نه در وصال تو بختم به کام دل برساند

شاعر : انوري

نه در فراق تو چرخم ز خويشتن برهاندنه در وصال تو بختم به کام دل برساند
اگر زمانه بخواهد که با توام بنشاندچو برنشيند عمرم مرا کجا بنشيند
از آن بپرس که بر من زمانه مي‌گذراندزمن مپرس که بي‌من زمانه چون گذراني
رسيد آنچه رسيد و هنوز تا چه رساندمرا مگوي ز رويم چه غم رسيده به رويت
غمي بداد که يک ذره باز مي‌نستانددلي ببرد که يک لحظه باز مي‌نفرستد
جفا مکن که هميشه جهان چنين بنماندمرا به دست تو چون عشق باز داد وفا کن
چنان‌که بانگ برآمد که اين که کرد و که داندببرد حلقه‌ي زلفت دلم نهان زد و چشمت
من اين ندانم و دانم به کارهاي تو ماندبه غمزه چشم تو گفتش که گر تو داري ورنه