خداي جل جلاله ز من چنين داند

شاعر : انوري

که هرکه نام خداوند بر زبان راندخداي جل جلاله ز من چنين داند
دلم به دست نياز از دماغ بستاندچو از دريچه‌ي گوش اندر آيدم به دماغ
يکي ز جمله‌ي هر دو گروه نتواندحواس ظاهر و باطن که منهيان دلند
چو دل درآرد و بر جاي جانش بنشاندکه پيش خدمت او از دو پاي بنشيند
به منجنيق اجل خاک هم نريزاندزهي بناي عقيدت که روزگار ازو
برات عمر به توقيع او همي راندمگر هواي تو اصل حيات شد که قضا
خرد درو به تحير همي فرو ماندخصايصي که هواي تراست در اقبال
که روزگار مرا بنده‌ي تو مي‌خواندبه خواجگيم رسانيد بخت و موجبش اين
طرايف سخنم را همي نگرداندکجا بماند که اقبال تو به دست قبول
ز جوي قوت ادراک عقل بجهاندچو مدحت تو برانگيزد اسب فکرت من
عنان مدت من چرخ برنگرداندچو پاي من بود اندر رکاب خدمت تو
قضا به زور تمامم ز زين بجنباندبه نعمت تو که گر در مصاف‌گاه اجل
که هر کرا بود از مردمانش گرداندمرااگر هنري نيست اين دو خاصيت است
نه در صدور بزرگان طمع برنجاندنه در مناصب اقران حسد بيازارد
که اين که دادت و جز راستيت نرهاندفلک چو کان گهر ديد خاطرم پرسيد
به کار دولت اکفي الکفات مي‌ماندچو نام دولت اکفي الکفات بردم گفت
تواند ار همه آب حيات باراندتويي که ابر ز تاثير فتح باب کفت
برين بمان که ز مردم همين همي‌ماندبه سيم نام نکو مي‌خري زيان نکني
سعادتيست که در موکب تو مي‌راندعنان به ابلق ايام ده که رايض او
سوي محيط فلک چون عنان بپيچاندغبار موکب ميمونت از بسيط زمين
سپهر گوشه‌ي مسند ز ماه بفشاندز بهر تکيه‌ي او گرنه عزم فسخ کند
ز بام گيتي تقدير بد همي راندتو تا مدبر ملکي شکوه تدبيرت
فلک به دست ظفر جعد ملک مي‌شاندجهان به آب وفا روي عهد مي‌شويد
که فتنه با تو همي بازد و همي ماندزمانه مهره‌ي تشوير بازچيد چو ديد
اگر زمانه نداند خداي مي‌داندتو در زمانه بسي از زمانه افزوني
دهان غنچه‌ي گل را صبا بخنداندهميشه تا که ز تاثير چرخ و گريه‌ي ابر
که خصم را به سزا خنده‌ي تو گرياندلب نشاط تو از خنده هيچ بسته مباد