اي به يادت تازه جان عاشقان!

شاعر : جامي

ز آب لطفت تر، زبان عاشقان!اي به يادت تازه جان عاشقان!
خوبرويان را شده سرمايه‌اياز تو بر عالم فتاده سايه‌اي
مانده در سودا از آن سرمايه‌اندعاشقان افتاده‌ي آن سايه‌اند
عشق او آتش به مجنون در نزدتا ز ليلي سر حسنش سر نزد
آن دو عاشق را نشد خونين، جگرتا لب شيرين نکردي چون شکر
ديده‌ي وامق نشد سيماب‌بارتا نشد عذرا ز تو سيمين‌عذار
عالمي با نقش پرده عشقباز؟تا به کي در پرده باشي عشوه‌ساز
خالي از پرده نمايي روي خويشوقت شد کين پرده بگشايي ز پيش
فارغ از تمييز نيک و بد کنيدر تماشاي خودم بي‌خود کني
ديده را از ديگران بردوختهعاشقي باشم به تو افروخته
جز تو در عالم نبينم ديگريگرچه باشم ناظر از هر منظري
گفت و گوي اندک و بسيار نيستدر حريم تو دويي را بار نيست
در مقامات يکي، جاي‌ام کنياز دويي خواهم که يکتاي‌ام کني
«اين منم» گويم «خدايا! يا توئي؟»تا چو آن ساده‌ي رميده از دويي
ور تويي اين عجز و سستي از که خاست؟گر منم اين علم و قدرت از کجاست؟