پيش ازين مردمي چنين بودست

شاعر : اوحدي مراغه اي

رسم اهل فتوت اين بودستپيش ازين مردمي چنين بودست
نامشان بر سر زباني نيستوين دم از هر دو خود نشاني نيست
بند مکري بگستراند بازهر کجا خاينيست دام انداز
امردي چند گرد او چون به دربر نشيند، که: صاحبم،بر صدر
ميخ لنگر ز بي‌سر و پايينقش زيلو شود ز بي‌جايي
وز پس تکيه جرعه دان و حشيشاز دو رو راست کرده سبلت و ريش
بنشاند برابر اندر صفکند از شهر چند سفله به کف
پند استاد ناشنيده همهرندکي چند کون دريده همه
سال و مه در خيال معشوقيهر يکي باد کرده در بوقي
در عزبخانه برده شب زر مفتروز در کار سخت بي‌خور و خفت
در دمي کرده پيش يار تلفهر چه اندر سه روز کرده به کف
يوسف و گرگشان به يک زندانشده از دلبران و از رندان
شب سماطي کنند ازينها راستاين يکي ميوه آرد، آن يک ماست
نرد وشطرنج و طاسهاي يخ آبخانه‌ي پر کمان و پر دولاب
قالب و قلب خالي از مرديسفره پر نان و ديگ پر خوردي
فارغ از گردش نجوم و فلکزدن سينه و کف و بغلک
جسته از کودکان زيبا به هرهر يک آوازه در فگنده به شهر
آنکه چون او جهان نديده سخيکه: در لنگري گشاده اخي
سرگذشت و سماع و صحبت و پندسفره‌ي نعمتست و شربت قند
زور سنگ و محبر گردانچاک چاک کباده‌ي مردان
وز دگرگونه سازهاي يليتير و انگشتوانه و قدلي
پسر زنده را به گور کنندپدران را ز جهل کور کنند
کام رندان از آن شد آمادههم پدر گول و هم پسر ساده
پيش آنها نشسته بر سر و چشمپسر از خانه جور ديده و خشم
گوش بر پند و بر فسانه کندابلهست او که ياد خانه کند
قليه و دشت و باغ بگذاردهزل و بازي و لاغ بگذارد
نان نبيند به چشم و آب کشدرنج استاد و جور باب کشد
زيرک و مردو سير چشم و درستآنکه در اصل جلد باشد و چست
نه کمال و شرف، که اندوزدچون نبيند هنر، که آموزد
به مويز و به گردگان اخينشود سخره‌ي دکان اخي
نرود، گر به ناوکش بزنيو آنکه نرمست و نقل خوار و دني
چشمه‌ي سلسبيل خوانندشهم سبيلان سبيل دانندش
تا پسر با حريف در سازداين کمان بخشد، آن کمر سازد
همه عيبي هنر شمارندشبد کند کار، نيک دارندش
کرده خوابي به نام بيداريشب درين غفلت و سبک باري
سفره خالي شد و اخي در خوابروز هنگامه‌شان چو گشت خراب
رخ به صيد و شکار خويش نهدهر يکي سر به کار خويش نهد
وقت آن عيش و کيسه پردازيستشب درآيد، دگر همان بازيست
نشنود کودک از کسي پنديباز چون بگذرد بدين چندي
رونق حسن او تباه کندريش ناگه رخش سياه کند
آب سيب رخش چکيده شوداز چمن لاله‌هاش چيده شود
آب خواهد، خودش ببايد خاستقليه جويد، نياورندش ماست
نه پدر دستگير و ني پيشهبدر افتاده چون سگ از بيشه
که به بازيچه باختست اين نردهر دمش دل به غم در افتد و درد
زهر خوردست و هيچ سود نداشتنام حلوا بهل، که دود نداشت
آه ازين کرده‌هاي خود کرده!با خود از روي جهل بد کرده