهرباني حلقه در گوشبيامد تا بر شکر به صد نوش
به مادر خواندگي بر زد علم راچو محرم شد همه شادي و غم را
مزاجش با شکر در خورد چون شيرز شيرين کاري جادو زن پير
جدا بودن نيارستي زمانيپري روي از چنان جادو زباني
گهش ز اندوه شيرين باز گفتيگهيش از عشق خسرو راز گفتي
درون رفته به شکر موي در مويعجوز فتنه باوي روي در روي
که کرد آهنگ مي سرو سمن بارچنان افتاد وقتي فرصت کار
پياپي داشت دور دوستکانيبه قدر هفته‌اي در کامراني
صداع انگيز شد مغز از خمارشبخار باده در سر کرد کارش
به بيماري کشيدش تندرستيفتادش در مزاج از رنج سستي
به سامان کاري آمد ماه سامانز بالين جستن سرو خرامان
همي آميخت نيزنگي بهر دستبه تدبير آستين باليد و بنشست
کبوتر نازک و شاهين ستم کارگمان بر اعتمادش بسته بيمار
به نوشين شربتي زهرش فرو شستچونا گه يافت آن فرصت که مي جست
لبش را ز آخرين شربت خبر دادقدح پر کرد و در دست شکر داد
درون نازکش افتاد در جوشچو ماه نازنين کرد آن قدح نوش
ز پرواز از عدم شد جانش آگاهخرابي يافت اندر قالبش راه
وداع ما در فرزند کش کردنخست از بي خودي خود را بهش کرد
که در زحمت نکردي هيچ تقصيرکه رحمت بر تو باد اي مادر پير
که اميدم نبود از مادر خويشز تو آن سايه ديدم بر سر خويش
گنه بر مرگ و تهمت بر طبيبانکشد تقدير جان کم نصيبان
زمين بوسي به بزم خسروانيز من با شرط تعظيمي که داني
بگوئي آسمان را قصه‌ي خاکبه مالي زير پايش ديده غمناک
ترا جان تازه با دو عمر جاويدکه ما رفتيم با جان پر اميد
درامد خواب مرگ و در ربودشدرين گفتن پلک در هم غنودش
نفير از انجم گردون بر آمدزهر چشم انجمن را خون برامد
عروسان آستين‌ها چاک کردندجوان مردان به سرها خاک کردند
برامد ناله‌هاي آتش آلودز مژگان خلق خون ديده پالود
که مهمان شد شکر در سبز گلشنبه خسرو نيز گشت آن قصه روشن
به ماتم چاک زد پيراهني چندنشست از سوگواري با تني چند
به خاک افشاند در دامان به دامانز نرگس بهر آن سرو خرامان
که به زين خواست نتوان خون فرهادبه صد تلخي ز شيرين کرد فرياد
جزاي آن که من کردم همين استعمل‌ها را جزاها در کمين است
به پاداش عمل گيتي به کار استنکو را نيک و بد را بد شماراست
پشيمان وار گشت از ديده خون پاشچو خسرو جرم خود را يافت پاداش
رضا بي مغز گشت و کينه بي پوستطمع يک بارگي برداشت از دوست
ز حسرت کام خشک و ديده نمناکز ار من در مدائن رفت غمناک