چون سلامان با همه حلم و وقار

شاعر : جامي

کرد در وي عشوه‌ي ابسال کار،چون سلامان با همه حلم و وقار
وز کمند زلف او، مارش گزيددر دل از مژگان او، خارش خليد
وز لبش شد تلخ، شهدش در مذاقز ابروانش طاقت او گشت طاق
حلقه‌ي گيسوي او تابش ببردنرگس جادوي او خوابش ببرد
عيشش از ياد دهانش تنگ شداشک او از عارضش گل‌رنگ شد
گشت از آن خال سيه حالش تباهديد بر رخسار او خال سياه
ز آرزوي وصل او، شد بيقرارديد جعد بيقرارش بر عذار
در درون انديشه‌اي مي‌کرد نيکشوقش از پرده برون آورد، ليک
طعم آن بر جان من گردد وبالکه مبادا گر چشم طعم وصال
مانم از جاه و جلال خويش بازآن نماند با من و، عمر دراز
بخردان را قبله‌ي اميد نيستدولتي کن مرد را جاويد نيست