گر خداوند عصمةالدين را

شاعر : انوري

عارضه رنجه داشت روزي چندگر خداوند عصمةالدين را
يا جفاي سپهر بد پيوندآن بدان از بد ستاره‌ي نحس
چون قضا قادر و چو چرخ بلنددولتي داشت بس به غايت تيز
که بود در کمال بيم گزندبخت بيدار مهربانش گفت
همچنين نرم نرم و خنداخنددفع چشم بد جهاني را
دل او را که شاد باد نژندداشت از روي مصلحت دو سه روز
من نباشم بدان سخن خرسندور تو کفارتي نهي آنرا
کي به کفار تست حاجتمندکادميزاده‌اي که بي‌گنه است
پاي او را نيارد اندر بندوانکه معصوم هست دست گناه
وهم هم درنياورد به کمندمعصيت را به عالم عصمت
يا چه بيهوده باشد و ترفندپس چه کفارت اين چه کفر بود
بپذير از من مسلمان پندلفظ کفارت اي سليم القلب
عصمت صرف را مکن به پسندهيچ معصوم را چو نپسندي
چون تو هرگز نزاده يک فرزنداي ز آباء و امهات وجود
گرچه مستغنيم از اين سوگندبه خدايي که نيست مانندش
همه چيزيت هست جز مانندکه ز انصاف روزگار امروز
چرخ را نيست هيچ خويشاوندوانکه در عرضگاه کون و فساد
تا به شکل بنات نپراکندنظم پروين نداد کاري را
ور نهالي نشاند باز بکندگر نگاري نگاشت باز بشست
سالها رفت و بر گلي نفکندباري از طوبي تو طوبي لک
خصم گو روز و شب جگر مي‌رندروزگارت جگر نخواهد داد
دل بجز در خداي هيچ مبندگر گشايد زمانه ور بندد
درنيتفي از اين سياه و سمندپايت اندر رکاب تاييدست
حرز و تعويذ اهل جند و خجندتو که در حفظ ايزدي چه کني
مرحبا زند و حبذا پازندحرف و صوت ار قضا بگرداند
در سراي سپنج دود سپنداز که کرد آتش حوادث دور
رخ بهرام و اسب مار اسفندتا که در نطع دهر در بازيست
از پياده دوام فرزين بندباد فرزين عز و عمرت را
بي‌نياز از طبيب و دانشمندشخص و دينت وديعت ايزد
همچو تاريخ پانصد و چل و اندعدد سالهاي مدت تو