زن به چشم تو گر چه خوب شود

شاعر : اوحدي مراغه اي

زشت باشد چو خانه روب شودزن به چشم تو گر چه خوب شود
زن شوخ آفت زمانه بودزن مستور شمع خانه بود
زن ناپارسا بر اندازدپارسا مرد را سر افرازد
دست يازد به چادر و موزهچون تهي کرد سفره و کوزه
به خوشي نيستت به قهر بدهپيش قاضي برد که: مهر بده
با تو چون مغز باشد اندر پوستزن پرهيزگار طاعت دوست
زود دفعش بکن، که رنج دلستزن ناپارسا شکنج دلست
رخ نپوشد، کفن بپوشانشزن چو خامي کند بجوشانش
دست خود را قلم کني زان بهزن بد را قلم به دست مده
به که خاتون کند سيه نامهزان که شوهر شود سيه جامه
قلم و لوح، گو: به مرد بهلچرخ زن را خداي کرد بحل
چون قلم سر نهاده بر خط شويبخت باشد، زن عطارد روي
هم چو بلقيس عرش را به قلمزن چو خطاط شد بگيرد هم
بس بود گر کند به دانش زورکاغذ او کفن، دواتش گور
نامه خواني کند چه خواهد کرد؟آنکه بي‌نامه نامها بد کرد
تو قلم ميزني، چه حاجت او؟دور دار از قلم لجاجت او
ويس و رامين چراش بايد جست؟او که الحمد را نکرد درست
ور بود شوخ مار با شاخستزن و سوراخ مار و سوراخست
مار خود را مهل به سوراخششخ او باش، بر شکن شاخش
چند شب نيز طاق و جفت مبازبه جداييش چند روز بساز
که همين خيز داند و خفتيطاق بايد شد از چنان جفتي
که در انگشتري جهد انگشتوقت خواب از رخش مگردان پشت
خود نمايي کند، بکن رختشزن چو بيرون رود، بزن سختش
آب رخ ميبرد، به خاکش کنور کند سرکشي، هلاکش کن
نام مردي مبر، به ننگ بميرچون به فرمان زن کني ده و گير
ليک کاري مکن به فرمانشپيش خود مستشار گردانش
خانه را بر زنان حصار مکنراز خود بر زن آشکار مکن
نيک زن را تباه نتوان داشتزن بد را نگاه نتوان داشت
که ز دستان او نشايد رستعشق داري، بزن مگوي که: هست
پس ببندي، ز پيش خواهد کردزن بد کار خويش خواهد کرد
بر سرش نيک زن که بد بزندزن چو مارست، زخم خود بزند
تا ترا پاي بند کشت کندمارت ابليس در بهشت کند
وز برون دوستي کني با مار؟چون بري در درون جنت بار؟
زانکه نقشين بود ولي پر زهرمکنش پرورش به مهر و به مهر
زهر دنبال بين و زهره‌ي دلنرمي و نقش مار گرزه بهل
نه به اقرار در گناه آوردنه به حجت توان به راه آورد
نه به پيمان و عهد يار شودنه به سوگند راست کار شود
چون برفتي کند فراموشتتا که باشي کشد در آغوشت
نرهي، تا تو باشي از، قالشگر جوي خرج سازي از مالش
زآنکه چون مار پيچ پيچ بودزن چو نيکوترست هيچ بود
که سبک در کشد به دنبالتمروش پي، تلف مکن مالت
که بجز زهر نيست زله‌ي اوبگذر از مارگير وسله‌ي او
چه روي از پي ششي گنده؟جسم را بند و روح را بنده
بر منه پاي او به گردن خودغول خود را مدان به جز زن خود
گردنت را دوال پاي شودزانکه چون غول در سراي شود