منصب از منصبت رفيع‌ترست

شاعر : انوري

هر زمانيت منصبي دگرستمنصب از منصبت رفيع‌ترست
کار کلي هنوز در قدرستاين مناصب که ديده‌اي جزويست
کاين هنوز از نتايج سحرستباش تا صبح دولتت بدمد
که جهان را به عدل صد عمرستپاي تشريف صاحب عادل
کان ز سين سخن فراخ‌ترستذکر تشريف شاه نتوان کرد
خاک بوسيده هرکه تاجورستدر ميانست و خاک پايش را
کافرينش به جمله مختصرستورنه حقا که گفتمي بر تو
هرچه در دامن فلک گهرستبالله ار گرد دامن تو سزد
همه از يکدگر صوابترستهرچه من بنده زين سخن گويم
خود تو بنگر عيانست يا خبرستسخن‌آرايي و لافي نيست
تا تو گويي هباست يا هدرستمن نمي‌گويم اين که مي‌گويم
پس قضا هم بدين حديث درستبر زبانم قضا همي راند
ابر چون دود و بحر چون شمرستاي جوادي که پيش دست و دلت
هرچه بر خوان دهر ماحضرستاستخوان ريزهاي خوان تواند
مرگ چون حلقه از برون درستهرکجا از عنايتت حصني است
در الم چون شفا هزار اثرستهرکجا از حمايتت حرزيست
از ملاقات کاه بر حذرستباس تو شد چنانکه کاه‌رباي
گرچه در طي صورت بشرستعنصرت مايه‌ايست از رحمت
همه خطهاي جدول هنرستخطوانت ز راستي که بود
سنگ را سمع و خاک را بصرستوقت گفتار و گاه ديدارت
هرچه صد ساله پخته‌ي فکرستهست با خامه‌ي تو خام همه
سپر دور فتنه و خطرستناوکت روز انتقام بدي
که همو ناوک و همو سپرستدر دو حالت که ديد يک آلت
هرچه در قبضه‌ي قضا ظفرستبا سر خامه‌ي تو آمده گير
زير فيضي کز آسمان زبرستگردش آفتاب سايه‌ي تست
هرچه در گردش است زيرپرستزانکه دايم هماي قدر ترا
بر سرت آسمان را گذرستشوخ چشمي آسمان دان اينک
کز عرق روي آفتاب ترستورنه از شرم تو به حق خداي
کينت کز پاي تا به سر جگرستگر کند دست در کمر با کوه
هر کجا بر ميان او کمرستبگسلد روز انتقام تو چست
مصلحت را بخر که عشوه خرستگر دهد خصم خواب خرگوشت
نه چو آن ريش گاوکون خرستچرخ داند که ريشخندست آن
تا ببيند اگرنه کور و کرستيک ره اين دستبرد بنمايش
به مثل موش ماده شير نرستکه به سوراخ غور کين تو در
که نمودار مردمان سيرستآمدم با حديث سيرت خويش
هفت پيکش هميشه در سفرستبه خدايي که در دوازده ميل
گر سواد مه و بياض خورستتخته‌ي کارگاه صنعت اوست
گر به شب خواب و گر به روز خورستکه مرا در وفاي خدمت تو
خاطرم آن درخت بارورستچمن بوستان نعت ترا
دايمش بيخ و شاخ و برگ و برستکه ز مدح و ثنا و شکر و دعا
که شعار تو در جهان سمرستشعر من در جهان سمر زان شد
به عنايت به سوي من نظرستگشته‌ام بي‌نظير تا که ترا
سخنم لاجرم چو آب زرستآتش عشق سيم نيست مرا
چار مادر چنانکه نه پدرستتا سه فرزند آخشيجان را
تا ز چار و نه و سه ناگزرستناگزير زمانه باد بقات
تا جهان را فلک لگد سپرستپاي قدرت سپرده اوج فلک