روي تو آرام دلها مي‌برد

شاعر : انوري

زلف تو زنهار جانها مي‌خوردروي تو آرام دلها مي‌برد
عافيت را کس به کس مي‌نشمردتا برآمد فتنه‌ي زلف و رخت
راز دلها را به درها مي‌بردمنهي عشق به دست رنگ و بوي
کز تو يک غم دل به صد جان مي‌خردوقت باشد بر سر بازار عشق
پاي کس جز بر سر خود نسپردبر سر کوي غمت چون دور چرخ
لاجرم زلف تو پرده‌اش مي‌دردهست دل در پرده‌ي وصل لبت
تا سر زلف تو در سر ناوردپاي در وصل لبت نتوان نهاد
تا دلم آن را طريقي بنگردگويمت وصلي مرا گويي که صبر
تا تو بنديشي جهان مي‌بگذردجمله در انديشه سازي کار وصل
زندگاني را نگر چون مي‌بردوعده را بر در مزن چندين به عذر
چون کنم مي‌نگزرد مي‌نگزردگويي از من بگزران اي انوري