خرسي از حرص طعمه بر لب رود

شاعر : جامي

بهر ماهي گرفتن آمده بودخرسي از حرص طعمه بر لب رود
برد حالي به صيد ماهي دستناگه از آب ماهي‌اي برجست
پوستين ز آن خطا در آب نهادپايش از جاي شد، در آب افتاد
خرس مسکين در آب شد مضطرآب بس تيز بود و پهناور
عاقبت خويش را به آب گذاشتدست و پا زد بسي و سود نداشت
بايد آنجا ز حيله شستن دستاز بلا چون به حيله نتوان رست
دست شسته ز جان و تن مي‌رفتبر سر آب چرخ‌زن مي‌رفت
بهر کاري همي شدند شتابدو شناور ز دور بر لب آب
از تحير شدند خيره در آنچشمشان ناگهان فتاد بر آن
پوستي از قماش آگنده‌ست؟کن چه چيز است، مرده يا زنده‌ست؟
و آن دگر خويش را در آب انداختآن يکي بر کناره منزل ساخت
خرس خود مخلصي همي طلبيدآشنا کرد تا به آن برسيد
باز ماند از شنا، شناور همدر شناور دو دست زد محکم
گاه بالا همي شد و، گه زيراندر آن موج، گشته از جان سير
بانگ برداشت کاي گرامي يار!يار چون ديد حال او ز کنار
هم بدان موج آب بسپارش!گر گران است پوست، بگذارش!
دست از پوست بازداشته‌ام»گفت: «من پوست را گذشته‌ام
بلکه پشتم به زور پنجه شکست!»پوست از من همي ندارد دست
پوست داني ز خرس و خيک ز خوکجهد کن جهد، اي برادر! بوک
پوستي پر قماش و رخت گراننبري خرس را ز دور گمان
خيکي از شهد ناب، مالامالنکني خوک را ز جهل، خيال
که نهي خرس و خوک نام کسي»گر تو گويي: «ستوده نيست بسي
که‌ش نباشد بجز بدي کيشي،گويم: «آري، ولي بدانديشي
مرکب بخردي نراند، هيچ،جز بدي و ددي نداند هيچ
باشد آن خرس و خوک را دشنام!»خرس يا خوک اگر نهندش نام
چند بيهود گفت و گوي کنم؟اي خدا دل گرفت ازين سخن‌ام!
هر چه مذموم، از آن امانم ده!زين سخن مهر بر زبانم نه!
وز بدان و ددان رهان بازم!از بدي و ددي، مده سازم!