اي زلف تابدار ترا صدهزار خم

شاعر : انوري

وي جان غمگسار مرا صدهزار غماي زلف تابدار ترا صدهزار خم
تا حلقهاي زلف تو خالي نشد ز خمخالي نگردد از غم عشق تو جان من
کز مشک چشمهاست به گلبرگ تر رقمبر عارض تو حلقه‌ي زلف تو گوييا
يا بيخهاي شب زده بر روي صبحدميا سلسله است از شبه بر گرد آفتاب
وي در حمايت لب و چشم تو شهد و سماي در خجالت رخ و زلف تو روز و شب
وي بخت من ز يمن تو چون چشم تو دژماي پشت من ز عشق تو چون ابروي تو کوژ
طبعم ز روي و موي تو پرنور و پر ظلمجانم ز جزع و لعل تو پر درد و پر شفاست
زان روي بسته داردم از فرق تا قدماز پاي تا به سر همه بندست زلف تو
کاندم که از تو دورترم با توام به هماز بند تو چگونه بود روي جستنم
پيوسته داردم به وصال تو متهمدر چشم دل مرا تو چناني که دل چو خصم
وي در سخن لب تو وجودي کم از عدماي در دلم خيال تو شکي به از يقين
در عشق چون ميان و لبت گشت کم ز کمکم کن ز سر تکبر و بنشين که انوري