پيش ازين کردمت ز حال آگاه

شاعر : اوحدي مراغه اي

که: سه روحند جسم را همراهپيش ازين کردمت ز حال آگاه
وين سخن باز مي‌کنم تکرارکار هر يک پديد و مدت کار
ميکند کار در تن بندهتا چهل سال روح روينده
متفاوت به چندي و چونيتن او باشد اندر افزوني
هر دم از زحمتي بنالد تنچون گذشتي از آن، نبالد تن
که تو ادراک و جنبشش خوانيليکن آثار روح حيواني
بر سر شغل و کار خود باشندهمچنان برقرار خود باشند
گر چه رامند، ليک تند شوندگاه پيري به قدر کند شوند
منفصل گشته از فضول کثيفدر بدنها رطوبتيست لطيف
نشانه‌ي قوت غريزي اوستکه حيات ترا عزيزي اوست
زان مزاج تو رطب و حار بودآن رطوبت چو برقرار بود
زنده باشد، چنانکه ميدانيتن به تدبير نفس انساني
بدنت را شود حرارت کمچون شود در تن آن نظارت کم
تا بپالايد از مشام و ز فرجاندک اندک همي شود زو خرج
طرح کافور بر خط مشکيکندت قيد سردي و خشکي
دهدت دست، کم بود خللشآنچه تحليل يابد از بدلش
تا حيات از بدن گسسته شودور بدل کم شود شکسته شود
نفس نطقيت را کند معزولکند اندر تنت هلاک نزول
ضغف و فرتوتي و فسردن راسبب اينست مرگ و مردان را