شيخ را علم شرع بايد و دين

شاعر : اوحدي مراغه اي

حکمتي کان بود درست و متينشيخ را علم شرع بايد و دين
سرو مغزي منزه از خشکينفسي طيب و دمي مشکي
در مضاي سخن جسور و دليرخاطري مطمن و چشمي سير
رخ نپيچيده از عذاب و بلاکارها کرده در خلا و ملا
برده فرمان اوستادي چستبوده در حکم مرشدي ز نخست
نفس خود کشته خون خود خوردهدل خود را به خون بپرورده
سر نص و دليل دانستهچاره‌ي نفس خود توانسته
در نهان آدمي شناس شدهفارغ از حجت و قياس شده
گشته نزديک با معالم نورکرده دوري ز راه معني، دور
بر نشسته ز روي آگاهيدر ولايت به مسند شاهي
نز قبول کسي قوي پنجهنه ز رد خسي دلش رنجه
سخت راسست و زشت را خوبيگفته جانش به صبر ايوبي
نه شکن در فنون گفتارشنه کسي را گرفت بر کارش
طالبان را به سعي بي‌منتگشته يار از کتاب و از سنت
که: خدا خواهد و خدا داندوقتشان بر سر زبان راند
کندش کشف بر تو دردم نقدبر تو هر مشکلي که گيرد عقد
چهره‌ي او گشاده، لب خندانروح در عرش و جسم در زندان
و گر افزون شودبرش بادستاگرش مال کم شود شادست
خرمنش بهر خوشه‌چين باشددنيي او ز بهر دين باشد
بازوي او به عقل و شرع قويشهره‌ي شهرها به پاک روي
نورش از نور کبريا خيزددل او از ريا بپرهيزد
دمبدم حاضر آورد بر اوهر چه خواهد فلک فراخور او
کارش ارشاد يا حضور بودشغل او بهجت و سرور بود
کرده ايزد به خود کفالت اواز پي جمع ساز و آلت او
بر خلايق دلش رحيم و شفيقمظهر حق و مظهر تحقيق
خبر و ياد او همايون حالديدن و داد او مبارک فال
خوي او لطف خلق بار دهدروي او هيبت و وقار دهد
خس به يادش به از گهر گرددمس به بويش ز دور زر گردد
وانکش آمد به دست ماهي شدهر که با او نشست شاهي شد
اين طلب کن، که در جهان اين بسگر مريد کسي شوي اين کس
وآن دگرها مگس همي راننداين کسان باز دست سلطانند
که جوان را کند ز بند آزادبه چنين پير دست شايد داد