در نواحي مصر شيرزني

شاعر : جامي

همچو مردان مرد خودشکنيدر نواحي مصر شيرزني
نقد هستي تمامش از کف شدبه چنين دولتي مشرف شد
نه به شب خفت و، ني به روز نشستشست از آلودگي به کلي دست
که نجنبيد چون درخت از جايقرب سي سال ماند بر سر پاي
گشته مارش به ساق پا خلخالخفته مرغش به فرق، فارغبال
شانه کرده صبا چو غمخوارانشست و شو داده موي او باران
سايه‌بانش نگشته غير سحابهيچ گه ز آفتاب عالمتاب
چون فرشته نه چاشت خورده نه شاملب فروبسته از شراب و طعام
دام و دد گرد او کشيده صفيهمچو مور و ملخ ز هر طرفي
ايستاده به پا، نه نيست، نه هستاو خوش اندر ميانه واله و مست
جان به توفان عشق، مستغرقچشم او بر جمال شاهد حق
گوش بر رازهاي پنهانيدل به پروازهاي روحاني
يک سر موي او به از صد مرد!زن مگوي‌اش! که در کشاکش درد
جان روشن بود از اينها پاکمرد و زن مست نقش پيکر خاک
وز غم مرد و فکر زن، برهان!کردگارا ، مرا ز من برهان!
وز مريد و مراد، فرد شوممردي‌اي ده! که رادمرد شوم
هرگز از خود نشان نيابم بازغرقه گردم به موج لجه‌ي راز