دل در آن يار دلاويز آويخت

شاعر : انوري

فتنه اينست که آن يار انگيختدل در آن يار دلاويز آويخت
رخت بر سر به يکي پاي گريختدل و دين و مي و عهد و قوت
همه آفاق به غربال تو بيختدل من باز نمي‌يابد صبر
کار جانم به يکي موي آويختور نمي‌يابد آن سلسله موي
چشمم از اشک بسي چشم آويختدل به سوي دل برفتم بر درش
گل عمرم همه از پاي بريختيار گلرخ چو مرا بار ندارد