هر کجا از عشق جاني در هم است

شاعر : جامي

محنت اندر محنت و غم در غم استهر کجا از عشق جاني در هم است
گفت و گوي ناصحان بسيار شدخاصه عشقي که‌ش ملامت يار شد
وز ملامت شد فزون تيمار عشقاز ملامت سخت گردد کار عشق
چون ملامت يار شد خون خوردن استبي‌ملامت عشق ، جان‌پروردن است
جان شيرينش ز غم بر لب رسيدچون سلامان آن ملامت‌ها شنيد
ليک شوري در درون او فکندمهر ابسال از درون او نکند
در دل اندوهي که بودش بيش گشتجانش از تير ملامت ريش گشت
صبر بر وي کي بود امکان مرد؟مي‌بکاهد از ملامت جان مرد
چون پياپي شد، چه چاره جز گريز؟مي‌توان يک زخم خورد از تيغ تيز
بارها در کار خويش انديشه کردروزها انديشه کاري پيشه کرد
يافت کارش بر فرار آخر قراربا هزار انديشه در تدبير کار
محملي از بهر رفتن ساختهکرد خاطر از وطن پرداخته