به خدايي که ذات لم يزلش

شاعر : انوري

باشد از سر بندگان آگاهبه خدايي که ذات لم يزلش
بر سر آفتاب و ماه کلاهدست صنعتش ز اقتدار نهد
در خم اين زمردين خرگاهزر فشاند ز صبح هر روزي
سبب جامه خرقه کردن ماهبه رسولي که بد سبابه‌ي او
ز اسمان امر و نهي بي‌اکراهبه اميني که آوريد بدو
از گناهان به روز حشر گواهبه کتابي که تا بدو داريم
چيست آن لا اله الا اللهبه کلامي که مهر ايمانست
ملک و دين را نظير همچو تو شاهکه اگر هست يا بخواهد بود
رايت و چتر و تخت و تاج و کلاهتا جهان باشد از تو نازان باد
بيش از اين بود بارنامه و جاهز ابتدا کاندر آمدي به عمل
باز خواهي شدن بر آن ناگاهکار با آب و گل نبودت بيش
به گل تيره و به آب سياهنه آب و گلي که سلطان راست
رنج دل شاعر سلطان بکاهپارگکي کاه و نبيذم فرست
منت چون کوه بدارم ز کاهشکر چو شکر کنم از بهر مي