اي بهمت وراي چرخ اثير

شاعر : انوري

چرخ در جنت همت تو قصيراي بهمت وراي چرخ اثير
وي به جود و سخا عديم نظيراي بقدر و شرف عديم شبيه
پيش دست تو زفت ابر مطيرپيش وهم تو کند سير شهاب
نه به طبع تو در دو پيکر تيرنه به فر تو در کمان برجيس
سخنت علم غيب را تفسيرقلمت راز چرخ را تاويل
بحر با بحر خاطر تو غديربرق با برق فکرت تو صبور
مشکلات فلک به دست ضميربگشايي گه سال و جواب
درگهت قبله‌ي صغير و کبيرخدمتت حرفه‌ي وضيع و شريف
چون تو فرزانه چشم عالم پيراي جوان بخت سروري که نديد
نقش عنوان نامه‌ي تزويربنده را خصم اگر به کين تو کرد
بي‌گنه مست شربت تشويرمالش اين بس که تا به حشر بماند
اي بزرگ جهان به جرم حقيرمبر اميدش از عطاي بزرگ
پاي ظلم و نياز در زنجيرزانکه جز دست جود تو نکشد
از جهان نفور جفت نفيرمادري پير دارد و دو سه طفل
همه عريان و جامه از تدبيرهمه گريان و لقمه از اوميد
ديدها وقف روزن ادبيرکرده از حرص تيز و ديده‌ي کند
صورت حال هر يکي تصويرغم دل کرده بر رخ هر يک
بند ادبار زين معيل فقيردست اقبالت ار بنگشايد
زين پس از خشکسال حادثه شيرگاو دوشاي عمر او ندهد
کارم از دست من برون شده گيرپاي من بنده چون ز جاي برفت
حال من بنده مي‌کند تقريرمن چه گويم که حال من بنده
تا بود ماه را مدار و مسيرتا بود چرخ را جنوب و شمال
تاج بادت هميشه بدر منيرتخت بادت هميشه چرخ بلند
روي بدگويت از عنا چو زريراشک بدخواهت از حسد چو بقم
ناله‌ي حاسدت چو ناله‌ي زيرقامت دشمنت چو قامت چنگ