باشدش کار از اول پايه

شاعر : اوحدي مراغه اي

طلب شير و جستن دايهباشدش کار از اول پايه
گاه صبرش دهند و گاهي شهدگه به دوشش کشند و گاه به مهد
در دگر گونه گير و دار آيدچون ز گهواره در کنار آيد
آفت خفت و خيز و گريه و خوابباشدش خوف و بيم از آتش و آب
و آنچه خواهند خواست بشناسدچون چپ خود ز راست بشناسد
هر سه بي‌رنج و درد سر نبوداز سه حالش سخن بدر نبود:
تا دهد فرض و سنتي يادشيا به مکتب دهند و استادش
در کف چوب و مار و موش افتدباز در گريه و خروش افتد
راه يابد به خانقاهي چندشود آخر فقيه و دانشمند
راتب هفته و وظيفه‌ي ماهدل او را کند نژند و سياه
بدهد، تا رسد به حد بياناي بسا! نان وقف کو به زيان
يا معيد و خطيب شهر و امامبعد از آن يا شود مدرس عام
يا به تزوير و شيد و زراقييا برون اوفتد به دقاقي
زانکه غرقند در فروع و اصولکم رسد زين ميان يکي به وصول
به معانيش دسترس نبودوگرش در سر اين هوس نبود
آتشي بر دماغش افشانندبه دکانش برند و بنشانند
گز و مقراض واره و تيشهز غم و داغ حرفت و پيشه
نان بي‌وقت و آب پر خاشاکخوردني بد، نشستني غمناک
گرم گردد، رها کند سرديچو در آيد به پايه‌ي مردي
باد در بوق و آب در خايهافتدش زين سر سبک سايه
بازش آرند و باز در ماندبه کف حرص و آز در ماند
نه به دانش گرايد و نه هنرنشنود پند اوستاد و پدر
چون نماند شود به دزدي شادتا زرش هست ميدهد بر باد
ببرد هرچش اوفتد در دستفاش و پنهان ز هوشيار و ز مست
دست آخر سرش به دار کنندبلتش چند پي فگار کنند
تا يکي در هنر خلف گرددصد ازين بي‌هنر تلف گردد
نام بر دار و ارجمند بودو گرش بخت يارمند بود
يا سرافرازي ار اکابر شهريا شود خواجه‌ي گرامي بهر
يا دبيري ديار سوزندهيا اميري شود فروزنده
کرده بر خود حرام راحت و خوابرنج بسيار برده از هر باب
دل در اندوه و درد سر بستهسالها حاضر و کمر بسته
با سعادت دلش کند خويشيچون ز سوداي قربت و پيشي
ناگهان بر نشانش آيد تيرجور و خواري کشد ز شاه و امير
خانه و آسياب و باغي چنداز عمل برکند چراغي چند
دست بر صورتي جميله کشدمرکبي چند در طويله کشد
آز و حرص و نياز پيرامنغم آنها بگيردش دامن
خرج ده، ساز خانه، آلت راهمحنت جامه و غم جو و کاه
نان دربان و اجرت مزدورزر خر بنده و بهاي ستور
ور سقوط شد ستور، بارد ميغگر غلامش گريخت آه و دريغ
حاجت دوستان به جانب ويحسد دشمنانش اندر پي
آتش دوزخ اندرو گيردبار صد کس به تن فرو گيرد
جان محکوم منکر خردشدل مظلوم در دعاي بدش
بسته بر وي ز بيم دلها خوابدر دل او ز هر طرف قلاب
که زماني به خود نپردازدسالها کار اين و آن سازد
نکند مرگ و آخرت را يادنتواند دمي نشستن شاد
حب دنيا ربوده هوش او رادست منصب گرفته گوش او را
شده با بينش و حضور به خشمروز و شب هم چو باز دوخته چشم
که بخواهند ناگهانش کشتغافل و خط آگهان در مشت
تا ازيشان يکي رسد به کنارعالمي گم شود درين سر و کار