با جلال تو اي حميدالدين

شاعر : انوري

رونق ماه و آفتاب نماندبا جلال تو اي حميدالدين
از ضمير تو در نقاب نماندطلعت فضل و چهره‌ي دانش
در دل و چشم صبر و خواب نماندبي‌تو ما را به حق نعمت تو
در دلم فکرت صواب نماندتا من از تو جدا شدم به خطا
خيمه‌ي لهو را طناب نماندجامه‌ي عيش را طراز برفت
جام لذات را شراب نماندشخص اقبال را حيات بشد
ز من نخواست کس آنرا و آن نهفته بماندبسا سخن که مرا بود وان نگفته بماند
مرا رواست گر اين در من نسفته بماندسخن که گفته بود همچو در سفته بود