عشقت اندر ميان جان دارم

شاعر : انوري

جان ز بهر تو بر ميان دارمعشقت اندر ميان جان دارم
به سرت گر سر جهان دارمتا مرا بر سر جهان داري
غافلم گرنه اين گمان دارمگويي از دست هجر جان نبري
يک به يک بر سر زبان دارمبر سرم هرچه عشق بنوشتست
چون قضاهاي آسمان دارماز اثرهاي طالع عشقت
من بيچاره نيز جان دارمبيش پاي از قفاي هجر منه
گرچه بر هجر دل زيان دارمجانم اندر بهار وصل بخر
چه کنم در کيايي آن دارمگويي از جان کسي حديث کند
به تکلف چرا نهان دارمبر تو احوال انوري پيداست