نماز شام چو کردم بسيج راه سفر

شاعر : انوري

درآمد از درم آن سرو قد سيمين‌برنماز شام چو کردم بسيج راه سفر
لب چو قندش خشک و رخ چو ماهش ترز تف آتش دل وز سرشک ديده شده
چو شاخ سنبل سيراب در مي احمردر آب ديده همي گشت زلف مشکينش
مرا تني ز وداعش چو اندر آب شکرمرا دلي ز غريوش چو اندر آتش عود
که هرگز از خط عشق تو برندارم سرچه گفت، گفت نه سوگند خورده‌اي به سرم
هنوز وعده‌ي يک وصل نارسيده به سرهنوز مدت يک هجر نارسيده به پاي
دلت ز صحبت ياران ملول گشت مگربهانه‌ي سفر و عزم رفتن آوردي
سفر مکن که شود بر دلم جهان چو سقرچه وقت رفتن و هنگام کردن سفرست
ز عهد و بيعت و سوگند خويشتن مگذرمرا درين غم وتيمار ودرد دل مگذار
از آن ديار خبرده مرا وزان کشوروگر به رغم دل من همي بخواهي رفت
کجا رسيم دگر بار و کي به يکديگرکجاست مقصد و تا چند خواهي آنجا ماند
که جان جان و قرار دلي و نور بصرچو اين بگفت به بر در گرفتمش گفتم
سفر خزانه‌ي مالست و اوستاد هنرسفر مربي مردست و آستانه‌ي جاه
به کان خويش درون بي‌بها بود گوهربه شهر خويش درون بي‌خطر بود مردم
نه جور اره کشيدي و نه جفاي تبردرخت اگر متحرک شدي ز جاي به جاي
که اين کجاست ز آرام و آن کجا ز سفربه جرم خاک و فلک در نگاه بايد کرد
ز دام عشوه‌ي اين روزگار دون‌پرورز دست فتنه‌ي اين اختران بي‌معني
که روزگار ازو يافتست قدر و خطرهمي به خدمت آن صدر روزگار شوم
خدايگان وزيران وزير خوب سيرنظام ملکت سلطان و صدر دين خداي
همان نظام که دين ز ابتدا به عدل عمرمحمد آنکه ز جاهش گرفت ملت و ملک
مدبران فلک را مدار گرد مدربزرگواري کاندر بروج طاعت اوست
بر بسايط طبعش نموده بحر شمربر شمايل حلمش نموده کوه سبک
چه طبع او به سخن در چه بحر بي‌معبرچه دست او به سخا در چه ابر در نيسان
عرض به تقويت جاه او شود جوهرشمر ز تربيت جود او شود دريا
ز عدل او نبرد شور و فتنه رنج سهرز بيم او نچشد شير شرزه طعم وسن
چو اسب او گذرد راه او چه بحر و چه برچو باز او شکرد صيد او چه شير و چه گرگ
نوايب فلکي در خلاف او مضمرسعادت ابدي در هواي او مدغم
وگر ز روي سياست کند به خاره نظراگر به وجه عنايت کند به شوره نگاه
شود ز هيبت او سنگ خاره خاکسترشود به دولت او خاک شوره مهر گيا
عرق چکد ز مسامش به جاي قطر مطربه ابر بهمن اگر دست جود بنمايد
کشيد پاي به دامن درون قضا و قدرچو دست دولت او بر زمانه بگشودند
و يا به جود و سخا گشته در زمانه سمرايا به جاه و شرف با ستاره سوده عنان
ربوده گوي ز سيارگان به فخر و به فرببرده نام ز فرزانگان به قدر و به جاه
به روز جشن ترا ماه مشرب و ساغربه روز بار ترا مهر بالش ومسند
کند سموم خلاف تو کوه را لاغرکند نسيم رضاي تو کاه را فربه
به مجلس تودرون زهره ساز خنياگربه حضرت تو درون تير کلک مستوفي
هر آفريده که کرد از حمايت تو سپرز تير حادثه ايمن شد و سنان بلا
وراي پايه‌ي قدر تو نيست زير و زبربه زير سايه‌ي عدل تو نيست خوف و رجا
ز راز چرخ نشان و ز علم غيب خبربجز در آينه‌ي خاطر تو نتوان ديد
قرار يابد ازو همچو کشتي از لنگراگر ز حلم تو يک ذره بر سپهر نهند
ز شعلهاش گشايد به خاصيت کوثرنسيم لطف تو ار بگذرد به آتش تيز
چنان که ماه فلک را بنان پيغمبرحسام قهر تو شخص اجل زند به دو نيم
عدوت را که سيه روز باد و شوم اختربه نيش کژدم قهرت اگر قضا بزند
ز خاک جز که به آواز صور در محشربه هيچ داروي و ترياک برنيارد خاست
قضا ز دست تو بر آسمان گشايد درقدر ز شست تو بر اختران رساند تير
که منزليش بود باختر دگر خاورچه باره‌ايست به زير تو در بناميزد
زمين‌نوردي دريا گذار که پيکرهلال نعل فلک قامت ستاره مسير
به قد کوه و تن پيل و پويه‌ي صرصربه زور چرخ و به آواز رعد و جستن برق
گه شتاب درو خيره مانده مرغ به پرگه درنگ ازو طيره خورده پاي خيال
بر تحمل او مضطرب حديد و حجرگه تحرک او منقطع صبا و دبور
فروغ و شعله دهد همچو اختر و اخگردرخش نعلش سندان و سنگ را در خاک
ترا سپهر سريرست و آفتاب افسربزرگوارا دريا دلا خداوندا
چو شکرم در آب و چو عود بر آذرز شوق خدمت تو عمرها گذشت که من
قضابه دست اجل بر به حنجرم خنجربدان عزيمت و انديشه‌ام که تا ننهد
بجز ثناي توام بر نيايد از دفتربجز مديح توام برنيايد از ديوان
ز گوش و گردم ايام عقدهاي گهرز نظم و نثر مديح تو اندر آويزم
نه نثر بلکه ازين درجهاي پر ز دررنه نظم بلکه ازين درجهاي پر ز نکت
هميشه تا که بتابد ز آسمان مه و خورهميشه تا که برويد ز خاکها زر و سيم
سرشک و چهره‌ي خصمت چو سيم باد و چو زرعلو و رفعت تو همچو ماه باد و چو مهر
به پيش طالع سعدت هميشه بسته کمرتو بر ميان کمر ملک بسته و جوزا
زمان غلام و قضا بنده و قدر چاکرجهان مطيع و فلک تابع و ستاره حشم
چو شاخ دولت خصم ترانه بار و نه بردرخت بخت حسود ترانه بيخ و نه شاخ