خيزيد که هنگام صبوح دگر آمد

شاعر : انوري

شب رفت و ز مشرق علم صبح برآمدخيزيد که هنگام صبوح دگر آمد
ديريست که پيغام نسيم سحر آمدنزديک خروس از پي بيداري مستان
چون لشکر خورشيد به آفاق درآمدخورشيد مي اندر افق جام نکوتر
زانديشه چو بر خواب خماري حشر آمداز مي حشري به که درآرند به مجلس
کز مادر گيتي همه کس بي‌خبر آمدآغاز نهيد از پي مي بي‌خبري را
گيريد که گيتي همه يکسر به سر آمدبر دل نفسي انده گيتي به سر آريد
خود محنت ما جمله ز بوک و مگر آمدبر بوک و مرگ عمر گرامي مگذاريد
زان مي که رزش مادر و لهوش پسر آمداي ساقي مه روي درانداز و مرا ده
زان دست که صد قلزم ازو يک شمر آمدبر من مشکن بيش که من توبه شکستم
دستي نه، محيطي که نوالش گهر آمداز دست گهر گستر دستور شهنشاه
آن شاخ که در باغ جلالت به برآمددستور جلال‌الوزرا کز وزرا اوست
بر گوشه‌ي خوان کرمش ماحضر آمدصدري که تر و خشک جهان فاني و باقي
آري چکند چون در رزق بشر آمدجز بر در او قسمت روزي نکند بخت
آن را که فلک سوي درش راهبر آمدهرگز چو فلک راه سعادت نکند گم
با همت او شاخ سخا بارور آمدبي‌نعمت او بيخ بقا خشک لب افتاد
در نسبت او کل جهان مختصر آمداز همت او شکل جهاني بکشيدند
در وصف نيايد که چه بختي به درآمداي شاه نشاني که ز عدل تو جهان را
خاصيت خورشيد در آن بي‌خطر آمدعدل تو هماييست که چون سايه بگسترد
زان روي که عدل تو چو عدل عمر آمدنام تو بسي تربيت نام عمر داد
زين روي دفينش ز کران بر حذر آمدسرمايه‌ي دريا نه به بازوي دلت بود
آن چيست که آن راي ترا در نظر آمدکان در نظر راي تو نامد ز حقيري
بوسيدن دست تو از آن معتبر آمدبي‌دست تو کس را به مرادي نرسد دست
چون پيرهن يوسف و چشم پدر آمددر شان نياز آيت احسان و اياديت
نزد همه در کوکبه‌ي خواب و خور آمدبر تو قديميست چنان کز ره تقدير
در هرچه بکوشيد نصيبش ظفر آمدعزم تو چه عزميست که بي‌منت تدبير
ترک کله قدر ترا آستر آمدعالم که ز نه برد به حيلت کلهي کرد
آمد شد تاييد ترا پي سپر آمدگردون که پي وهم مهندس نسپردش
عالم همه زير آمد و قدرت زبر آمداول قدم قدر تو بود آنکه چو برداشت
حاتم که ز دست کرمش کان به سر آمدصاحب که به سير قلمش تيغ سکون يافت
وصف نفس عيسي و آواز خر آمداوصاف تو در نسبت آوازه‌ي ايشان
گويي که مثالي ز قضا و قدر آمددر امر تو امکان تغير ننهفتند
گويي که نشاني ز سعير و سقر آمددر کين تو اميد سلامت ننهادند
ني را ز پي حمله‌ي صرصر کمر آمددشمن کمر کين تو از بيم تو بربست
کز ساده‌دليش آرزوي شور و شر آمداز آتش باس تو مگر دود نديدست
با حرقتش آتش چو شراب کدر آمدباس تو شهابيست که در کام شياطين
کان را ز فلک دود و ز اختر شرر آمدخطم تو چه پروانه شود صاعقه‌اي را
زيرا که سکون حليت کل سير آمدتو ساکني و خصم تو جنبان و چنين به
هرگز طرف دامنش از عار تر آمدعنقا که ز نازک منشي جاي نگه داشت
يک سال زغن ماده و يکسال نر آمدوز هرزه‌روي سر چو به هر جاي فرو کرد
هر مرغ که در عرصه‌ي ملکي به پر آمداي ملک‌ستاني که ز درگاه تو برخاست
گردون که نه احوال من او را سپر آمدمن بنده کز اين پيش نزد زخم درشتي
در قبه‌ي اسلام مرا مستقر آمددر مدت ده سال که اين گوشه و سکنه
از جود تو آمد نه ز جاي دگر آمدهر نور و نظامي که درآمد ز در من
آن تو ز دل بود از آن بي‌جگر آمدگردون جگرم داد که احسان نه ز دل کرد
آنرا که هنرهاي من او را سمر آمدصدرا تو خداوند قديمي نه مرا بس
زان در تو سخنشان همه چون آب زر آمداقران مرا زر ز طمع بيش تو دادي
هرگز که نه تشريف توشان بر اثر آمداز خدمت فرخنده‌ي تو باز نگشتند
کز شکر تو کام همه‌شان پر شکر آمدانعام تو بر اهل هنر گرچه به حديست
از فضل تو آمد نه ز فضل و هنر آمدنظمي که در احوال من آمد همه وقتي
پاينده‌تر از نقش حجر بر حجر آمدجانم که درو نقش هواي تو گرفتست
هرلحظه که بر غرفه‌ي سمع و بصر آمداقبال ز توقيع تو نقشي بنمودش
جاني و يقين است که جان ناگزر آمداز تو نگزيرد که تو در قالب عالم
جان مرکب و دم‌زاد و جهان رهگذر آمدتا در مثل آرند که اندر سفر عمر
کز يک نظرت برگ چنين صد سفر آمديک دم ز جهان جان تو جز شاد مبادا
زان کز تو برآمد همه کامي که برآمدمقصود جهان کام تو بادا که برآيد