در پناه سده‌ي جاه رعيت‌پرورش

شاعر : انوري

بر عقاب آسمان فرمان دهد کبک دريدر پناه سده‌ي جاه رعيت‌پرورش
کو سليمان تا در انگشتش کند انگشتريهم نبوت در نسب هم پادشاهي در حسب
آنکه هست از مسندش عباسيان را برتريمسند قاضي القضاة شرق و غرب افراشته
صد چو من هستند چون گوساله پيش سامريآنکه پيش کلک و نطقش آن دو سحر آنگه حلال
از ميان هر دو بردارد شکوهش داوريآب و آتش را اگر در مجلسش حاضر کنند
مطلقا هرچ آن حميدست از صفتها بشمريکو حميدالدين اگر خواهي که وقتي در دو لفظ
گوهرست آري هنر او پادشاه گوهريدر زمان او هنر نشگفت اگر قيمت گرفت
آنکه نبود ديو را با سايه‌ي او قادريخواجه‌ي ملت صفي‌الدين عمر در صدر شرع
عرش زيبد منبرش کوتاه کردي منبريمفتي مشرق امام مغرب آنک از رتبتش
ديده‌اي فربه کني چون کلک او از لاغريحکم دين هر ساعت از فتواي او فربه‌ترست
آفتاب اندر حجاب مه شد از بي‌چادرياحتساب تقوي او ديد ناگه کز کسوف
کيست آن‌کو نيست فال مشتري را مشترياز رخش هر روز فال مشتري گيرد جهان
آن به معني توامان با ذوالفقار حيدريذوالفقار نطق تاج‌الدين شريعت را به دست
صبح را چون گل طبيعت گشت پيراهن دريبلبل بستان دين کز وجد مجلسهاي او
هم مه از نمامي و هم زهره از خنياگريتوبه کردندي اگر دريافتندي مجلسش
ني نبوت مي‌توانم گفتنش ني ساحريمن نمي‌دانم که اين جنس از سخن را نام چيست
هوش گويد گوش را هين ساغري کن ساغريساقيان لهجه‌ي او چون شراب اندر دهند
آنکه از تعظيم کردي جبرئيلش چاکريبازوي برهان ز تقرير نظام‌الدين قويست
از ورقهاي ضميرش يک ورق گر بنگريآنکه بر اسرار شرع اندر زمان واقف شوي
گر ضمير او نکردي علم دين را دفترينامدي اوراق اطباق فلک هرگز تمام
علم و تقوي بي‌نهايت پس تواضع بر سريوارثان انبيا اينک چنين باشند کوست
تا کجا باشد توان دانست حد شاعريدر ثناي او اگر عاجز شوم معذور دار
کارواني کي رسد هرگز به گرد لشکريلاشه‌ي ما کي رسد آنجا که رخش او کشند
فارغ آيد چرخ اعظم از چه از بي‌زيوريبا چنين سکان که گر از قدرشان عقدي کنند
خود توان گفتن که زنگارست زر جعفريهجو گويم بلخ را هيهات يارب زينهار
جنس اين بدسيرتي يا نوع اين بدگوهريبالله ار بر من توان بستن به مسمار قضا
افترا کردن بدو درگيرد از ديو و پريخاتم حجت در انگشت سليمان سخن
فرق کن نقش الهي را ز نقش آزريباز دان آخر کلام من ز منحول حسود
چربک او همچنان چون جان شيرين مي‌خوريعيش من زين افترا تلخي گرفت و تو هنوز
بد مزاجان را قي افتد در مجالس از پريمرد را چون ممتلي شد از حسد کار افتراست
گاو او در خرمن من باشد از کون خريچون مر او را واضع خر نامه گيرد ريش گاو
آن هجا کان نزد من بابي بود از کافريآن نمي‌گويم که در طي زبان ناورده‌ام
يابيم چونان که گرگ يوسف از تهمت بريگر به خاطر بگذرانيدستم اندر عمر خويش
هست در بازار دين صراف جان را بي‌زريجاودان بيزارم از ذاتي که بيزاري ازو
دام بدبختي نهاد و دانه‌ي نيک‌اختريآن توانايي و دانايي که در اطوار غيب
گل‌فشان اختران بر گنبد نيلوفريآنکه تاثير صباي صنع او را آمدست
شحنگي دادست بر اقطاع گلبرگ طريآنکه خار اژدها دندان عقرب نيش را
روز بر گوش شفق ننهاد زلف عنبريتا به زلف سايه‌ي شب خاک را تزيين نداد
در خم ابروي گردون ديدهاي عبهريباز شد چون قدرتش گيسوي شب را شانه کرد
آفتاب و آب کرد اين آتشي آن مجمريبزم صنعش را زنيلوفر چو گردون عود سوخت
بي‌اساس مايه‌اي از مايهاي عنصريآنکه اندر کارگاه کن فکان ابداع او
خوشترين رنگي منور بهترين شکلي‌گريداد يک عالم بهشتي روز ازرق‌پوش را
وز نفاق تير و قصد ماه و سير مشترياي مسلمانان فغان از دور چرخ چنبري
شغل خاک ساکن اندر سکنه‌ي من صرصريکار آب نافع اندر مشرب من آتشيست
وقت شادي بادباني گاه انده لنگريآسمان در کشتي عمرم کند دايم دو کار
ور بگريم وان همه روزيست گويد خون‌گريگر بخندم وان به هر عمريست گويد زهرخند
بگذرد بر طيلسانم نيز دور معجريبر سر من مغفري کردي کله وان درگذشت
چون زغن تا چند، سالي مادگي سالي نريروزگارا چون ز عنقا مي‌نياموزي ثبات
همچنان کز پار گين اميد کردن کوثريبه بيوسي از جهان داني که چون آيد مرا
واثقم زيرا که با من هم بدين گنبد درياز ستمهاي فلک چندانکه خواهي گنج هست
داده‌اندي فتنه را قطبي بلا را محوريگوييا تا آسمان را رسم دوران آمده است
يک دم از مهرت نگويد کز کدامين کشوريگر بگرداند به پهلو هفت کشور مر ترا
بخت شومم حنجري کردست و دورش خنجريبعد ما کاندر لگدکوب حموادث چند سال
تا همي گويند کافر نعمت آمد انوريخير خيرم کرد صاحب تهمت اندر هجو بلخ
حاش لله بالله ار گويد جهود خيبريقبه‌ي اسلام را هجو اي مسلمانان که گفت
مکه داند کرد معمور جهان را مادريآسمان ار طفل بودي بلخ کردي دايگيش
کرده هم سلماني اندر خدمتش هم بوذريافتخار خاندان مصطفي در بلخ و من
عقل کل آن کرده از بيرون عالم ازهريمجد دين بوطالب آن عالم که گمره شد درو
در دل اغصان کند باد صبا را رهبريآن نظام دولت و دين کانتظام عدل او
در جبين عالم آرايش ببيند مهتريآنکه نابيناي مادرزاد اگر حاضر شود
پيرهن را جوشني داد و کله را مغفريوآنکه عونش بر تن ماهي و بر فرق خروس
نيستي جذر اصم را غبن گنگي و کريآنکه گر آلاي او را گنج بودي در عدد
اين همي گويد اله آن ايزد و آن تنگريآنکه بر لوح زبانها خط اول نام اوست
گر روي بر بام اين سقف بدين پهناوريآنکه از ملکش خراسي ديده باشي بيش نه
وانکه لطفش داد آتش را سمندر پروريآنکه قهرش داد انجم را شياطين افکني
کار او باشد نهادن کارگاه ششتريآنکه در امعاي کرمي از لعاب چند برگ
نوش را با نيش داد از راه صحبت صابريآنکه در احشاي زنبوري کمال رافتش
جام گه خوزي نهد بر دستها گه عسکريآنکه از تجويف نالي ساقي احسان او
گفت مي را گوشمالش ده به دست مسکريآنکه چون بر آفرينش سرفرازي کرد عقل
وقف کرد ابليس را بر آستان مدبريآنکه ترک يک ادب بر پيشگاه حضرتش
گرنه از ثم اجتباه اوش دادي ياوريآنکه آدم را عصي آدم ز پا افکنده بود
دردودم کرد از زمين آسيب قهرش اسپريآنکه قوم نوح را از تندباد لاتذر
شعله ريحاني کند آنجا نه اخگر اخگريآنکه چون خلوت سراي خلتش خالي کند
يک شبان از ملک او بي‌تهمت مستنکريآنکه دشتي جادويي را در عصايي گم کند
حفظ او بي‌آنکه باطل شد جمال دختريآنکه نيل مادري بر چهره‌ي مريم کشيد
مهر کردست از پس عهدش در پيغمبريآنکه از مهري که بودي مصطفي را برکتف
از چه از يک آينه بر سقف چرخ چنبريآنکه از ايماي انگشتش دو گيسو بند کرد
در زبان سوسمار آورد حجت گستريآنکه بر دعويش چون برهان قاطع خواستند
از نخستين آستان حضرتش درنگذريآنکه گر بر اسب فکرت جاودان جولان کني
جز به ذاتش گر به عزم وقصد سوگندي خوريآنکه هم در عقل ممنوعست و هم در شرع شرک
کافري باشد که در چون من کسي اين ظن برياندرين سوگند اگر تاويل کردم کافرم
تا ورق چون راست بنيان زين کژيها بستريخود بيا تا کج نشينم راست گويم يک سخن
دق مصري چادري کردست و رومي بستريچون مرا در بلخ هم از اصطناع اهل بلخ
حبذا ملکي که باشد افسرش بي‌افسريبر سر ملکي چنان فارغ نباشد کس چو من
گشته امروز اندرو چون آفتاب خاوريدي ز خاک خاوران چون ذره مجهول آمده
اي عجب از آب خشکي آيد از آتش تريبا چنانها اين چنينها زايد از خاطر مرا
کادمي را عقل هست از ممکنات اکثرياين همه بگذار آخر عاقلم در نفس خويش
گر درآيد ديو بنهد از برون مستکبريپس چه گويي هجو گويم خطه‌اي راکز درش
غصه‌ي ده ساله را باري به صحرا آوريتا تو فرصت‌جوي گردي وز کمين‌گاه حسد
اصل نيکو اعتقادي، رسم نيکو محضريهيچ عاقل اين کند جز آنکه يکسو افکند
جمع کردن موش دشتي با پلنگ بربريدشمنان را مايه دادن نزد من داني که چيست
بس که پرگاري کند او چون تو کردي مسطريمستقيم احوال شو تا خصم سرگردان شود
سکته گيرد اين و آن گر بوفراس و بحترياين دقايق من چنان ورزم که از بي‌فرصتي
گرچه در دريا تواند کرد خربط گازرياز عقاب و پوستينش گر نگويد به بود
هرکجا پنداري اي مسکين که بيخي مي‌بريچند رنجي کز قبولم تازه شاخي مي‌دمد
خاصه در سدي که تاييدش کند اسکندريرو که از ياجوج بهتان رخنه هرگز کي فتد
تا در اين انديشه باري راه باطل نسپرييک حکايت بشنوي هم از زبان شهر خويش
بلخ گفت اينهم کمال اوست چند ار منکريدي کسي در نقص من گفت او غريب شهر ماست
آسمان هر ساعتي گويد زمين ديگرياو غريب اندر جهان باشد چو از رتبت مرا
هست بر اقران خويشم هم سري هم سروريخاک پاي اهل بلخم کز مقام شهرشان
رايت طغرل تکيني بود و راي ناصريحبذا تاريخ اين انشا که فرمانده به بلخ