ز هجران تو جانم مي‌برآيد

شاعر : انوري

بکن رحمي مکن کاخر نشايدز هجران تو جانم مي‌برآيد
که مي‌کن حيله‌اي تا شب چه زايدفروشد روزم از غم چند گويي
به روز آخر چراغي مي‌ببايدسيه‌رويي من چون آفتابست
که از خونم فقعها مي‌گشايدبه يک برف آب هجرت غم چنان شد
چه حاصل چون زمانه مي‌نپايدگرفتم در غمت عمري بپايم
که از وصلت چه گويم هيچم آيددرين شبها دلم با عشق مي‌گفت
فراقت گفت آري مي‌نمايدهنوز اين بر زبانش ناگذشته