عقل را دل گزيده فرزنديست

شاعر : اوحدي مراغه اي

روح را هم يگانه دلبنديستعقل را دل گزيده فرزنديست
دل تست، اين رواست گردانينفس نطقي و روح انساني
سبب اين دو دل، ولي دل کو؟علت آن دو چيست؟ حضرت هو
کو يکي و آن يکيش بر بادستزان دو زاد و ز هر دو آزادست
خانه پرورد و نازنين باشددل کند ناز و خود چنين باشد
دل از آن رو، که خانه پرورده استحافظ راز و محرم پرده است
صالح البنيتست و مصلح بينقلب در قلب لشکر ابوين
تو بدان، آنچنانکه ميدانيواحد اينست و ثالث و ثاني
رخ ز ثالث ثلاثه برگردانهمچو ترسا مباش سرگردان
پدر و مادرش روان و خردروح قدسي مدان بجز دل خود
باز در قلب هر دو استادستقلبت از جان و از خرد زادست
جاي در بارگاه خاص نيافتنفس تا از کژي خلاص نيافت
وندرين باغ عندليب دلستدر وجود تو بر، صليب دلست
دل چو عيسي بر خداي آيددل به طفلي سخن سراي آيد
اين سخن را مدان به تلبيسيخر عيسي تنست و دل عيسي
خر عيسي به ريسمان آونگدل عيسي بر آسمان زد چنگ
عيسي از آسمان نپرهيزدمريم از آسمان بنگريزد
مريمي را به ريسمان رشتندملکي را بر آسمان هشتند
جز کلام خداي و ذکر الهاندر آن دل کسي ندارد راه
گربه او را بدرد از چنگالوگر اين دل رها کني در حال
برچنان دل فرشته رشک برداين چنين دل به سگ دهي، نخورد
بجز اين هيکل هيولاني«بيت لحم» تو نيست گر داني
لايق آتشست و بابت فحمبر مسيح دل تو «بيت‌اللحم»
چار طبع مسيح و پيوندشمعني دار و صورت بندش
وآنکه بر آسمان مسيح دلستآنکه بر دار شد مسيح گلست
ملکوت سماش ياد آمدتير سيرش چو بر گشاد آمد
روح حق در مشيمه‌ي خاکي؟نه بپرورد مريم از پاکي
مهر تابنده در مشيمه‌ي اومهر دوشيزگي تميمه‌ي او
با ملک دست در کنار کندهر که بر فرج ازين حصار کند
نفخ روحش دميده شد در فرجفکرتش چون نشد بغيري خرج
آستينش قبول روح کندتن، کزان آستان فتوح کند
قابل نفخ روح شد صدفشچون نگشت از مقابلي هدفش
کرد ثابت به حکم مانندينفس را دل دليل فرزندي
که کند خاک مرده را زندهنيست جز دل عصاي اين بنده
ز رحم بچه و ز پستان گفتدهد آنرا که امر حق شد جفت
امر حق نيز را چنين بنگرآب اصلست و فرعها بي‌مر
صدف روح گشت سرتاپاشنفس او چون که شد به عصمت فاش
صدف دل قبول داند کردقطره کز حق نزول داند کرد
خويشتن را به زندگي در گورمکن، اي مرده دل، به زجر و به زور
حکمت اين سجل نخواني توتا دل و حق دل نداني تو
عشق خوانند و عشق حال بودنظر دل چو بر کمال بود