سپاس ايزد کاندر ضمان دولت و جاه

شاعر : انوري

به کام باز رسيدي به صدر مسند و گاهسپاس ايزد کاندر ضمان دولت و جاه
چه نالهاي حزين بود و حالهاي تباهچه داند آنکه نديدست کاندرين مدت
ز غيبت تو دمي بود و صدهزاران آهز فرقت تو دلي بود و صدهزاران درد
وز افتراق تو روي خواص گشته سياهدر انتظار تو چشم عوام گشته سپيد
همه دو گوش به در بر، همه دو چشم به راهچو صد هزار خلايق ز بهر آمدنت
سخن همين دو که واحسرتاه و واشوقاهز شوق خدمت تو بر زبان خرد و بزرگ
ز هر دلي به فلک بر هزار کار آگاهز بهر آنکه ز تقدير آگهي يابند
زهي زمانه‌ي دون لا اله الا اللهزمانه همچو تويي را به دست بد افکند
نه زيد داد و نه عمرو و نه مال داد و نه جاهبزرگوارا ياري خداي داد ترا
ز زيد هيچ مساز وز عمرو هيچ مخواهچو کارهاي تو دايم خداي ساز بود
يکي اگرچه يکي را نبود هيچ گناهبه اضطرار درين ورطه اوفتاد و برست
چه زن چه مرد چه پير و جوان چه شاه و چه داهبه علم تست که چندين هزار نفس نفيس
که در گذار بمانند ماهيان ز شناهز خون کشته چنانست رود مرو هنوز
عجب مدار که از خون بود نماي گياهبه دشتهاش ز بس کشته بعد چندين سال
خداي عز و جل داشت زان قضات نگاهترا که دل به قضاي خداي داد رضا
از آن به عين رضا مي‌کند سوي تو نگاهبلي بسوزد چشم قضا ز روي رضا
خداي لاجرمت يار بود و پشت و پناهتويي که پشت و پناهي به خلق خلقي را
به هر طريق که باشد سپهر به که سپاهخلاص داد سپهرت گرت سپاه نبود
و يا نهاده فلک پيش خدمت تو کلاهايا ببسته جهان پيش خدمت تو کمر
کجا که ني شکر شکر تست در افواهکجا که ني سمر رسم تست در اقوال
چنان که قوت بيجاده برندارد کاههوا به قوت حلم تو کوه بردارد
نه به ز پاس تو يک پاسبان دين الهنه به ز قهر تو يک قهرمان شرع رسول
بجز در آينه امثال و جز در آب اشباهز شبه و مثل بعيدي از آن نياري ديد
به طبع بي‌اجبار و به طوع بي‌اکراهسهر طوق مراد ترا نهد گردن
اگر بخواهد يکباره رسم سايه‌ي چاهبه عون راي تو بردارد آفتاب فلک
تشبهيست به خوان تو شکل خرمن ماهحکايتي است زقدر تو اوج گنبد چرخ
که دست آز و زبان نياز شد کوتاهدرازدستي جودت به غايتي برسيد
که نان چند بدادي به رسم بي‌گه و گاهاگر ز حاتم طائي مثل زنند به وجود
زهي چو حاتم طائي غلام تو پنجاهتويي که جان به خطر دادي از حميت دين
به بندگانت نويسند عبده و فداهنه حاتم آنکه چو حاتم هزار بنده‌ي اوست
حديث حمله‌ي شيرست و حيله‌ي روباهحديث قدرت تو بر سخا و قوت او
به سوي قبه‌ي اسلام روي و حضرت شاهايا نهاده به عزم درست و طالع سعد
زهي عزيمت انده‌فزاي شادي کاهز عزم بلخ تو شد عيش ما مصحف بلخ
که خواجه زد به سر راه خيمه و خرگاهنعوذبالله از آن دم که اين و آن گويند
گمان بلخ کرا بود و ظن لشکرگاههنوز داغ اراجيف مرو بر دلهاست
بر اين حديث که گفتم خداي هست گواهمرا مقام سرخس از براي خدمت تست
مرا يکيست نشابور و بلخ و مرو و هراهچو خدمت تو که مقصودم اوست حاصل نيست
چنان کجا نبود رفتن پياده چو شاههميشه تا که نباشد مسير اسب چو رخ
به بازي فلکي از عراي باد افراهبه پيل حادثه شه مات باد عمر عدوت
چو سايه برده زمين بوست اختران به حباهفتاده سايه‌ي قدرت بر آسمان و به طوع
شب حسود ترا هيچ بامداد پگاهمباد و خود نبود تا شبانگاه ابد