اي ترا کرده خداوند خداي متعال

شاعر : انوري

داده جان و خرد و جاه و جواني و جمالاي ترا کرده خداوند خداي متعال
که مرا بيهده بي‌جرمي در پاي ممالحق آنرا که زبر دست جهاني کردت
پس برانديش و فروبين و بدان صورت حالبکرم يک سخن بنده تامل فرماي
به حديثي که چو موي کف دستست محالهفته‌اي هست که در دست تجنيست اسير
واخر از بهر خدا اين چه جوابست و سالآخر از بهر خدا اين چه خيالست و گمان
تو خداوند که بر من بودت منت مالتو خداوند که بر من بودت منت جان
يارب اين خود بتوان گفت و درآيد به خيالاز من آيد که به نقص تو زبان بگشايم
با سگ کوي تو اين زهره و ياراي مقالحاش لله نه مرا بلکه فلک را نبود
ورنه من پاکم ازين، پاکتر از آب زلالدشمنان خاک درين کار همي اندازند
با من عاجز مسکين چه سياست چه نکالگرچه فرمانت روانست به هرچ آن بکني
دور باشي ز تهور که ندارند به فالجهد آن کن که در اين حادثه و درد گران
غم آنست که بيهوده درافتي به وبالبنده را نيست غم جان و جواني و جهان
کاندرين روز دو عمرم که مبيناد زوالور چنانست که خشنودي تو در آن هست
خون خود گرچه ندارد خطري بر تو حلالکار را باش که کردم ز دل و سينه‌ي پاک
مهلتي مي‌ندهم هين من و جلاد و دوالوعده‌اي مي‌ننهم هين من و قتال و کنب
نه گناهي و نه خوفي و نه قيلي و نه قالمرگ از آن به که مرا از تو خجل بايد بود
که نيفزايد ازين بيهده الا که ملالسخن بنده همين است و بر اين نفزايد
بيم نقصانت مبادا ز فلک اي کل کمالتا که ايمد کمالست پس از هر نقصان
اي خداوند خدا را مفکن در اقوالبه چنين جرم و تجني که مرا افکندند