حکم يزدان اقتضا آن کرده بودست از سري

شاعر : انوري

کز جهان بر دو محمد ختم گردد مهتريحکم يزدان اقتضا آن کرده بودست از سري
وان به اجناس شرف مشهور در پيغامبرياين به انواع هنر معروف در فرزانگي
راي اين در حل و عقد از قدح هر قادح‌بريحکم آن در شرع و دين از آفت طغيان مصون
دارد اين را ديده بر لب عالم اندر چاکريداشت آنرا حلقه در گوش آدم اندر بندگي
همت اين کرده بر چرخ بزرگي اختريحکمت آن کرده در بحر شريعت گوهري
هست در انگشت قدر اين سپهر انگشتريبود بر درگاه حکم آن جهان فرمان‌پذير
هرکه شد در خدمت اين داد بختش ياوريهرکه شد در طاعت آن داد دهرش زينهار
خدمت اين لازمست از بهر جاه و برتريطاعت آن واجبست از بهر امن و عافيت
وين محمد هست از صلب براهيم سريآن محمد بود از نسل براهيم خليل
وانکه حکمش را متابع گنبد نيلوفريآنکه رايش را موافق گيتي پيمان‌شکن
وز هنر از راي او نوعيست علم حيدريدر سخا از دست او جزويست جود حاتمي
چون به دست و طبع و قدر و راي او دربنگريراست پنداري که هستند ابر و بحر و چرخ و مهر
ز آدمي پنهان نيارستي شدن هرگز پرينور راي او اگر محسوس بودي بي گمان
راوي احکام جزم اوست چرخ چنبريحاکي الفاظ عذب اوست عقل ذوفنون
کلک ديدستي که هم کلکي کند هم دفتريدفتر نيک و بد و گردون گردان کلک اوست
چون زبان نطق بگشايد به الفاظ دريسمع بگشايد ز شرح و بسط او جذر اصم
گر به فکرت بر سر کوي کمالش بگذريدر ارادت اول و در فعل گويي آخرست
در ميان خلق ناموجود بودي داوريذره‌اي از حلم او گر در گل آدم بدي
شاعران عصر را از شاعري در ساحريبخشش بي‌منت و طبع لطيف او فکند
گنجها دارند دايم پر ز زر جعفريسايلانش در ضمان جود او از اعتماد
وي ز لطفت مستفاد آثار مهر و مشترياي ز قهرت مستعار افعال مريخ و زحل
پاي دهر از دستشان بيرون کن از فرمانبريدست اينان کي رسد آنجا که پاي قدرتست
باز تو در هر هنر گويي جهاني ديگريتو مهمي زيشان که ايشان خود جهاني‌اند و بس
هم تويي هان تا نداري کار خود را سرسريچون تويي از دور آدم باز يک تن بود و آن
شايد ار جز خويشتن کس را به مردم نشمريدر جهان آثار مردم‌زادگي با تست و بس
نه به زير منت اين جمع بي‌همت دريدست از اين مشتي محال‌انديش خام ابله بدار
کان سخن را چون سخن داني تو باشد مشتريشعر من بگذار و يک بيت سنايي کار بند
طمع را گو زهرخند و حرص را گو خون‌گريهمچنين با خويشتن‌داري همي زي مردوار
تا هم ايشان از تو و هم تو ز دولت برخوريچند روز آرام‌کن با دوستان در شهر خويش
روز و شب بر من ثنا گويد روان عنصرياي بزرگي کز پي مدح و ثناي تو همي
شد بلند از نام تو نام من اندر شاعريشد بزرگ از جاه تو جاه من اندر روزگار
تا کند باد صبا در باغ نقش آزريتا زند باد خزان بر شاخ زر خسروي
در بقاي عيسوي و دولت اسکندريجاودان بادي چو آب و آذر و چون باد و خاک
دهر را بهتر ز خاک و باد و آب و آذريزان کجا با اين چنين لطف و وقار و طبع و راي