گر دل و دست بحر و کان باشد

شاعر : انوري

دل و دست خدايگان باشدگر دل و دست بحر و کان باشد
در جهان پادشه نشان باشدشاه سنجر که کمترين بنده‌اش
بر جهان چون قضا روان باشدپادشاه جهان که فرمانش
هرکه ز ابناي انس و جان باشدآنکه با داغ طاعتش زايد
هرچه ز اجناس بحر و کان باشدوانکه با مهر خازنش رويد
گرچه يک مشت استخوان باشددسته‌ي خنجرش جهانگيرست
امن بيرون آسمان باشدعدلش ار با زمين به خشم شود
زندگاني در آن جهان باشدقهرش ار سايه بر جهان فکند
تب لرز اندر استخوان باشدمرگ را دايم از سياست او
بخل بي‌نام و بي‌نشان باشدهرکجا سکه شد به نام و نشانش
نطق را دست بر دهان باشدهرکجا خطبه شد به نام و بيانش
کوه بي‌تاب و بي‌توان باشداي قضا قدرتي که با حزمت
فتح تفسير و ترجمان باشدرايتت آيتي که در حرفش
حال گردان و غيب‌دان باشدمي‌نگويم که جز خداي کسي
دو اثر در جهان عيان باشدگويم از راي و رايتت شب و روز
که ز تقدير در نهان باشدراي تو رازها کند پيدا
که چو انديشه بي‌کران باشدرايتت فتنها کند پنهان
جسم را صورت روان باشدلطفت ار مايه‌ي وجود شود
گرگ را سيرت شبان باشدباست ار بانگ بر زمانه زند
که نه دست تو در ضمان باشدنبود خط روزيي مجري
که نه پاي تو در ميان باشدنشود کار عالمي به نظام
همچو معني که در بيان باشددر جهاني و از جهان پيشي
هرچه گويي چنين چنان باشدآفرين بر تو کافرينش را
گرد راکسوت دخان باشدروز هيجا که از درخشش سنان
باد را اعتدال جان باشددر تن اژدهاي رايتهات
پيش شير علم‌ستان باشدشير گردون چو عکس شير در آب
هم رکاب اجل گران باشدهم عنان امل سبک گردد
بر لب چشمه‌ي سنان باشدهر سبو کز اجل شکسته شود
از پس قبضه‌ي کمان باشدهر کمين کز قضا گشاده شود
نسخت راه کهکشان باشداشک بر درعهاي سيمابي
آن قيامت که آن زمان باشدچون بجنبد رکاب منصورت
پاي هستيش بر گمان باشدهر که راشد يقين که حمله‌ي تست
نه همانا که در امان باشدروح روح الامين در آن ساعت
که دمي با تو همعنان باشدنبود هيچکس بجز نصرت
تيغ را با کفت قران باشدهر مصافي که اندرو دو نفس
فلک از کشته ميزبان باشدصد قران طير و وحش را پس از آن
که همي آرزوي آن باشدخسروا بنده را چو ده سالست
از مقيمان آستان باشدکز نديمان مجلس ار نشود
وانگهت رايگان گران باشدبخرش پيش از آنکه بشناسيش
دست بوسيدني زيان باشدچه شود گر ترا در اين يک بيع
شاعري خام قلتبان باشديا چه باشد که در ممالک تو
موي مويش همه زبان باشدليکن اندر بيان مدح وغزل
هم درين دولت جوان باشدتا شود پير همچو بخت عدوت
زرگر باغ و بوستان باشدتا هواي خزان به بهمن و دي
نه چنان کز پيش خزان باشدباغ ملک ترا بهاري باد
تا ممر سخن دهان باشدخطبها را زبان به ذکر تو تر
تا ز زر در جهان نشان باشدسکها را دهان به نام تو باز
تا زمان لازم مکان باشدمدتت لازم زمان و مکان
تا به گيتي ده و ستان باشدهمتت ملک‌بخش و ملک ستان
خود چنين ملک جاودان باشددر جهان ملک جاودانت باد