مير يوسف سخن دراز مکش

شاعر : انوري

وقت مي‌بين چگونه کوتاهستمير يوسف سخن دراز مکش
حق تعالي گواه و آگاهستگرچه مستغنيم از اين سوگند
نه سزاوار آن چنان جاهستکين چنين جود اگر بحق گويي
کين جوان مرد بر سر راهستراه آن هيچ گونه مي‌نروي
کهربا نيز جاذب کاهستتا نگويي که اينت طالب سيم
اينک اشتباه را به اشتباهستاحتياج ضرورتي مشمار
دل من ز انتظار در چاهستگر تويي يوسف زمانه چرا
به عطا نام تو در افواهستور منم معطي سخن ز چه روي
کز پي پنچ دانگ پنجاهستزانچنان بيتها که کس را نيست
راستي جاي حاش لله استحاش لله مباد يعني هجو
خردم گفت خيز بي‌گاهستدوش بيتي دو مي‌تراشيدم
کيست کورا هوا نکو خواهستاين يک امشب مکن به قول هوا
تا به فرداي حشر زين ماهستبو که فردا وگرنه با اين عزم
شير در خشم و رشته يکتاهستهان و هان بيش از اين نمي‌گويم
خاصه آنرا که خانه خرگاهستروز طوفان و باد حزم نکوست