چون رسيدم شب بدين جا زين خطاب

شاعر : جامي

در ميان فکر تم بربود خوابچون رسيدم شب بدين جا زين خطاب
پاک و روشن چون ضمير اهل رازخويش را ديدم به راهي بس دراز
از قفا آمد در آن راهم به گوشناگه آواز سپاهي پرخروش
هوشم از سر، قوتم از پا ببردبانگ چاووشان دلم از جا ببرد
آمد اندر چشمم ايواني بلندچاره مي‌جستم پي دفع گزند
تا شوم ايمن ز آسيب سپاه،چون شتابان سوي او بردم پناه
آن به نام و صورت و سيرت حسناز ميان شان والد شاه زمن
بسته کافوري عمامه بر سرشجامه‌هاي خسرواني در برش
بر من از خنده در راحت گشادتافت سوي من عنان، خندان و شاد
بوسه بر دستم زد و پرسش نمودچون به پيش من رسيد آمد فرود
شاد از آن مسکين‌نوازيهاي اوخوش شدم ز آن چاره‌سازيهاي او
ليک ازينها هيچ در گوشم نمانددر سخن با من بسي گوهر فشاند
از خرد تعبير آن درخواستمصبحدم کز روي بستر خاستم
بر قبول نظم من آمد گواهگفت: اين لطف و رضاجويي زشاه،
چون گرفتي پيش، در اتمام کوش!يک نفس زين گفت و گو منشين خموش!
چون قلم بستم ميان، تحرير راچون شنيدم از وي اين تعبير را
آيد اين تعبير ازينجا نيز راستبو کز آن سرچشمه‌اي کين خواب خاست