پدري داري اندرين بالا

شاعر : اوحدي مراغه اي

گشته در اصل و در گهر والاپدري داري اندرين بالا
خويش را پيش آن پدر يابيگر ازين قبه ره به دريابي
همه را جفت و مادران هستندپدرت را برادران هستند
فارغ از ننگ عالم فانيسر به سر نور و جمله روحاني
روي در روي فضل و پيشي کنطلب آن تبارو خويشي کن
نام ايشان مبر، که نيست رواتو درين چارميخ طبع و هوا
تا نگيري طبيعت پنجمنکني امتزاج با انجم
سوزن او تعلق و پندارخر عيسيست اين تن مردار
زين دو بيگانه خيمه يکسوزنچه شوي بسته‌ي خر و سوزن؟
گرد خويش از عمل حصاري کنتا نفس هست و نفس، کاري کن
پدرانت، کواکب گردونمادرانند اين مراکب دون
پسرا، ميل کن سوي بابابرفلک داري، اي پسر، آيا
صحبت اين بد اختران بگذارمادران را به دختران بگذار
نه تو زين مادران غرزاديتو چو عيسي از آن پدر زادي
حس ده گانه را حواري توکرد ايزد ز بهر ياري تو
دل به اين آب و اين گياه مدهکاهلي را به خويش راه مده
آشنا آن زمان تواني شدبا خداي خود ار بداني شد
حيف باشد که خاک خاک شويجهد آن کن که پاک شوي