عاشقي، خيز و حلقه بر در زن

شاعر : اوحدي مراغه اي

دست در دامن پيمبر زنعاشقي، خيز و حلقه بر در زن
نظر او دواي درد تو بسحب اين خواجه پايمرد تو بس
پخته او بود و اين دگرها خاماوست معني و اين دگر ها
در ره مصطفي کم از خاکندآنکه از اصطفا بر افلا کند
ديگران را بهل برين در و باماز در او توان رسيد به کام
او خداوند دين و صاحب درداوست در کاينات مردم و مرد
درج ادريس درج خامه‌ي اوستسفر آدم سفيرنامه‌ي اوست
زانکه ناقوس را زبان بستهبيعه در بيعتش ميان بسته
همه شب‌هاي او شب معراجبر سر او ز نيک نامي تاج
او چراغ، آنگهي شکايت بس؟پيش او خود مکن حکايت شب
اختر پنج رکن و نه برج اوستگوهر چار عقد و نه درج اوست
ملک از زمره‌ي غلامانششقه‌ي عرض عطف دامانش
آفتابش چه باشد اندر مشت؟آن که مه بشکند به نيم انگشت
پايش آسان رود به راه فلکوانکه در دست اوست ماه فلک
خيمه بر تارک سپهر زدهشب معراج کوس مهر زده
مشکل هفت چرخ حل کردهگذر از تير و از زحل کرده
شرح و تقصيل آن توانستهسر سر جملها بدانسته
کشف برجان او ز عالم کندر دمي شد نود هزار سخن
روي او را به چشم سر ديدهبه دمي رفته، باز گرديده
به يقين خود احد بماند راستميم احمد چو از ميان برخاست
هر چه او آورد، دليلش سازراه دان اوست، جبرييلش ساز
وي ز بشرت گشاده روي بشراي فلک موکب ستاره حشر
ابطحي طينت تهامي فصلهاشمي نسبت قريشي اصل
يزک لشکرت صبا و دبورعلم نصرتت ز عالم نور
به سر عرش جاي منبر توچرخ نه پايه پاي منبر تو
بوي خلقت به مرده جان بخشدمعجزت سنگ را زبان بخشد
از تو يک امتي تمام بودروز محشر، که بار عام بود
چار يار تو چار حد زمينبگرفته به نور شرع يقين
به روان تو باد و بر يارانز ايزد و ما درود چون باران