روز مي خوردن و شادي و نشاط و طربست

شاعر : انوري

ناف هفته است اگر غره‌ي ماه رجبستروز مي خوردن و شادي و نشاط و طربست
به قدح آنچه از او برگ و نواي طربستبرگ‌ريزان به همه حال فرو بايد ريخت
چکند ناميه عنين و طبيعت عزبستمادر باغ سترون شد و زادن بگذاشت
مدني شد که بر آونگ سرش در کنبستدختر رز که تو بر طارم تاکش ديدي
تا به خلوت لب خم بر لب بنت‌العنبستموي بر خيک دميده ز حسد تيغ زنست
چون چمن‌ها ز ذهابش همه يکسر ذهبستگرنه صراف خزان کيسه‌فشان رفت ز باغ
گفتي آهوبره ميناسم و بيجاده لبستاين عجب نيست بسي کز اثر لاله و خويد
بيني اين گنبد فيروه که چون بلعجبستيارب الماس لبش باز که کرد و شبه سم
تربت آن خزف و رستني اين حطبستاين همان سکنه و صحراست که گفتي ز سموم
تا در اين هر دو کنون چند رسوم عجبستخيز از سعي دخان بين و ز تاثير بخار
عرصه‌ي آن همه پر پشه‌ي سيمين سلبستروزن اين همه پر ذره‌ي زرين زره است
افعي کاه‌ربا پيکر مرجان عصبستلمعه در سکنه‌ي کانون شده بر خود پيچان
سطرهاييست که مکتوب بنان لهبستدود حلقه شده بر سطح هوا خم در خم
در مقادير کتابت قلم منتجبستشعله‌ي آتش از اين روي که گفتم گويي
در مزاج از اثر هيبت دستور تبستهر زمان لرزه بر آب شمر افتد مگرش
جنبش رايت عاليش قويتر سببستصاحب عادل ابوالفتح که در جنبش فتح
صدر طاهر گهر و صاحب طاهر نسبستطاهر آن ذات مطهر که سپهرش گويد
هيچ دل نيست که از آز در آن دل کربستآنکه در شش جهت از فضله‌ي خوان کرمش
همه از بارقه‌ي خاطر او مکتسبستوانکه در نه فلک ار برق کمالي بجهد
عدل فريادرسش داور دين عربستساحت بارگهش مولد ملک عجمست
زانشب اوراد مقيمان فلک قد وجبستضبط ملک فلک انديشه همي کرد شبي
مدحت از حرف برونست چه جاي لقبستصاحبانه ملکا، هم نه چرا زانکه ترا
بل براي شرف سکه و فخر خطبستنام سلطان نه بدانست که تا خوانندش
وندرو هم ز نسب رفعت و هم از حسبستگوشه‌ي بالش تو چيست کله گوشه‌ي ملک
چرخ را گنج تمنا و مجال طلبستمسندت برتر از آنست که در صد يک از آن
گرچه از خار گذر نيست غرض هم رطبستغرض از کون تو بودي که ز پروردن نخل
جنبش چرخ نه از شهوت و نه از غضبستآسمان دگري زانکه به همت جنبي
خاک فرياد برآورد که ترک ادبستمه به نعل سم اسب تو تشبه مي‌کرد
تاکه اجرب شد وانک همه سالش جربستگرد جيش تو بشد بر همه اعضاش نشست
چهره چون چهره‌ي بادام از آن پر ثقبستچرخ چون گوز شکستست از آن روي که ماه
حق شناسد که که بوالقاسم و که بولهبستخصم اگر لاف تقابل زند از روي حسد
تو چو خورشيد به راس او چو قمر در ذنبستور مقابل نهمش نيز به يک وجه رواست
دار او از خشب و تخت تو هم از خشبسترتبت شرکت قدرش نشود لازم ازآنک
سرعت سير نفاذت نه به پاي هربستآخر از رابطه‌ي قهر کجا داند شد
اين مهندس که در افعال وراي تعبستور کشد سد سکندر به مثل گرد بقاش
رد تيغش نه به اندازه‌ي درع قصبستعقل داند که چو مهتاب زند دست به تيغ
ضربه بستان و بزن زانکه تممي ندبستهمه در ششدر عجزند و ترا داو به هفت
تاکه ترتيب مه و سال به روزست و شبستتاکه تبديل بد و نيک به سال و به مهست
که ز سر جمله‌ي آن مدت تو منتخبستبي‌تو ترتيب شب و روز و مه و سال مباد
که ز انصاف تو اقطار جهان بي شغبستبه مي و مطرب خوش‌نغمه شعف بيش نماي