شهرياري بود در يونان زمين

شاعر : جامي

چون سکندر صاحب تاج و نگينشهرياري بود در يونان زمين
کاخ حکمت را قوي کرده اساسبود در عهدش يکي حکمت‌شناس
حلقه بسته جمله گرداگرد اواهل حکمت يک به يک شاگرد او
ساخت‌اش در خلوت صحبت، حريفشاه چون دانست قدرش را شريف
جز به تلقينش نجستي هيچ کامجز به تدبيرش نرفتي نيم‌گام
قاف تا قاف‌اش همه تسخير کرددر جهانگيري ز بس تدبير کرد
يا حکيمي نبودش يار و نديم،شاه چون نبود به نفس خود حکيم
کم فتد قانون حکم او درستقصر ملکش را بود بنياد، سست
عدل را داند بسان ظلم، عارظلم را بندد به جاي عدل، کار
چشمه‌سار ملک دين از وي سرابعالم از بيداد او گردد خراب
«عدل دارد ملک را قائم، نه دين»نکته‌اي خوش گفته است آن دوربين:
ملک را از ظالم ديندار، بهکفر کيشي کو به عدل آيد فره
کامت خد را بگو اي نيک راي!گفت با داوود پيغمبر، خداي
نام ايشان جز به نيکي کم برندکز عجم چون پادشاهان آورند
بود عدل و راستي آيينشانگر چه بود آتش پرستي دينشان
ظلمت ظلم از رعايا دور بودقرنها زايشان جهان معمور بود
داشتند از عدلشان آسودگيبندگان فارغ ز غم فرسودگي