جرم خورشيد چو از حوت درآيد به حمل

شاعر : انوري

اشهب روز کند ادهم شب را ارجلجرم خورشيد چو از حوت درآيد به حمل
پر طرايف شود اطراف چه هامون و چه تلکوه را از مدت سايه‌ي ابر و نم شب
لاله را پاي به گل در شود اندر منهلسبزه چون دست به هم درزند اندر صحرا
همه بربسته حلي و همه پوشيده حللساعد و ساق عروسان چمن را بيني
تا نسازند کمين و نسگالند جدلپيش پيکان گل و خنجر برق از پي آن
بر بسيط کره از خويد زره پوشد طلبر محيط فلک از هاله سپر سازد ماه
سرخ بيد از همه اعضا بگشايد اکحلوز پي آنکه مزاجش نکند فاسد خون
شحنه‌ي نفس نباتيش درآرد به عملهر کرا فصل دي از شغل نما عزلي داد
که کند با رخ آيينه به سوهان مصقلباد با آب شمر آن کند اندر بستان
عکس آتش بکند گرد تنور و منقلوان کند عکس گل و لاله به گردش که به شب
راست چونان که تو گفتي همه ناقه است و جملمرغزاري شود اکنون فلک و ابر درو
کرده يک روي بر اعلي و دگر در اسفلميل اطفال نبات از جهت قوت و قوت
درگهي بيني افراشته تا اوج زحلهر نماز دگري بر افق از قوس قزح
جز به عالي در دستور جهان صدر اجلبه مثالي که به چيزيش مثل نتوان زد
بلمظفر که دول يافت بدو دين و دولناصر دين و نصير دول و صاحب عصر
وانکه کلکش کند اسرار حوادث را حلآنکه رايش دهد اجرام کواکب را نور
همچو اندر کلمات عربي نحو و عللآنکه داخل بود اندر سخنش صدق و صواب
همچو از معجزه‌هاي نبوي زرق و حيلوانکه خارج بود از مکرمتش روي و ريا
عقل نشناسد بي‌دفترش اکثر ز اقلطبع ناميزد بي‌رخصتش الوان حدوث
خيزد از پاي و رکابش همه آرام جبلزايد از دست و عنانش همه اعجال صبا
عقل پيش نظرش کژ نگرد چون احولنطق پيش قلمش لال بود چون اخرس
مرحبا اي ز عمل آخر و از علم اولروز مولود مواليد و جودش گفتند
وي به انواع هنر در همه آفاق مثلاي به اجناس شرف در همه اطراف سمر
چه عجب رايحه‌ي گل ببرد روح جعلبس بقايي نبود خصم ترا در دولت
وي قوانين سخن بي‌سر کلکت مختلاي دعاوي سخا بي‌کف دستت باطل
غم ايام نخوردست چه اکثر چه اقلبنده ساليست که تا در کنف خدمت تو
کاتش و آب کند با گهر موم و عسلورنه با او فلک اين کرد ازين پيش همي
جز در انديشه و خوابت نتوان يافت بدلجز در آيينه و آبت نتوان ديد نظير
هم ترا آرد اگر آردت افلاک بدلهم ترا دارد اگر داردت ايام نظير
نه رسولي و بود نطق تو وحي منزلنه خدايي و دهد دست تو رزق مقدور
چيست کان بر تو روا نيست مگر عزوجلهرچه در مدح تو گويم همه داني که رواست
طاعتي کان نه ترا دارم طغيان و زللمدحتي کان نه ترا گويم بهتان و خطاست
شرع کامل نبود جز به نبي مرسلشعر نيکو نبود جز به محل قابل
بود بي‌حشمت تو کار ممالک مهملبود بي‌بالش تو صدر وزارت خالي
کاين جهانيست مفصل تو جهان مجملنتوانم که جهان دگرت گويم از آن
هست با عدل تو خالي همه گيتي ز خللهست با جود تو ايمن همه عالم ز نياز
خاصيت باز فرستاد مزاجش به ازلکهربا چون گره‌ي ابروي باس تو بديد
راست شد قاعده‌ها همچو خطوط جدولعدل تو مسطر اشغال جهانست کز آن
که فرو بندد اگر قصد کند دست اجلدست عدل تو گشادست چنان بر عالم
وز تو ايمن نبود خصم تو از هيچ قبلبر تو واقف نشود عقل کل از هيچ قياس
روزکي چند نگهداشت بتزوير و حيلخصمت ار دولتکي يافت مزور وانرا
تا درافتاد به يک حادثه چون خر به وحلآخرالامر درآمد به سر اسب اجلش
گاه با نکبت عزلي ز سماک اعزلگاه با ضربت رمحي ز سماک رامح
داشتي چون گل دورو اثر خوف و خجلرويش از غصه‌ي ايام بر دشمن و دوست
هوش واله شود از غصه‌ي او لاتسالگوش کاره شود از قصه‌ي او لاتسمع
دولت خفته‌ي او را ز چنان خواب کسلبخت بيدار تو بود آنکه برانگيخت چنين
در قطار تعبش نيز نه ناقه نه جمللله الحمد که تا حشر نمي‌بايد بست
گرچه دي بود همه پوست چو ترکيب بصلشد ز فر تو همه مغز چو تجويف دماغ
جاودان بر همه چيزيت شرف باد و محلتا محل همه چيز از شرف او خيزد
مجلست ملجا اعيان و درو مدح و غزلدرگهت مقصد ارکان و برو باز حجاب
دست آسيب جهان سوي نکوخواه تو شلپاي اقبال جهان سوي بدانديش تو لنگ
وز قضا بستده با دخل ابد وجه ازلروزه پذرفته و روزت همه فرخنده چو عيد