باشد اندر دار و گير روز و شب

شاعر : جامي

عاشق بيچاره را حالي عجبباشد اندر دار و گير روز و شب
از کمان چرخ، پي در پي رسدهر چه از تير بلا بر وي رسد
از قفاي او در آيد ديگريناگذشته از گلويش خنجري
بر وي از سنگ رقيب آيد شکستگر بدارد دوست از بيداد دست
يابد از طعن ملامتگر نصيبور بگردد از سرش سنگ رقيب
شحنه‌ي هجرش به صد درد و دريغور رهد زينها بريزد خون به تيغ
واندر او ابسال را چون خس بسوختچون سلامان کوه آتش برفروخت
چون تن بي‌جان از او تنها بماندرفت همتاي وي و يکتا بماند
دامن مژگان ز دل در خون کشيدناله‌ي جانسوز بر گردون کشيد
صبح از اندهش گريبان چاک زددود آهش خيمه بر افلاک زد
کندي از دندان سر انگشت خويشز آن گهر ديدي چو خالي مشت خويش
از تپانچه بودي‌اش زانو کبودروز و شب بي‌آنکه همزانوش بود
با خيال يار خويش افسانه گويهر شب آوردي به کنج خانه روي
وز جمال خويش چشمم دوخته!کاي ز هجر خويش جانم سوخته!
نوربخش ديده‌ي گريان منعمرها بودي انيس جان من
ديده بر شمع جمالت داشتمخانه در کوي وصالت داشتم
کار ني کس را به ما، ما را به کس!هر دو ما با يکدگر بوديم و بس!
کار ما بر موجب دلخواه بوددست بيداد فلک کوتاه بود
تو همي ماندي و من مي‌سوختم!کاش چون آتش همي افروختم!
اين بد آيين با من مسکين چه بود؟سوختي تو من بماندم، اين چه بود؟
با تو راه نيستي پيمودمي!کاشکي من نيز با تو بودمي!
عشرت جاويد در پيوستمي!از وجود ناخوش خود رستمي!