ظلمت ظلم تيره دارد راه

شاعر : اوحدي مراغه اي

عدل بايد جناح و قلب سپاهظلمت ظلم تيره دارد راه
به فضيحت خراب خواهد بودخانه‌ي ظالمان نه دير، که زود
بد کنش را همان مظالم بسدود دل خانه سوز ظالم بس
عدل رخشنده‌تر ز مه کندتظلم تاريک و دل سيه کندت
عدل و دادش حصار تن باشدمرد را ظلم بيخ کن باشد
وانگه از حلق هر زبون خوردنچه جنايت بتر که خون خوردن؟
تبري چون دعاي مسکيناننيست در بيخ دولت اينان
خرج آن جمله از خراج يتيم؟تو نترسي که باغ سازي و تيم
برده سرهنگ هيزم و ميوهباغ خود را نچيده گل بيوه
روز ناني به خون سرشتن اوشب تاريک دوک رشتن او
تيغ دفع بدان تويي،يا حيوانگهي ظالمي چنين در پي
روي هفت آسمان سياه کندپيره‌زن نيمشب که آه کند
ز آفت سيل چشم بيدارانواي بر خفتگان خونخواران!
که فرو ريخت خون تيرزنان!بس که ديدم دعاي پيرزنان
به حقيقت جوي نيرزي توگر به يک حبه ظلم ورزي تو
ملکت از سيل آن خراب شوداز تو گر ديده‌اي پر آب شود
شهر وارون کنند و ده ويرانمهل، اي خواجه، کين زبونگيران
ملک خود را به عادلان بسپارچو ضرورت شود معاون کار
تکيه بر عقد ملک داري و حل؟چه کني بر قلم زنان دغل
چشم بر خرده‌ي کسان چون موشقلمي راست کرده در پس گوش
مال و ملکش کشيده اندر سلکحلق درويش را بريده به کلک
نه بداند که: اصل کارش چيست؟نشناسد که: کردگارش کيست؟
علم ازردن يتيم و صغيرعلم دانستن فقير و نقير
شحنه کش باش دزد خود کشتستگر ترا تيغ حکم در مشتست
کشتن دزد بي‌گناه چه سود؟دزد را شحنه راه رخت نمود
کوچها را عسس چريک بوددزد با شحنه چون شريک بود
ندرخشد سنان و خنجر قهرچون سياست نباشد اندر شهر
دزد بر بام طفل و بيوه رودنيم شب کرد بر کريوه رود
مزد گيرنده، دزدگير کجاست؟همه مارند و مور،مير کجاست؟
شحنه‌ي شهر مال هر دو ببردراه زد کاروان و ده را کرد
به حرم دان فرو برد دندانبر حرامي چو شحنه شد خندان
نتوان خفت ايمن اندر دهچون کمان رئيس شد بي‌زه
چين ابروي شحنه بس باشدشهر وقتي که بي‌عسس باشد
داروي درد فتنه قهر بودتيغ حاکم حصار شهر بود
بر تن آسوده پاره‌ي کارستسر دزدان که ميوه‌ي دارست
پاسبان را نظر به رخت بهستدزد را جاي بر درخت بهست
به خرابي مهل، که گيرد کلکبتو معمور داده‌اند اين ملک
بجز از خار و خس چکاري تو؟تا رخ اين زمين نخاري تو
باغ را از کلم چه کار آيد؟گر نه اين ميوه‌ها به بار آيد
کي بماند درخت اين بيشه،همه اندر تراش چون تيشه
مرغ بريان چريک شاه خوردگوشت دهقان به هر دو ماه خورد
ده خدا دست نرم برده که: آردست دهقان چو چرم رفته ز کار
پي گوساله و بز و برهدو سه درويش رفته در دره
روز آهي که؟ دزد خيش بردشب فغاني که: گرگ ميش برد
که کي آرد شبان پنير و قروت؟تو پر از باد کرده پشم بروت
بهر خود گاو ديگران دوشياي که بر قهر ديگران کوشي
حاکم شهر خود نخواهي شدهيچ در قهر خود نخواهي شد
نيست سلطان و اندرين خط نيستهر که بر نفس خود مسلط نيست
ديده و دل به راه داشتنستپادشاهي نگاه داشتنست
گر تو شاهي کني، خلاص تواستاندرين تن، که ملک خاص تواست
به طلب کردن کمال بودشاهي تن ز اعتدال بود
نپسنديدن آنچه نيست رواکردن او را به شرع و عقل دوا
شير مردي و پهلواني خوداندرين شوکت و جواني خود
يا خود اين روز رفته دريابيبر وجود خود ار ظفر يابي
شير مرد زمانه باشي توزنده‌ي جاودانه باشي تو
شوربختيست هم نهفتن حقگر چه ترشست و تلخ گفتن حق
رهنمايي کجا کند سوي بخت؟سخن ار دل شکن نباشد و سخت
روز ما بگذرد، شبت خوش بادهر چه گفتم اگر نگيري ياد