روز را رايگان ز دست مده

شاعر : انوري

نيست امکان آنکه باز رسدروز را رايگان ز دست مده
که بدان دولت دراز رسددست اين روزهاي کوتاهست
به سرت گرچه ترکتاز رسدآنچ از آن چاره نيست آنرا باش
تا برت آفتاب ناز رسدسايه بر قحبه‌ي جهان مفکن
چون که کارت به احتراز رسدباري از راه خويشتن برخيز
دير درعقل بي‌نياز رسدمفس با بند آرزو بر پاي
که به شاگرد حقه‌باز رسدمهر و حقه است ماه و سپهر
کارها چون به کارساز رسدمستعدان به کام خويش رسند
تا ازو قسم آز رسدعمر بر ناگريز تفرقه کن
کي به غم خوردن مجاز رسدهر کرا درد ناگزير گرفت
که همه چيز را فراز رسديک غذا شو که مايه چندان نيست